هذیانهای یک ذهن درگیر در ساعت پنج
بیدار شدم دارو بخورم بعدش بدخواب شدم
خداییش کدوم ادم عاقلی پنج صبح به این فکر میکنه که وقتی برای تهیه ی دارو پولی نبود هم اینقدر درمانده و مستاصل نبودم که الان هستم
کاش اونقدر پول داشتم که با خیال راحت و بدون منت برای کتابخونه کتاب می خریدم
خدا جون باور کن الان از ته دل به یه بارون شلافی تراول صد تومنی نیازمندیم
اینو که برای خودم تنها نمیخوام تو اون بارون رحمت رو بفرست به خدا وندی خودت همه سود میکنن منم قول میدم قد نیازم بردارم
ببینید چی شده که من پنج صبح گوشی به دست تو تاریکی این کلمات رو کنار هم ردیف کردم
واقعا از بی تفاوتی مردم لجم گرفته ولی از طرفی هم به خودم میگم کار خوب کردن که زور نیست خب براشون مهم نیست
وگرنه اوضاع اقتصادی ملت اونقدرام فجیع نیست که نتونن چارتا کتاب دو تومن سه تومنی کودک بخرن یا یه کتاب ده پونزده تومنی بزرگسال
حداقل مردمی که میبینم هر شب یه پست پیتزا یا کافه گردی یا بستنی خورون یا مهمونی تو اینستا دارن همون ملتی که خوب می شناسمشون وگرنه به خودم اجازه نمیدادم قضاوتشون کنم
همون همکارمو می گم که میخوان برن سفر خارج ولی وقتی پیامم رو تو گروه مدرسه خوند که در حال جمع اوری کتابم حتی به روی خودش هم نیاورد
کسانی که وقتی حسابی لبریزم میکنن از شرشون به اینجا پناه میارم و کلی خودم با خودم غر میزنم
و البته شاید کسی که میخونه رو هم خسته کنه ولی امشب بدجور سر ریز شدم نمیگفتم تو تنهایی مجبور بودم همش رو نشخوار کنم
میدونم این اواخر همه اش از کتابخونه گفتم حواسم هست