تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۰مرداد
مدتیه که اون ادم سابق نیستم ، باورهام ، اعتقاداتم نسبت به خیلی چیزها عوض شده دیگه خودم نیستم واین عذابم میده 
با تمام وجودت در مقابل تغییر مقاومت می کنی ولی ادمها بلایی به سرت میارن که مجبور می شی برای کمتر اسیب دیدن روح وروانت  یکی دیگه بشی  و این یکی دیگه بودن خیلی دردناکه 
همه حس و حال خوبم مربوط به اون بخش مهربون وجودم بود ، بخشی که الان دیگه نیست ، خیلیا می گن هست اما فکر کنم اونا از خاطرات خورشید سابق حرف میزنن 
وقتی خودت هستی   ذهنت روح و روانت و کل وجودت روتین یه کار رو انجام میده اونم مهربونی کردنه 
اما الان مدام باید حواسم به میزان مهربونی و وقتی که برای دیگران میگذارم باشه عادت کردن به این ادم جدید  شبیه  دارو خوردنه تا تایم ومیزان داروها بیاد دستم مجبورم روی کاغذ بنویسم  و بعد مدتی خود بخود دستور مصرفها رو حفظ میشم
یه جورایی میخوام ذهنمو با این ادم جدید وفق بدم ، پذیرش این خورشید جدید نامهربون و کلافه برام سخته گاهی به خودم میگم خب بذار همون ادم سابق بشم ولی بازدارنده درونم فوری بهم یادآوری میکنه که کسی به محبتت نیازی نداره ببین چه به روزت آوردن ، یادته اخرین حرف فلانی چی بود ؟
طفلی حقم داره با قاطعیت تمام منو از ادم سابق بودن  منع کنه چون هیچ کس اندازه بازدارنده درون از حال بد من بعد اسیبها خبر نداره 
تلاش برای یکی دیگه شدن و اون لجبازی درونی کلی ازم انرژی گرفته ولی برام لازمه خیلی هم لازمه 
یازده سال پیش که خودشناسی رو شروع کردم وسعی کردم خوب وبد خودمو بشناسمُ تغییر کنم هم همینجور مثل الان خسته و کلافه می شدم ، گاهی به عقب و گاهی به جلو 
طبیعیه چون میخوام ذهنم رو به چیزی عادت بدم که قبلا نبوده 
بخاطر همین تو لاک خودم فرو می رم وحرفی نمیزنم ، شور وهیجان سابق رو ندارم وکمی اشفته می شم اما نتیجه همه ی این سختی حتمن خوب خواهد شد و من رو از قبل قویتر خواهد کرد
البته اینم بگم که محبت بی قید وشرطی که قبلن تو وجودم بود هنوز هم هست فقط تو پستوی دلم نگهش داشتم و زمانی که طرف  مقابلم بچه باشه ازش استفاده میکنم فقط وفقط برای بچه ها .چون تنها موجوداتی هستند که در پاسخ مهربونی از عشق ومحبت سیرابت میکنن


این روزها بی حال و حوصله هستم پس اگر احیانا کامنتی بی پاسخ موند به بزرگواری خودتون ببخشید ولی سعی میکنم پاسخگو باشم :)

خورشید جاودان
۲۷مرداد
دیشب مراسم ختم دوستم برگزار شد و امروز تشییع جنازه ی دختری از جنس نور 
گاهی رفتن ها یه حفره عمیق تو دل ادم ایجاد می کنند ، حفره ای که براحتی پر نمیشه و فقط گذر زمانه که دردتو تسکین میده 
معصومه هم رفت شبیه ترین دختر به خورشید 
دختری از جنس اسمون 
دلم براش تنگ میشه 
درسته خیلی هم دیگه رو نمی دیدیم اما اونقدر حرف  و درد مشترک داشتیم که هر وقت می دیدمش ساعتها حرف بزنیم جوری که گذر زمان رو فراموش کنیم 
اخرین بار اوایل خرداد تو خیابون دیدمش و باز همون سوال معروفی که همه ازش خبر داشتن 
هنوز که خونه باباتی تنبل خانم اخرش استین واسه خودت بالا نزدی ؟ این سوال رو یا من  یا اون  می پرسیدیم و همیشه هم یه جواب داشت هر دو با خنده بهم می گفتیم خاک بر سر بی عرضه اشون که نمیان ما رو پیدا کنن تا خوشبختشون کنیم 
مامانش می گفت دوستتم رفت
خواهرش می گفت می تونی بعد رفتنش جای خالیشو تحمل کنی ؟
و من عکسی مدام جلو چشممه که دیشب یه ربان سیاه بهش زده بودن و نوشته بودن مرحومه معصومه اعتماد 
مرحومه معصومه اعتماد 
مر  حو مه 
تصادف 
صورت مهربون 
شیرین ترین لبخند دنیا 
نمی پرسم چرا رفتی 
حتی شاکی نمیشم از دستت فقط دلم برات خیلی خیلی تنگ میشه 
خدا جون بی زحمت یکم اتفاق خوب 
یکم حال خوش لطفا 
و یکم دور گذر زمانت رو تندتر کن روزای بد خیلی کند می گذره

