تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۹خرداد

باید به فکر تنهایی خودم باشم 

دست خودم را می گیرم و

از خانه بیرون می زنیم.

در پارک 

به جز درخت هیچ کس نیست 

روی تمام نیمکت های خالی می نشینم 

تا پارک از تنهایی رنج نبرد 

دلم گرفته 

یاد تنهایی اتاق خودمان می افتم 

و از خودم خواهش می کنم

به خانه بر گردد 

# محمد علی بهمنی



عکاس خودم

خورشید جاودان
۱۹خرداد

مزرعه را .... ملخ ها جویدند

و ما برای  کلاغ ها مترسک ساختیم

و این بود شروع جهالت ....


بهار نود وپنج 

مزرعه ی گندم یه جایی تو جنوبی ترین نقطه خوزستان


خورشید جاودان
۱۹خرداد
اولین داستانی که ممکنه با شنیدن اسم سید محمد علی جمالزاده تو ذهنمون تداعی بشه کباب غازه  ماجرای ترفیع گرفتن و ولیمه یه کارمند بخت برگشته  که  حتما خودتون کاملا از ماجراش مطلع هستید تصویر سازی خیلی باحالی تو کلاس درس ازش داشتم مخصوصا  اون سفره و غاز شکم پر با الوی برغانش هنوز جلو چشمامه و اشتهامو بعد از سالها تحریک میکنه 
کتاب ادبیات دوم راهنمایی  نظام قدیم باعث شد اولین بار با اسم محمد علی جمالزاده  بعنوان پدر داستان نویسی ایران اشنا بشم
سالها بعد دار المجانین رو به تشویق دوستی خوندم و حسابی ازش لذت بردم و الان این کتاب
یکی بود یکی نبود 
شامل چند داستان کوتاه عالی 
از محمد علی جمالزاده
نشر شهاب

خورشید جاودان
۱۹خرداد

سلام رفیق

 دیروز که با هم صحبت می کردیم گفتم می خوام  وارد تونل آبی بشم

گفتی وقتی به تونل آبی رسیدی تا تهش نرو ، زود برگرد اما من که ادم کارای نصف ونیمه نیستم تا تهش میرم و می گم خدا حافظ دکتر که وارکیان

قبل از رفتن چند تا یادداشت دادی دستم گفتی بخون بعد برو

 خوندم  اما نظرم عوض نمی شه اونا به بیهودگی  رسیدن و رفتن زندگی رو پیدا کنن ، خلق کنن، اما خوشحالم که بگم از تک تک لحظه های زندگیم راضی بودم ، خوشحالم که بگم بر خلاف واتانابه تا جایی که یادمه ذره ذره زندگیمو ساختم ، ساختم و ساختم و ساختم هنوزم می سازم  حالا دیگه پریشون نمی شم تا خواستم ناراحت بشم یه چیزی خلق میکنم و یه اثر از خودم به جا میگذارم اینطوری رفتنم ترسناک نمیشه  وهر طرف رو کنی یه اثر هست که منو به یاد ها بیاره ،هرگز فراموش نمیشم .

تو یادداشت سرم عین سایگون گفتی همه شهر ها بعد سقوط آشوب میشه  خب دل منم آشوب بود بخاطر اینکه فکر می کردم مرگ سقوطه اما الان فکر میکنم یه زندگی جدید، میرم که یک دنیای متفاوت رو تجربه کنم، یادته گفته بودم تو زندگی بعدیم دلم میخواد همسر وونه گات بشم واولین کسی باشم که داستاناشو قبل انتشار میخونه ؟ میرم که پیداش کنم وازش خواستگاری کنم ، سلین رو هم پیدا میکنم و بهش میگم که شما چقدر دوستش دارید هر چند میدونم شما همیشه باهم حرف می زنید

یه سر هم به آنتوان میزنم بغلش میکنم و یه بوسه محکم روی گونش برای  تشکر از خالق شازده کوچولو

احتمالا بورخس رو هم به یک مهمانی شام دعوت کنم فکر میکنی بورخس قورمه سبزی دوست داره ؟

میرم سراغ موراکامی ببینم زندگی بعدیش چطوره بعد میام تو خوابت وبرات تعریف میکنم 

یادم رفت بگم یه عکس یهویی هم با بورخس میگیرم و برات می فرستم میگم این هدیه برای هیچ کس خوبه وحتما ازش خواهش میکنم پشت عکس رو یه چیزی بنویسه و امضا کنه راستی روزی که  میخوام برم خواستگاری وونه گات چی بپوشم ؟

