سلام رفیق
دیروز که با هم صحبت می کردیم گفتم می خوام وارد تونل آبی بشم
گفتی وقتی به تونل آبی رسیدی تا تهش نرو ، زود برگرد اما من که ادم کارای نصف ونیمه نیستم تا تهش میرم و می گم خدا حافظ دکتر که وارکیان
قبل از رفتن چند تا یادداشت دادی دستم گفتی بخون بعد برو
خوندم اما نظرم عوض نمی شه اونا به بیهودگی رسیدن و رفتن زندگی رو پیدا کنن ، خلق کنن، اما خوشحالم که بگم از تک تک لحظه های زندگیم راضی بودم ، خوشحالم که بگم بر خلاف واتانابه تا جایی که یادمه ذره ذره زندگیمو ساختم ، ساختم و ساختم و ساختم هنوزم می سازم حالا دیگه پریشون نمی شم تا خواستم ناراحت بشم یه چیزی خلق میکنم و یه اثر از خودم به جا میگذارم اینطوری رفتنم ترسناک نمیشه وهر طرف رو کنی یه اثر هست که منو به یاد ها بیاره ،هرگز فراموش نمیشم .
تو یادداشت سرم عین سایگون گفتی همه شهر ها بعد سقوط آشوب میشه خب دل منم آشوب بود بخاطر اینکه فکر می کردم مرگ سقوطه اما الان فکر میکنم یه زندگی جدید، میرم که یک دنیای متفاوت رو تجربه کنم، یادته گفته بودم تو زندگی بعدیم دلم میخواد همسر وونه گات بشم واولین کسی باشم که داستاناشو قبل انتشار میخونه ؟ میرم که پیداش کنم وازش خواستگاری کنم ، سلین رو هم پیدا میکنم و بهش میگم که شما چقدر دوستش دارید هر چند میدونم شما همیشه باهم حرف می زنید
یه سر هم به آنتوان میزنم بغلش میکنم و یه بوسه محکم روی گونش برای تشکر از خالق شازده کوچولو
احتمالا بورخس رو هم به یک مهمانی شام دعوت کنم فکر میکنی بورخس قورمه سبزی دوست داره ؟
میرم سراغ موراکامی ببینم زندگی بعدیش چطوره بعد میام تو خوابت وبرات تعریف میکنم
یادم رفت بگم یه عکس یهویی هم با بورخس میگیرم و برات می فرستم میگم این هدیه برای هیچ کس خوبه وحتما ازش خواهش میکنم پشت عکس رو یه چیزی بنویسه و امضا کنه راستی روزی که میخوام برم خواستگاری وونه گات چی بپوشم ؟
یه سر هم با بیلی پیل گریم میرم ترالفامادور
اون دنیا باید جای خوبی باشه کلی هیجان تجربه میکنم جاتون از همین الان خالی
ماهی یک بارم میام تو خوابت و از مهمونی هایی که با بورخس رفتم وسفرم با بیلی پیل گریم و زندگی با وونه گات تعریف میکنم راستی غیر از تو خواب اومدن ،یه روح چطوری میتونه ارتباط برقرار کنه اگه راهی بهتر بلدی بگو که قبل رفتن تمرین کنم
ا
از وقتی مامانم رفت تسکین دهنده ی درد هام عروسک ها بودن مامان قبل از رفتنش به گیس طلا سپرده بود که در نبودش از من مراقبت کنه
وقت دلتنگی آغوششُ به روم باز کنه و سنگ صبورم باشه .الحق والانصاف هم گیس طلا با اون جثه ی کوچیکش خوب از پس وظیفش بر اومد
حالا که بزرگتر شدم ، اندازه ی غم وغصه ها و دلتنگی ها هم بزرگتر شده این عروسک ادم اهنی رو برای خودم دوختم تا مونس تنهایی هام باشه وقتی دلم برای مامانم تنگ می شه، وقت درد و ناراحتی میرم سراغش ، اونم با جون دل اغوشش رو باز میکنه و من سبک می شم
وقتی دلم مهربونی میخواد با اون قلب مهربونش سیرابم می کنه وقتی گوش شنوا میخوام سنگ صبورم می شه
خلاصه عروسک ها تو زندگی من نقش پر رنگی دارن من اونا رو خلق میکنم و بهشون جون می دم اونام بهم امید وشادی میدن
وقتی حس مادریم بر من غلبه می کنه و بچه ای نیست که براش مادری کنم یه عروسک متولد میشه عروسک هایی که اغلب هدیه داده می شن
اینطوری با یه تیر دو نشون میزنم هم حس مادریم ارضا میشه هم لبخند روی لب کسی می شینه که به داشتن این عروسک ها نیاز داره این عروسک تپل هم یکی از این عروسک هاست
قبل از رفتن بیمارستان اتاقم و مرتب کردم و رفتم سراغ لباسا و جورابام تو کشو جورابی یک جفت جوراب پاره پیدا کردم ، می خواستم بندازم دور اما یه چیزی ته دلم نهیب میزد بردار یه جایی بدردت میخوره مقاومت کردم به خودم می گفتم بنداز دور ، چرا اشغال جمع می کنی ؟ ولی ننداختم دور و تو وسایل عروسک سازیم نگه داشتم تا وقتی رفتم بیمارستان روز بعد از تزریقم اون موقع که تمام بدنم از درد در حال انفجار بود این عروسک متولد شد خودمم نمی دونم چطوری می تونم با درد وبیماری دست به کار بشم اما یه چیزی تو وجودم مانع خوابیدن و آه وناله کردن میشه انگار اون لحظه قوی ترین مسکن عالمُ خورده باشم هیچ دردی حس نمیکنم کل بدنم بی حس میشه و فقط دستام کار میکنه ، کوک پشت کوک .