بعدا نوشت از سر دلتنگی 

وقتی الی رفت و ما رو تنها گذاشت مینا تازه زایمان کرده بود ویاس کوچولو چند روزه بود 
حالا که نوبت به معصومه رسید خواهرش مریم  چند روز از زایمانش میگذره 
اومدن یه بچه می تونه درد  رفتن یه بچه ی دیگه رو  تسکین بده ؟



خورشید جاودان
۲۴مرداد
بالاخره انیمیشن کتابهای پرنده اقای موریس لسمور رو دیدم 
درسته با سلیقه کارتونی من متفاوته و من تر جیح میدم به جای یه انیمیشن مفهومی پانزده دقیقه ای برنده اسکار ، بنده خدایی بیاد یه کارتون تو مایه های لوراکس اما در مورد کتاب بسازه و با ذوق وشوق کودکانه ببینم اما توصیه میکنم ببینید 
دور از انصافه بگم خوشم نیومد ولی اونقدرهام جذبش نشدم که بخوام ارزو کنم ای کاش منم تو همچین دنیایی بودم :))) 
و با کمال تاسف باید بگم پیش داوریم درست از اب در اومد ولی خوشحالم که مقاومتمُ شکستم و دیدمش 
تو پست قبلی گفته بودم که در مورد موراکامی وکتابهاش هم دچار قضاوت و مقاومت شدم ولی خب اشتباه بود ولی تفاوت کتاب و قیلم یا انیمیشن اینه که تو کتاب تخیل و تصویر سازی ازاده یعنی هر جور دلت بخواد می تونی تصویر سازی کنی اما در مورد فیلم برعکس مجبوری بدون هیچ کم و کاستی تصویر سازی کارگردان رو ببینی و همین موضوع باعث میشه برای انتخاب فیلم کمی بیشتر وسواس به خرج بدی هر چند که من رسما تو این زمینه نا موفق بودم

 اینم بگم که تصورم از کارتون  همون چیزیه که تو پست قبلی گفتم ایجاد شور ونشاط کودکانه تو دنیای سفت و سخت بزرگسالی ، خب مشخصه که با دیدن یه انیمیشن مفهومی نمیتونید همچین هیجانی رو تجربه کنید  
شما دانلود کنید شاید خوشتون بیاد البته من هم خوشم اومد ولی تعریف  و سلیقه من  از انیمیشن متفاوته به هر حال ارزش دانلود وحداقل یک بار دیدن رو  داره
خورشید جاودان
۲۴مرداد

کتابهای پرنده اقای موریس لسمور

در حال دانلود شدنه البته دیشب تا الان سه بار خواستم دانلود کنم ولی  به دلیل قطع شدن نت موفق نشدم 

ظاهرا قراره بعد دیدن این انیمیشن حالم خوب بشه و طبق فرموده  اقا مهرداد نویسنده وبلاگ کتابنامه خیلی خوشحال بشم 

به هر حال ذهنم درگیر این موضوع که انیمیشنی بدون کلام اونم با یه دنیا حرف که هم ممکنه کودکان خوششون بیاد ولی به احتمال خیلی خیلی زیاد بزرگسالان بیشتر خوششون میاد چه معجونی می تونه باشه

راستش تا حالا هر چی انیمیشن یه به عبارات خودمونی تر کارتون دیدم اون مدلی بوده که کودک درون شاد کنه ، کارتون برای من حکم رابط بین  دنیای کودکی و بزرگسالیه ،  روان کننده چرخ دنده های خشک بزرگسالی که گاهی مثل مفاصل مبتلا به آرتروز انچنان به تلق تولوق و غژ و ویژ می افته  که هیچ چیزی جز پناه بردن به دنیای کودکی نمی تونه اون رو تسلا بده 

و بهترین راه دیدن کارتونه 

پیش پیش نسبت به این انیمیشن دچار قضاوت شدم ، میدونم ندیده نمیشه نظر داد ولی قبلا هم نسبت به نوشته های موراکامی همین حس رو داشتم یه جور پیش داوری و قضاوت که نتیجش شد مقاومت برای نخوندن اثارش . این مقاومت زمانی شکسته شد که  رفیق هیچ کسم یه کتاب ازش بهم هدیه داد .. 