یه سر هم با بیلی پیل گریم میرم ترالفامادور

اون دنیا باید جای خوبی باشه کلی هیجان تجربه میکنم  جاتون از همین الان خالی

ماهی یک بارم میام تو خوابت و از مهمونی هایی که با بورخس رفتم وسفرم با بیلی پیل گریم و زندگی با وونه گات تعریف میکنم راستی غیر از تو خواب اومدن  ،یه روح چطوری میتونه ارتباط برقرار کنه اگه راهی بهتر بلدی بگو که قبل رفتن تمرین کنم

ا


خورشید جاودان
۱۸خرداد


 از وقتی مامانم رفت تسکین  دهنده ی درد هام عروسک ها بودن مامان قبل از رفتنش به گیس طلا سپرده بود که در نبودش از من مراقبت کنه 

وقت دلتنگی آغوششُ به روم باز کنه و سنگ صبورم باشه .الحق والانصاف هم گیس طلا با اون جثه ی کوچیکش خوب از پس وظیفش بر اومد 

 حالا که بزرگتر شدم ، اندازه ی غم وغصه ها و دلتنگی ها هم بزرگتر شده این عروسک ادم اهنی رو برای خودم دوختم تا  مونس تنهایی هام باشه وقتی دلم برای مامانم تنگ می شه، وقت درد و ناراحتی  میرم سراغش ، اونم با جون دل اغوشش رو باز میکنه و من سبک می شم 

وقتی دلم مهربونی میخواد با اون قلب مهربونش سیرابم می کنه وقتی گوش شنوا میخوام سنگ صبورم می شه 

خلاصه عروسک ها تو زندگی من نقش پر رنگی  دارن من اونا رو خلق میکنم و بهشون جون می دم اونام بهم امید وشادی میدن



وقتی  حس مادریم بر من غلبه می کنه و بچه ای نیست که براش مادری کنم یه عروسک متولد میشه عروسک هایی که اغلب هدیه داده می شن 

اینطوری با یه تیر دو نشون میزنم هم حس مادریم ارضا میشه هم لبخند روی لب کسی می شینه که به داشتن این عروسک ها نیاز داره این عروسک تپل هم یکی از این عروسک هاست





خورشید جاودان
۱۸خرداد

قبل از رفتن بیمارستان   اتاقم و مرتب کردم و رفتم سراغ لباسا و جورابام تو  کشو جورابی یک جفت جوراب پاره پیدا کردم ، می خواستم بندازم دور اما یه چیزی ته دلم نهیب میزد بردار یه جایی بدردت میخوره  مقاومت کردم   به خودم می گفتم بنداز دور ، چرا اشغال جمع می کنی ؟ ولی ننداختم دور و تو وسایل عروسک سازیم نگه داشتم تا وقتی رفتم بیمارستان روز بعد از تزریقم اون موقع که  تمام بدنم از درد در حال انفجار بود این عروسک متولد شد  خودمم نمی دونم چطوری می تونم با درد وبیماری دست به کار بشم اما یه چیزی تو وجودم مانع خوابیدن و آه وناله کردن میشه انگار اون لحظه  قوی ترین مسکن عالمُ خورده باشم هیچ دردی حس نمیکنم  کل بدنم بی حس میشه و فقط دستام کار میکنه ، کوک پشت کوک .

سوزن ونخ و پارچه  از بچگی مونس تنهاییام بوده وتا ابد خواهند بود اون روزی که مامان زینب خدا بیامرزم اولین عروسک رو برام دوخت  و بهم یاد داد چطوری این کوچولو های دوست داشتنی رو خلق کنم، بسته به شرایطم عروسک های زیادی خلق شده اما عروسک های بیمارستانی یه چیز دیگه بوده  چون نه تنها حال خودمو خوب کردن بلکه کمک کردن حال بچه های بخش کودکانم خوب بشه هر چند گاهی مثل عروسک مهسای سه ساله نتونستن اون معجزه ای که قولشو داده بودم بوجود بیار ن اما معجزه ی خنده رو لب کودکان سرطانی رو زیاد دیدم   تصور کنید خنده ی بچه ی کله گردالوی کچلی رو که تا قبل از در آغوش گرفتن عروسک اشک می ریخت و به جون مامانش غر می زدچقدر قشنگه برگردیم سر اصل ماجرا این پسرک جورابی هم از هموون جوراب کهنه ها متولد شد و طی یه نمایش وقصه ی خنده دار که خودم نویسنده وکارگردان وعروسک گردانش بودم چند بچه رو اونقدر خندوند که التماس می کردن خانم بسه دلمون درد گرفت

