هفت
گاهی پیش میاد چندبار کتابی رو میخونم ولی هیچی ازش متوجه نمیشم یعنی حرف اصلی کتاب رو نمی فهمم فقط یه کشش وجود داره که باعث میشه بخونم و لذت ببرم که تا دیشب نمیدونستم چیه ولی بعد از صحبت با رفیق هیچ کس متوجه شدم که این کشش همون لذت بردن از متن
کافکا در کرانه از اون دسته کتابایی بود که اولا برای خریدش مقاومت میکردم چون تجربه ثابت کرده بود کتابی که زیاد ازش تعریف میشنوم چنگی به دل نمیزنه ولی انگار قسمت بودبخونمش٬ هدیه گرفتم و بعد از یکماهی که تو کتابخونم بود بالاخره مقاومت شکست و شروع به خوندن کردم اوایل کتاب به نظرم گنگ و ترسناک می اومد مخصوصا جاهایی که پسری بنام کلاغ حضور داشت ٬انگاردر حال دیدن فیلم ترسناک بودم دو سه باری از ادامه دادنش منصرف شدم ولی باز خوندم اوج داستان ٬ جایی که یه نفس راحت میکشی و میگی کلاغ محو شد جایی که کتابخونه و پیرمردی بنام ناکاتا ظاهر میشن ٬ انگار موراکامی زیبایی های کتابشو جایی پنهان کرده باشه و خواننده باید دنبالش بگرده ٬قطعات پازل رو کنار هم چیدم هرچند پازل من تصویر خاصی نداشت ٬ این داستان ظاهرا از تکه های مختلف ساخته شده ولی همه اجزای داستان در کل بهم مربوط میشن
درسته برای بار دوم هم که خوندنش رو شروع کردم همون ترس و منصرف شدن وجود داره و اینبار بخاطر بیمارستان بودنم به جرات میتونم بگم بیشتر هم شده ولی با مقاومت و خوندن ادامه کتاب مطمعنم از دفعه قبل بیشتر خوشم خواهد اومد با اینکه اینبارم حرف اصلی کتابو نمی فهمم ولی قرار نیست که تو اون هزار تو به نتیجه ی دلخواهم برسم فقط از مسیر لذت خواهم برد
خیلی وقتا برای منم پیش اومده که با خوندن کتابی چیزی نفهمیدم
گاها این حس رو زمانی که نوشته های ایتالوکالوینو یا کافکا رو میخونم دارم
فکر میکنم در دفعات بعدی بشه فهم درستی از نوشتار و هدف نویسنده داشت