تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی
۲۷آبان

میگه به حدی از تنفر رسیدم که امروز خواستم با خوردن قرص همه چی رو تمام کنم ولی یادم اومد اخر این هفته عروسی پسر عمومه نخواستم عروسیش عزا بشه

میپرسه تا کی بخاطر صدای بلندم باید بهم توهین کنن و بگن کولی تا کی مادرم باید منو کتک بزنه 

و من یهو پرت میشم وسط خیابون بین جوونایی که  شعار زن زندگی آزادی سر میدن

ما میگیم مرگ بردیکتاتور مرگ بر فلان و بهمان اما اگر زورگو و ظالم مادرمون باشه چی؟

خیلی وحشتناکه که دیکتاتور تو خونمون باشه، همجنسمون باشه ، مادرمون باشه

معمولا تصور آدم از کلمه مادر یه چیز دیگه است

و باز پرت میشم خونشون وقتی داره زیر لگدهای مادرش از خودش دفاع میکنه

وقتی از شنیدن توهین ها و حرفهای زشت مادرش با تمام وجود جیغ میکشه

و بخاطر همین باز کتک میخوره

وقتی برادرش تهدیدش میکنه می کشمت میرم زندان 

فقط بخاطر اینکه صداش بلنده 

بخاطر اینکه وقتی جوش میاره داد میزنه

بخاطر اینکه تو فرهنگ ما صدای زن نباید بلند باشه وگرنه بهش میگن کولی

وقتی میگه من از خانوادم متنفرم بیشتر از قبل مطمئن میشم زن زندگی آزادی تو خیابون جواب نمیده

چون دیکتاتورها تو خونه و بین خانواده هامونن اگر تونستیم حقمون رو از تو خونه بگیریم اونوقت کوچه خیابونم حل میشه

قلبم از این همه ستم پنهان درد گرفته درد گرفته درد گرفته 

باهم گریه میکنیم بخاطر درد مشترک همه دختران سرزمینم

 

خورشید جاودان
۲۴آبان

این دو سه روز اخیر تو مسخره ترین حالتم بودم به نظر خودم جدی بود ولی شاید اگر بیانش کنم برای شما طنز باشه

برای انتخاب کتاب دچار وسواس شدم ، درست شنیدین میخوام کتاب بخونم ولی برای انتخاب کتاب دچار استرس میشم 

نویسنده مورد نظر جناب یوساست راستش بعضی نویسنده ها برای منی که کتابخوان معمولی هستم اونقدر اسمشون بزرگ به نظر میاد که ماه ها یا شایدم سالها با خودم کلنجار میرم که برم سراغشون گاهی موفق شدم که از این مانع عبور کنم و از نویسنده مورد نظر کتاب خوندم گاهی هم کلا بیخیال بعضی نویسنده ها شدم

یکی از نویسنده هایی که من رو دچار درگیری کرده بود ماریو وارگاس یوسا بود و البته هنوزم هست ولی هفته گذشته تصمیم گرفتم به این مانع ذهنی غلبه کنم 

بخاطر اینکه سرخورده نشم و تو ذوقم نخوره پرس و جو کردم و از بد شانسیم اولین نفر عاشق یوسا بود که قطعا به گفته خودش گزینه مناسب مشورت نبود

نفر دوم هم نتونست خیلی بهم کمک کنه چون از علاقمندان یوساست ولی نه به شدت نفر اول

حالا من موندم و وسواسی که گاهی ضربان قلبم رو بالا میبره

تو این روزها و شرایط افسردگی همگانی میترسم داستانهاش اونقدر توش فلاکت باشه که حالمو بدتر کنه چون متاسفانه به شدت تو داستان کتاب غرق میشم 

از یوسا کتاب راهی به،سوی بهشت رو دارم ولی تردید دارم بخونم

فکر کنید درگیری های ذهنیم کم بود اینم اضافه شد😁

البته من با کالوینو هم همین مساله رو داشتم و به شدت نسبت به خوندن کتاباش مقاومت میکردم هیچ دلیل خاصی هم نداشت تا بالاخره شروع به خوندن کردم و عاشقش شدم

خورشید جاودان
۲۱آبان

امروز زنگ آخر هشتم دو بودم مثل همیشه انتظامات وارد کلاس شد تا بقول خودشون بچه ها رو چک کنند  بتول  کتابش رو برداشت و اومد سمتم که براش درس توضیح بدم تعجب کردم یواش بهم گفت خانم همینجا نگهم دار توروخدا چیزی نگو تا اینا برن  بهش گفتم که چه کردی دستاش رو از جیبش در آورد دیدم با غلط گیر ناخن هاش رو خال خالی  کرده بود 