و یه عالمه دعای خیر پدر مادراشون رو نصیبم کرد 

عروسک های بیمارستانی معجزه ی خداوند هستن و من خوشحالم که خالق هستی از طریق دستای من این معجزه رو تحقق بخشید

 راستی اسم این پسرک کله گردالوی دماغ پغ هستش 



خورشید جاودان
۱۷خرداد

سرزمین پدری  من مرده است

اینان سرزمین پدری مرا در آتش دفن کرده اند

من در سرزمین مادریم زندگی می کنم ، در کلمات ...

رزه اوسلندر 


 نشانه های کتاب دست ساز من


خورشید جاودان
۱۶خرداد
حر فهای زیادی برای گفتن هست قلم بر می داری و می نویسی به نظرت خوب نیست ، کاغذ رو مچاله می کنی و پرتش میکنی سمت سطل آشغال 
باز شروع می کنی به نوشتن و این دور تولد و نابودی تا جایی ادامه داره که قلم روی کاغذ فقط یک جمله می نویسه دلم برای خودم تنگ می شود 
 و همچنان تکرار همون جمله 
دلم برای خودم تنگ می شود 
دلم برای خودم تنگ می شود 
دلم برای خودم تنگ می شود 
وقتی به خودت میای که نه تنها کل صفحه بلکه چندین صفحه رو پر کردی از دلم برای خودم تنگ می شود  همه کاغذ ها را پاره می کنی و مچاله و باز هم سطل آشغال اینبار بخاطر اینکه نمی خوای کاغذ ها به دست ادمای عاقل بیافتن ، نمیخوای ادم عاقل بخونه و با نگاهی عاقل اندر سفیه بهت بگه اینا چیه نوشتی مگه ادم عاقل دلتنگ خودش می شه ؟ 
 هیچوقت نفهمیدم همه دلشون برای خودشون تنگ می شه یا فقط من اینطورم ؟ اصلا طبیعیه ادم دلتنگ خودش بشه ؟ 
 میترسم از احساسات عجیب غریبم با کسی حرف بزنم ، آخرین باری که با یه مشاور حرف زدم به این نتیجه رسید که افسردگی شدید دارم و تهش شد روانپزشک و یک سال مصرف بیهوده ی دارو 
ولی خودم می دونم تا این درد لعنتی همراهمه  خیال وافکار عجیب غریب دست از سرم  بر نمیداره چون تنها راه خلاص شدن از درد جسمانی پناه بردن به خیاله اما گاهی مثل دیروز حسابی وحشت زده شدم  حسابی از خودم ترسیدم چون بعد از تمام شدن کتاب بالا بلند تر از هر بلند بالایی دلم میخواست بشینم روبروی سیمور گلسی که حتی تو داستان هم وجود نداشت باهم  از افکار عجیب غریبمون حرف بزنیم  ونبودن سیمور گلس خیلی آشفته ام کرد 
شاید دارم زیاده روی میکنم چون بیشتر اوقات گم میشم 
بین خواب و خیال و واقعیت گم میشم و نمی تونم راه برگشتمو پیدا کنم 
بخاطر طرد شدن ، تنها تر از الان شدن ، مسخره شدن وهزار ویک دلیل دیگه هیچوقت با کسی درد دل نمی کنم ، می ترسم رازم بر ملا بشه و اونوقت همه بفهمن عجیب غریبم اینجوری هم دنیای خیال رو ازم می گیرن هم واقعیت برام جهنم میشه 
اخرین باری که این اتفاق افتاد وقتی یازده ساله بودم و حواسم نبود که  دارم با غازی پرنده ی خیالی که از یکی از کارتونای دوران بچگیم قرض گرفته بودم بلند بلند حرف میزنم و بچه های خالم گوش وایستادن و دارن برای روزها و حتی سالهای بعدی که بزرگ شدیم سوژه جمع میکنن حتی باورم نمیشد یه روزی که اونقدر بزرگ شده بودیم واون اتفاق رو فراموش کرده بودم دختر خالم اون روز رو با خنده و تمسخر برای شوهرش تعریف کنه و بگه فلانی  از بچگیش هم همینقدر  عجیب غریب بوده که الان هست
من گم شدم بین درد وخیال 
خورشید جاودان
۱۶خرداد