به هر حال فعلا در حال دانلوده و با این سرعت لاک پشتی وقطع و وصل های مکرر احتمالا مدتی طول بکشه 

امیدوارم حداقل ارزش سر و کله زدن با نت  رو داشته باشه 

میبینم  نظرمو راجع بهش می نویسم 

فعلا برای کسب اطلاعات بیشتر به وبلاگ کتابنامه و مخصوصا کامنت های  مربوط به این پست مراجعه کنید ، یا خودتون سرچ کنید 

به هر حال صلاح مملکت خودتونُ خودتون می دونید :))

خورشید جاودان
۲۳مرداد

مورد اول - وقتی من با خودم و دنیا لج میکنم خدا هم استغفرالله بیاد پایین  و در مورد مهربونی کردن سخنرانی کنه فایده نداره چون لجباز درونم تصمیم گرفته این روش تاریک رو امتحان کنه پس لطفا بذارین امتحانش کنه ، خیالتون راحت من یک میلیون باره تو عمر سی وپنج سالم با خودم اینطوری لج کردم و خیلی زود هم فراموشش کردم ، خدا رو شکر حافظه جلبکی من اونقدر ظرفیت نداره که بخواد حساب کتاب نگه داره 

خاصیت خل های گور به گوری اینه که لج میکنن بعد خیلی شیک و مجلسی از خر شیطون پیاده میشن و  همون خلی که بودن میشن 


مورد دوم - خانم عزیز ، اقای محترم ، خاله ، عمه  ، عمو ، دایی ، دوست و همکار محترم رنجوندی به درک حداقل با جملاتی از این قبیل که من چیزی نگفتم ، اینا دلسوزیه ، یه حرف ساده زدم ، شوخی کردم چقدر بی جنبه ای ، من که چیزی نگفتم ناراحت شدی و .... توجیه نکن ( بعنوان معلم کلاس اول رسما به درست نوشتن کلمه توجیح ، توجیه و اشکال مختلفش شک دارم علما املای درستش رو لطف کنن بنویسن ):))))

مورد سوم و مهمترین مورد 

بابا اون یه تکه گوشتی که تو دهانتونه و اسمش زبانه  افریده شده که بچرخه و ازش حرفای خوب در بیاد جونمون در نمیاد به کلام خیر ختم بشه حرفامون ،  نه تیر  سمی پرتاب بشه سمت طرف مقابل 

دنیا پر خشم و کینه و نفرت وهزار تا کوفت و زهر مار دیگه هست پس ما دیگه چیزی بهش اضافه نکنیم ؟ موافقین ؟

چرا حواسمون به کلاممون نیست ؟ چرا یک سر سوزن موقع حرف زدن به این فکر نمیکنیم که کلام ما چه اثری روی طرف مقابل داره 

بیشترین لطفی که تا بحال شامل حالم شده و تجربه گرانبهایی که داشتم :))))رفیق سابقم بود که هر چی دلش خواست گفت وقتی خوب به توهین کرد  و تهش تو دلش احتمالا گفت اخیش سبک شدم وقتی بهش گفتم طرف ممنونم بابت توهینات ، گفت اوووو تو دعوا که حلوا نمیدن عصبانی بودم یه چیزی گفتم 

بله ادم حسابی تو دعوا حلوا خیرات نمیکنن اما قرار نیست کنترلی رو زبونم نباشه 

یه پسر بچه شیطون و شرور بوده که محله ای از دستش کلافه بودن  یه روز پدر اون پسر بچه بهش میگه پسرم هر وقت یه کار بد کردی به دیوار انباری یه میخ بزن پسرم همینکار رو میکنه بعد مدتی، نمیدونم چی میشه که پسرک قصه ما از کارای بدش خسته میشه ، احتمالا دوستای اونم ترکش کرده بودن و تنهایی حالشو جا اورده بوده :))) میره سراغ پدرش میگه بابا چیکار کنم این وضع تموم بشه ، پدر میگه از همه کسانی که اذیتشون کردی عذرخواهی کن ، با هر عذرخواهی یه دونه میخ تو انباری رو بردار 

خلاصه جونم براتون بگه پسرک از کل محل عذرخواهی کرد و میخ ها از دیوار انباری در اومد روزی که اخرین میخ رو در اورد با خوشحالی دیوار خالی رو به پد رش نشون داد  .