منم به بهانه توضیح نگهش داشتم تا انتظامات رفتن

ازشون پرسیدم اسم کی رو نوشتن دونفر دست بالا کردند یکی ناخن هاش بلند بود ولی نفر دوم واقعا همه چیش طبق قانون مدرسه بی نقص بود محجبه بود لباسش مناسب بود فقط جورابش کوتاه بود

دستش رو گرفتم بردم بیرون و انتظامات رو صدا کردم گفتم اسم این دختر رو خط بزن همه ما وقتی میشینیم کمی،شلوارمون بالا میره و اینجا نامحرمی نیست که پای دختر رو ببینه جورابشم مناسبه اینم سرتاپاش که هیچ ایرادی نداره

این روزها واقعا از رفتار خشن و ایرادهای بنی اسراییلی مدرسه واقعا کلافه میشم ولی راستش خیلی نمیتونم چیزی بگم ولی سعی میکنم هوای دخترا رو داشته باشم

در حال اتمام کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم هستم

و حسابی ازش لذت میبرم

و کتاب بعدی احتمالا ژرمینال خواهد بود 

 

خورشید جاودان
۲۰آبان

بعد از مدتها بستری شدن برگشتم خونه 

حالا مثل یه ادم عادی میرم مدرسه ، درس میدم  با دانش آموزام حرص میخورم امتحان میگیرم و نگران درس های عقب افتادم هستم سرکلاس سربه سرشون میگذارم و سعی میکنم اینطوری با هم اوقات خوشی سپری کنیم

پریروز یکیشون وسط درس یهو گفت خانم دلم یکم خنده میخواد خسته شدم

با لبخند و به حالت  شوخی بهش گفتم  پررو مگه من دلقکم که میگی دلم خنده میخواد

گفت نه ولی شما خوب بلدی ما رو بخندونی در جواب بهش گفتم یکم تحمل کن درس تمام بشه ده دقیقه آخر هرچی دلت خواست میخندونمت

راستش رو بگم من معلم شدم که دانش آموزام بلاهایی که سر خودم اومد رو تجربه نکنند و تمام تلاشم رو میکنم که این اتفاق نیافته ولی تو سیستم آلوده و مساله دار آموزش و پرورش واقعا سخته خیلی وقتا زور سیستم بیشتره

مثلا من از دیدن موهای قشنگ دخترای نوجوون هرچند زیر مقنعه لذت میبرم مخصوصا وقتی بافته شده باشه ولی معاون مدام تذکر میده حجاب حجاب حجاب 

و این جریان منو افسرده میکنه چون نمیتونم حرفی بزنم فقط به بچه ها میگم جلوی معاون رعایت کنیدبعد مقنعه هاتون چه بخواین چه نخواین میره عقب  

میدونم دروغگویی بهشون یاد میدم و این حالمو بد میکنه که نمیتونم خود واقعیم باشم ولی تنها راهش همینه که نه سیخ بسوزه نه کباب هرچند زندگی تو مملکت ما با این قوانین باعث میشه تو محل کار تظاهر کنیم

برای دخترای نوجوان حاشیه شهر مدرسه تنها جایی که به بهانه اش از خونه میان بیرون  تنها جاییه که آزادن و از ظلم خبری نیست البته ظاهرا

و کلا تو سن نوجوانی همه به سروضع خودشون حساسن و به سمت زیبایی میرن 

بعد تنها روزنه اشون تنها دلخوشیشون رو هم ازشون بگیریم ؟ 

من هر روز سعی میکنم بخندونمشون چون خنده بر دردهای دخترهای حاشیه شهرم دوا نباشه ولی کمی مرهمه

و من اگه پاش بیافته دلقکم میشم که فقط مرهمی باشم بر دردهای دخترانم

 

 

خورشید جاودان
۰۷آبان

دیروز به جناب داستایوفسکی قول دادم قمار باز بخونم  ولی الان کتاب تو دستم نه داستان یا همون دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم 

اونقدر عصبی شدم که دارم با کتابا کلنجار میرم روال کند داستان،قمار باز واقعا عصبیم میکنه مخصوصا ترجمه عجیب آل احمد خود ادبیات روسیه روند کندی داره انگار هرچی بخونی تمامی نداشته باشه ولی نمیدونم چرا ترجمه آل احمد کند ترش کرده 

قبلا که آبلوموف و برادران کارمازوف رو هم میخوندم همین حس کلافگی رو داشتم 

شاید ادبیات روسیه انتخاب مناسبی برای روزهای تلخ بخصوص روزهای بیمارستانی نباشه به همین خاطر از عالیجناب داستایوفسکی معذرت میخوام که قولم رو زیر پا گذاشتم 