نفس باد صبا سی خوم و خوت

خوشی و گشت و صفا سی خوم وخوت

بدی و رنج و عذاب سی دشمنت

بهترین روز خدا سی خوم وخوت

( نفس بادصبا برای من و تو خوش باشد همه رنج وبدی برای دشمنانت  وتمام روزهای خوب برای من وتو )

خورشید جاودان
۱۵خرداد

امروز صبح وقتی آخریشُ ساختم وانداختم تو شیشه سرکه سنگینی نگاهشُ حس کردم سر برگردوندم دیدم پشت سرم ایستاده وخشمگین نگام میکنه و سر تکون میده با حالتی معترض پرسید چیکار می کنی ؟

- دیدی چیکار کردم

- کلافه تر از قبل گفت نمی فهمم ، واقعا نمی فهمم این همه قایق کاغذی  به چه دردی می خوره ؟-

قبلا گفتم که برای ...میون حرفم پرید وبا عصبانیت گفت حرفهای مسخره اتُ نگه دار واسه خودت بخدا دیوونه شدی

نگاش کردم و مثل همیشه هیچی نگفتم ، با نگاهش تحقیرم می کرد و این نگاه تحقیر امیز برای من حکم شلاق خوردنُ داشت اونم از طرف کسی که انتظار داشتم درکم کنه، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شد ولی بغضمو فرو دادم ، آروم زیر زبونی  گفتم برای روز مبادا

با داد گفت کدوم مبادا؟مگه قرار طوفان نوح بیاد که این همه قایق ساختی ؟

خب...

نگذاشت حرفمو کامل کنم با پوزخندی ادامه داد نکنه می خوای با اینا بشریتُ نجات بدی ؟ امان از دست تو دختر از این همه توهم وترس دست بردارزندگی بیرون ترس های تو جور دیگه است

و  من به این فکر میکردم که هیچوقت نفهمید چه زجری میکشم که مدام به خودم یادآوری کنم که باید ترس هامو رها کنم

روزی هزاربار با ضربه های قلم تن کاغذ زخمی میشه ، من هر ترسی را رها میکنم ، من هر ترسی را رها میکنم که فقط بتونم  به زندگی ادامه بدمُ فلج نشم

بله حق با تو زندگی بدون ترس جور دیگه است ولی ...

وقتی از افکار خودم بیرون اومدم که داشت میگفت دیوونگی تو ربطی به طوفان نوح نداره مخ تو هم مثل این شرجی کشنده نم گرفته ، مثل خونمون که پر شده از ترس اینها همه تقصیر زندگی کنار دریاست باید از اینجا بریم 


-تو اینطور فکر کن ولی ترس هاهمه جا یکجورند بی شکل ، سیاه وبلعنده

وقتی مامانمو بلعید ... هزار بار که برات تعریف کردم ، اومده بود منُ نجات بده اما جلوی چشمام بلعیدش اون موقع ده سالم بود نه قایقی داشتم نه توان نجاتش

تقریبا داشتم فریاد میزدم بگذار قایق درست کنم ، مگه جاتو تنگ کردند ، چه اسیبی بهت میزنند من از این خونه برم نابود میشم میخوای منُ از مامانم جدا کنی ؟ واشکام سرازیر شد

سرمو به سینش چسبوند ودر حالی که  اشکامو پاک می کرد گفت غلط کردم گریه نکن ، ببخش، اصلا هیچ اسیبی نمی رسونه اگه اینطور حالت خوب میشه حرفی نیست فقط زودتر به زندگی من برگرد ، میخوام مثل قبل شاد وسر حال ببینمت ،  من بدون تو دوام نمیارم

اشکامو پاک کردم وگفتم میدونم زندگی با من سخته اما بهم فرصت بده

من هر ترسی را رها میکنم

من هر ترسی را رها میکنم

من هر ترسی را رها میکنم

خورشید جاودان