پدر رو به پسر با اشاره به جای میخ ها گفت پسرم هر کار بدی که کردی مثل اون میخ های به دیوار بودن و وقتی عذر خواهی کردی میخ ها در اومدن اما ببین جاش مونده مردم بخشیدن اما اثرش باقی می مونه 

نکته اخلاقی این داستان اینه ملت بزرگوار ایران تو جه فرمایید        ملت برگوار ایران توجه فرمایید 

مراقب کلام خود و اثری که روی روح و روان طرف مقابلتون میگذاره باشید 

شاید یه کلام خوب اونو به عرش برسونه و یه کلمه نا بجا به زمین گرم بزنش 

حالا تا چه حد تونستم عمق فاجعه رو تو این یادداشت نشون بدم خدا عالمه :))

خورشید جاودان
۲۲مرداد
نمی دونم چند بار دیگه باید حال دلم بد بشه ، چند بار دیگه بغض کنم و به زور اب خوردن فرو بدم که مامانم اشکامو نبینه و نپرسه چی شده ؟
چند بار دیگه دنیا وادماش بهم بفهمونن که کسی به تو محبتت نیاز نداره و چند بار دیگه حس بامخ به زمین خورده ها رو تجربه کنم تا درس زندگی رو یاد بگیرم؟
زمان مدرسه اونقدرام شاگرد خنگی نبودم ، چرا الان درس زندگی رو سخت یاد می گیرم ؟ چرا باید یه درس برام چندین و چند بار  تکرار بشه؟

حالا فهمیدم از محبت خارها گل می شود یه توهم ، توهمی که سالهای سال  من درگیرشم چرا ؟ چون یادگرفتم بی قید وشرط و بدون هیچ توقعی با محبت و مهربونی حال دل ادما رو خوب کنم ، یعنی فکر می کردم میشه ولی نشد که نشد 
چون باور داشتم دنیا به محبت و مهربونی نیاز داره تا زخمهاشو ترمیم کنه ، اما نداشت 
مهم نیست چی فکر می کردم و چی به من گذشت  چون گذشته ها گذشت و به تجربه تبدیل شدند
اما لابلای بغض کردنا واشک ریختن هام بزرگ شدم ، قوی شدم به نبودن ها عادت کردم و بیشتر از قبل غرق در تنهایی خودم 
یه زمانی بدون گفتن وخواستن کنار دوستانم ، خانوادم ، و... حاضر بودم چون حس می کردم بهم نیاز دارن 
چون یاد گرفتم که خودخواه نباشم و هر چیزی که برای خودم میخوام برای دیگران هم بخوام اما همون دیگران باعث شدن به ادمی خودخواه و معامله گر تبدیل بشم حالا دیگه باب میل بقیه شدم ادمی که حساب کتاب میکنه چی از رابطش بدست میاره همونقدر خرج رابطه میکنه 
و متاسفم برای دنیایی که باعث میشه مهربونی به خودخواهی ومعامله گری تبدیل بشه 
لعنت به ادمایی که باعث میشن ساده دل هایی مثل من به سوی گرگ صفتی قدم بردارن 
کامران میگه هزار بار تصمیم گرفتی عوض بشی  اما نشدی ادمای مهربون نمی تونن عوض بشن 
الهام میگه تو ذاتا مهربونی  اما اون خورشید ذاتا مهربون خیلی وقته مرده ، کسی خبر نداره ، مثل کسی که داره غرق میشه و دست و پا میزنه خودشو نجات بده این مدت برای نجات باورهام تلاش کردم و دست و پا زدم که به خودم بقبولونم هنوز دنیا به محبت نیاز داره ، هنوز پیامبر حال خوب کن می خواد اما نخواست 
اینجاست که باید به خودم بگم من دیگه بچه نمیشم دیگه بازیچه نمیشم ، بازیچه توهمی بنام مهربونی کردن 
توهمی بنام خوب بودن ، توهمی بنام محبت بی چشم داشت 
و توهمی بنام خوشبینی به دنیا و ادمهاش
خورشید جاودان
۲۰مرداد

اخرین باری که کتاب خوندم فکر کنم هفتم یا هشتم همین ماه بود درست یادم نمیاد فقط میدونم اخرین کتابی که تابستون خوندم تنهایی پر هیاهو بود 

بعدش وارد دوران رکود  شدم یه جور بی حوصلگی  و فاصله گرفتن از کتاب که برای من کمی عجیب وتا حدودی نگران کننده است 