داستانی که الان از سلینجر میخونم یک روز خوش برای موز ماهیه

و مدام اسمش رو با خودم تکرار میکنم یک روز خوش برای موز ماهی، یک روز خوش برای موز ماهی ، یک روز خوش برای موز ماهی

و تو دلم از خودم می پرسم آیا اون روز خوش می رسه

سلینجر رو دوست دارم سعی میکنم بخونم و حال خودمو خوب کنم هرچند این روزا همه ما تلخیم و حالمون خوب نیست

راستی امروز یه پرستار جدید اومد تو بخش فکر کنم حالا چیزی برای کشف کردن وجود داره راستش بهتره بگم چیزی برای تصور کردن

تصور زندگی یک ادم معمولی و نقاشی کشیدن از تصوراتم ادمهایی که نمی،شناسمشون همیشه برام جذابن باید بگم برام دفتر نقاشی و خودکارام رو بیارن 

و باز میگم یک روز خوش برای موز ماهی

بعد از مجید که نمیدونم کجای این دنیاست و چرا یهو ناپدید شد فکر کنم میتونم ساعتها با سیمور گلس داستانهای سلینجر راجع به عجیب غریب بودنم و کتابهام حرف بزنم

حس میکنم یه ادم عجیب مثل آقای گلس میتونه حالمو بفهمه حالی که بین امیدواری و نا امیدی 

شاید یه روز برای سیمور گلس نامه نوشتم

 

خورشید جاودان
۰۶آبان

قبلا که بیمارستان بستری می شدم انگار سرگرمی هام بیشتر بود یه جورایی بهتر میگذشت و قابل تحمل تر بود، شاید بخاطر این بود که کلی ناشناخته تو بیمارستان برای کشف کردن وجود داشت ولی وقتی مدتهای طولانی بستری بشی همه چی عادی میشه

 الان سرگرمی هام به خوردن نارنگی و دوباره خوانی ادبیات روسیه و دیدن کارتون پاندای کنفوکار و بچه رییس خلاصه شده که اون مورد اخری هم نصف و نیمه رها میکنم

کتاب قمار باز رو دست گرفتم و تا صفحه نوزده خوندم و بعد برای چند روزی بی حوصله شدم و کتاب رو کنار گذاشتم وقتی دوباره دست گرفتم حس کردم باید از اول بخونم و این اتفاق چند باری تکرار شد دست گرفتم ،چند صفحه ای خوندم گذاشتم کنار و دوباره حس کردم باید دوباره بخونم

 نداشتن تمرکز بخاطر استرس و نگرانی ناشی از بیماریمه  چیزی که خیلی نگرانم میکنه اینه که من دیگه نتونم کتاب بخونم و از خودم میپرسم دنیایی که توش همین حداقل هم برام نباشه چجور دنیایی میشه 

وقتی برای اولین بار کتاب تنهایی پر هیاهو رو خوندم به حال هانتا حسرت خوردم و بعدها ارزو کردم که ای کاش درختی داشتم که ثمره اش کتاب بود ولی الان هیچ خواسته ، ارزو و خیالی ندارم خالی خالی از همه چیزایی هستم که زندگی رو برام کمی قابل تحمل میکرد

اینکه خالی باشی چیز بدی نیست  گاهی به خودم میگم همیشه که نباید جنگید

یه وقتایی لازمه خالی از همه چیز بشینی و نظاره گر باشی

و اینطوری خودم رو دلداری میدم

و باز یه نارنگی پوست میگیرم و پوستش رو در دستم فشار میدم  جوری که عطرش به دستم بمونه

کتاب قمار باز رو برمیدارم و این بار به خود داستایوفسکی قول میدم بخونمش و تا تموم نشده ازش دلسرد نشم

 

خورشید جاودان
۰۱آبان

این روزها تنها چیزی که میتونه کمی حالمو خوب کنه کتاب خوندن و فیلم نگاه کردنه

انگار پاییز البته بهتره بگم تابستون پاییزِ خوزستان حال و هوای آدم رو عوض میکنه درسته اینجا تو آبان ماه هنوز کولر روشنه و هوا شرجیه ولی انگار پاییز خواه ناخواه باعث دگرگونی میشه

همین الان که این چند  کلمه رو نوشتم یهو  از خودم پرسیدم چرا اینا رو نوشتم و بعد خودم به خودم جواب دادم وقتی از کار زیاد خسته میشی بجای اینکه استراحت کنی هدلت میخواد با یکی حرف بزنی و چون قبلا با مجید در مورد کتاب حرف میزدی و الان نیست می نویسی 