سوزن ونخ و پارچه از بچگی مونس تنهاییام بوده وتا ابد خواهند بود اون روزی که مامان زینب خدا بیامرزم اولین عروسک رو برام دوخت و بهم یاد داد چطوری این کوچولو های دوست داشتنی رو خلق کنم، بسته به شرایطم عروسک های زیادی خلق شده اما عروسک های بیمارستانی یه چیز دیگه بوده چون نه تنها حال خودمو خوب کردن بلکه کمک کردن حال بچه های بخش کودکانم خوب بشه هر چند گاهی مثل عروسک مهسای سه ساله نتونستن اون معجزه ای که قولشو داده بودم بوجود بیار ن اما معجزه ی خنده رو لب کودکان سرطانی رو زیاد دیدم تصور کنید خنده ی بچه ی کله گردالوی کچلی رو که تا قبل از در آغوش گرفتن عروسک اشک می ریخت و به جون مامانش غر می زدچقدر قشنگه برگردیم سر اصل ماجرا این پسرک جورابی هم از هموون جوراب کهنه ها متولد شد و طی یه نمایش وقصه ی خنده دار که خودم نویسنده وکارگردان وعروسک گردانش بودم چند بچه رو اونقدر خندوند که التماس می کردن خانم بسه دلمون درد گرفت
و یه عالمه دعای خیر پدر مادراشون رو نصیبم کرد
عروسک های بیمارستانی معجزه ی خداوند هستن و من خوشحالم که خالق هستی از طریق دستای من این معجزه رو تحقق بخشید
راستی اسم این پسرک کله گردالوی دماغ پغ هستش
امروز صبح وقتی آخریشُ ساختم وانداختم تو شیشه سرکه سنگینی نگاهشُ حس کردم سر برگردوندم دیدم پشت سرم ایستاده وخشمگین نگام میکنه و سر تکون میده با حالتی معترض پرسید چیکار می کنی ؟
- دیدی چیکار کردم
- کلافه تر از قبل گفت نمی فهمم ، واقعا نمی فهمم این همه قایق کاغذی به چه دردی می خوره ؟-
قبلا گفتم که برای ...میون حرفم پرید وبا عصبانیت گفت حرفهای مسخره اتُ نگه دار واسه خودت بخدا دیوونه شدی
نگاش کردم و مثل همیشه هیچی نگفتم ، با نگاهش تحقیرم می کرد و این نگاه تحقیر امیز برای من حکم شلاق خوردنُ داشت اونم از طرف کسی که انتظار داشتم درکم کنه، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شد ولی بغضمو فرو دادم ، آروم زیر زبونی گفتم برای روز مبادا
با داد گفت کدوم مبادا؟مگه قرار طوفان نوح بیاد که این همه قایق ساختی ؟
خب...
نگذاشت حرفمو کامل کنم با پوزخندی ادامه داد نکنه می خوای با اینا بشریتُ نجات بدی ؟ امان از دست تو دختر از این همه توهم وترس دست بردارزندگی بیرون ترس های تو جور دیگه است
و من به این فکر میکردم که هیچوقت نفهمید چه زجری میکشم که مدام به خودم یادآوری کنم که باید ترس هامو رها کنم
روزی هزاربار با ضربه های قلم تن کاغذ زخمی میشه ، من هر ترسی را رها میکنم ، من هر ترسی را رها میکنم که فقط بتونم به زندگی ادامه بدمُ فلج نشم
بله حق با تو زندگی بدون ترس جور دیگه است ولی ...
وقتی از افکار خودم بیرون اومدم که داشت میگفت دیوونگی تو ربطی به طوفان نوح نداره مخ تو هم مثل این شرجی کشنده نم گرفته ، مثل خونمون که پر شده از ترس اینها همه تقصیر زندگی کنار دریاست باید از اینجا بریم
-تو اینطور فکر کن ولی ترس هاهمه جا یکجورند بی شکل ، سیاه وبلعنده
وقتی مامانمو بلعید ... هزار بار که برات تعریف کردم ، اومده بود منُ نجات بده اما جلوی چشمام بلعیدش اون موقع ده سالم بود نه قایقی داشتم نه توان نجاتش
تقریبا داشتم فریاد میزدم بگذار قایق درست کنم ، مگه جاتو تنگ کردند ، چه اسیبی بهت میزنند من از این خونه برم نابود میشم میخوای منُ از مامانم جدا کنی ؟ واشکام سرازیر شد
سرمو به سینش چسبوند ودر حالی که اشکامو پاک می کرد گفت غلط کردم گریه نکن ، ببخش، اصلا هیچ اسیبی نمی رسونه اگه اینطور حالت خوب میشه حرفی نیست فقط زودتر به زندگی من برگرد ، میخوام مثل قبل شاد وسر حال ببینمت ، من بدون تو دوام نمیارم
اشکامو پاک کردم وگفتم میدونم زندگی با من سخته اما بهم فرصت بده
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم