تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۵خرداد



نشد که بزرگ شود وناز کند

برای کسی پشت دوربین عکاسی

اما در چند ماهگی دختری شد که از پشت دیوار لوله ی تانک ها او را به هم نشان می دادند

                                   فرزاد آبادی

به پشت سرم نگاه کردم چیزی جز نابودی ومرگ ندیدم بوی مرگ سراسر فضای شهر رو پر کرده بود ترسیدم ، به خودم لرزیدم دست کوچیکمو تو دستای بزرگ و مردونش  جا دادم ، گفتم بریم ، از اینجا بریم ، من می ترسم ، دستشو کشیدم ولی انگار یه چیزی سر جاش میخکوبش کرده بود محکمتر از قبل درست مثل درختی که ریشه اش  محکم  واستواره   و هیچ طوفانی نمی تونه از جا بکنش سر جاش ایستاد ، خم شد ومشتی  خاک از روی زمین برداشت وبه سینش فشرد با خشم وغیض به پشت سرش وخونه نیمه ویرانمون نگاه کرد و گفت اینجا وطنمه هیچ جا نمیام بعد رو کرد به عمو کوچیکه و گفت مجید بچه ها و زینب رو ببر یه جای امن .یخ کردم داشتم قبض روح می شدم مگه میشد آقا رو تو این وضع تنها بذاریم ،اگه آقام  نمی اومد کی از من ومادرم و برادرم مراقبت می کرد ؟فکرای وحشتناکی از ذهنم گذشت دوباره کابوس تلخ وترسناک  اسارت اینبار تو بیداری جلو چشمام رژه می رفت نتونستم جلوی بغضمو بگیرم   مادرم با گوشه روسری اشکاشو پاک کرد و مشت آقامو باز کرد وخاکای تو دستشو ریخت تو کیسه  و با بغض گفت مرد تو رو به هر کی می پرستی بیا از اینجا بریم کار از کار گذشته با موندنت چیزی درست نمیشه تو رو   خدا بریم

مجید ما رو کجا ببره بدون تو چیکار کنیم وهای های گریه کرد ....

ما رفتیم از شهر وخاکمون گذشتیم ، آوارگی وغربت رو به جون خریدیم ولی زخمی  ... روح زخمی مون ... ذهن زخمیمون  و خاطراتمون رو همراه خاک وطن زخمیمون به یادگار بردیم

مادرم و اقام هیچوقت نتونستن برگردن شهرمون مادرم تو غربت دور از خاک و وطنش پر کشید و رفت پیش خدا آقام هم  بخاطر اینکه مادرم تو غربت تنها نباشه درد دوری از وطن رو به جون خرید و غربت نشین شد اون خاکایی که مادرم ریخت تو کیسه نصفش شد سهم خودش که وصیت کرده بود یه مقدار از خاک شهرمونو بذاریم همراهش  وبقیشم شد قاتی خاکای باغچه و آقام یه نخل توش کاشت به یاد وطن 

خرمای نخلی که آقام تو خاک وطنش کاشت طعم تلخ جنگ و جنگ زدگی ، خونه ویران وحسرت  مادری رو میده که تا لحظه آخر به یاد شهرش خونه اش وخاکش بود

جنگ هیچوقت برای من وآقام وبرادرم تموم نشد تازه شروع شده بود اونم نه تو صف مقدم جبهه بلکه تو  رینگ زندگی تو شهر غریب بین ادمای غریبو نگاه های غریب،

جنگ هیچوقت برای ما تموم نشد وهنوز ادامه داره


خورشید جاودان