در حال خوندن کتاب قمار باز داستایوفسکی هستم ادبیات روسیه برای این حس و حال مناسبه و به دلم می شینه مدل کتاب خوندن من هم با فصل عوض میشه تابستون کتابهای هیجان انگیزمیخونم و پاییز و زمستون ملایم 

اگر ازم بپرسید تعریف کتاب هیجان انگیز و ملایم چیه هیچ پاسخی ندارم جز اینکه این تقسیم بندی یه تقسیم بندی حسی و شخصیه می ایستم  جلو کتابخونه دونه دونه کتابا رو نگاه میکنم اونی که قلبم بگه رو میخونم:)

انگار مغز و بدنم ناخوداگاه کتاب انتخاب میکنند

البته اینم بگم این تقسیم بندی در مورد کتابهای خونده شده است که با اونا اشنا هستم و برای بازخونی به این سبک انتخاب میشن 

الان کتاب قمار باز رو انتخاب میکنم 

بعد از ادبیات روسیه هم یه دوره سلینجر خوانی رو شروع میکنم که فکر کنم مناسب این فصل

 

 

خورشید جاودان
۱۸مهر

 

بالاخره بعد از سه سال که از خرید خوشه های خشم گذشت این کتاب  رو تمام کردم درست زمانی که اجناس و کالاهای ضروری زندگی مردم رو ۷۵ درصد گرونتر کرده بودند و میرفتی فروشگاه با هیچ برمیگشتی خونه درست شبیه داستان خوشه های خشم

این روزها بیشتر از قبل به حساب خالی و اجناس گرون تو فروشگاه فکر میکنم به حس و حالی که باباهای با جیب خالی دارند

به خوشه های خشم تو دلامون

و بعد از اون به دانش آموزی که مامور انتظامات  مقنعه اش روجلو میکشه و میگه هد بزن موهات پیداست و ناخودآگاه دستم به سمت مقنعه ام میره و با خودم میگم که موهای منم اندازه این دختر پیداست 

این روزها بیشتر از هر روزی زندگیامون شبیه داستان خوشه های خشمه

 

 

 

 

خورشید جاودان
۲۴مرداد

بعد از مدتها که مسعود از تو غارش برای چند دقیقه بیرون اومد و باهم گپ زدیم بهترین حرف و نصیحتی رو که میشه از یک دوست،شنید، شنیدم

به هر روشی که میتونی خودت رو خالی کن ولی بهت توصیه میکنم تا جایی که ممکنه سراغ ادما نرو چون ممکنه یه چیزی بهت بگن وحالت بهتر بشه ولی خیلی وقتا بیشتر از حال خوب حال بد نصیبت میکنن برای من طبیعت جواب میده

و امروز نه از سر کنجکاوی فقط از روی دلتنگی رفتم سراغ پیج یک دوستدوستی که رفاقت باهاش هم بهترین اتفاق زندگیم بود و هم بدترین چون استارت اعتمادهای بعدی به آدمایی بود که ...‌

تا جایی که خودمو میشناسم و یادم میاد بخاطر تفاوتم با بقیه همیشه تنها بودم تا اون رفیق اومد و جرات کردم از پیله خودم خارج بشم و وقتی رفت دیگه نمیتونستم تنهایی رو تحمل کنم

مدتی مثل معتادا دنبال دوست میگشتم ولی بعد سالها و آسیبهایی که دیدم وقتی به پیله تنهایی خودم برگشتم فهمیدم امن ترین جا همین پیله خودمه

خورشید جاودان
۳۰خرداد

قبلا ازم پرسیده بود کدوم قسمت سرطان دردناکه؟ 

بهش گفتم اون بخشی که برای اولین بار بعد از شیمی صبح پا میشی با یه عالمه مو روی بالشت مواجه میشی . درست مثل وقتی که برای اولین بار پریود میشی 

این بار می پرسه چطور این همه مدت تنهایی دوام آوردی؟ هیچ جوابی نداشتم

فقط شماره های گوشیم رو بالا پایین کردم که کسی رو پیدا کنم بهش زنگ بزنم ،نبود ، هیچوقت کسی نیست

مثل همه این سالها به هانی پیام دادم 

چرا من تو این شرایط  باید تنها باشم؟ پاسخ شنیدم من وقتی سرما میخورم حساس میشم حق داری انتظار داشته باشی کسی کنارت باشه

والان دارم باز به این سوال فکر میکنم کدوم قسمت سرطان دردناک تره؟

خورشید جاودان