ده پانزده روز فاصله گرفتن از کتاب 

بخاطر همین رفتم سراغ دوباره خونی کتاب های کتاب خونم و این بار بخاطر حالم و بی حوصلگی که دچارش شدم  با عزیز نسین و کتابهای خیلی خوبش شروع کردم  اشنایی من با عزیز نسین از یه فایل پی دی اف بنام مگه تو مملکت شما خر نیست شروع شد فایلی که فقط در مرحله اول جذب اسمش شدم و از کنجکاوی شروع به خوندن کردم وهمین زمینه ساز خرید چند کتاب از این نویسنده ی اهل ترکیه شد

یکی از خوش شانسی هایی که تو زندگیم داشتم خرید مجموعه ایه کتابهای عزیز نسین از شهر کتاب انلاین بود 

پارسال کتابهایی که هر کدوم قیمت جداگانه ای داشتن رو به صورت مجموعه و با قیمت عالی بیست و نه هزار تومان  خریدم و یه سر خوندم 

یکی از این کتابهای عالی کتابی با نام مگه تو مملکت شما خر نیست هست  که هم اسمش با نمکه هم داستان های کوتاه و جدابی داره

کتاب بعدی محمود ونگار نام داره وکتاب سوم دیوانه ای بلای بام 

نوشته های طنزی که بنا به گفته خود نسین ناشی از شرایط ناگوار جامعه است 

تنها طنزی را واقعی میدانم  که به سود مردم باشد، چیزی که مرا به طنز نویسی کشاند، شرایط ناگوار روزگار بود... خلاصه این که طنز نوعی بروز خشم فروخورده است که ریشه در محرومیت و فقر دارد ...

شکلات تلخی با روکش طنز که  ارسلان فصیحی تر جمه کرده 

پیشنهاد میکنم حداقل یکی از سه کتابی که تو این یادداشت نام بردم رو تهیه کنید وحتما بخونید 

خورشید جاودان
۱۶مرداد

عمو مجید جانم یادته وقتی دختر بچه ی پنج ساله ای بودم منُ با خودت می بردی پیاده روی تو شوره زار پشت خونه بابا حجی ،  تو می رفتی ومن دنبالت راه می افتادم سکوت وسکوت صدای باد وباز هم سکوت خسته می شدم و  می گفتم عمو بغلم کن خسته شدم ، می خندیدی و می گفتی از بغل خبری نیست راه بیافت بچه

اون موقع من لج می کردمُ می نشستم به امید اینکه دلت به رحم بیاد وبغلم کنی اما تو به راهت ادامه می دادی و من از جام تکون نمی خوردم ، داد میزدم اینجا پر سنگ و خاره پاهام درد می گیره همینجا می مونم گرگا بیان بخورنم راحت بشی وفقط بر می گشتی پشت سرتُ نگاه می کردی وباخنده می گفتی اگه میخوای گرگا نخورنت پس راه بیافت بچه  ، اونقدر می رفتی که از نظرم کم کم محو  می شدی و مجبور می شدم از ترس   گرگا بدو بدو خودمُ بهت برسونم و دستت رو بگیرم  که تنها نمونم

اون موقع ها از نظر من بد جنس ترین عموی دنیا بودی با خودم می گفتم می تونه بغلم کنه اما اونقدر بد جنسه که این کارُ نمی کنه

اما هر روز بعد از ظهر که می رفتی بیرون دنبالت می اومدم  انگار داشتم خودمُ برای زندگی سختی که پیش روم بود آماده می کردم ، اینُ وقتی فهمیدم که اون سایه های سیاه تو و مامان زینبمُ بلعیدن وبردن تو دل آتیشیشون

اونوقت بود که فهمیدم از این به بعد قرار نیست زمین زیر پام سفت وهموار باشه  و باید از همون بچگی یاد میگرفتم تو خار وخاشاک  و سنگلاخ جوری قدم بردارم که کمترین آسیبُ ببینم

راستی تا حالا از سایه های سیاه برات چیزی گفتم ؟

یادته وقتی رضا میخواست تو اون شب تاریک بعد بمبارون دنیا بیاد من برای مامانم خیلی بی تاب بودم ؟ حس می کردم  قراره مامان بره ودیگه برنگرده همون موقع که عمه کیمیا منُ بزور از مامان جدا کرد و مامان با چهر ه ای پر درد چادر به سر کرد که بابا ببرش بیمارستان اون چادر سیاه شد کابوس خوابهای بچگی من

همیشه یه چادر سیاه تو خواب می اومد که مامانمُ ببلعه درست مثل ملحفه ی سفیدی که بعد مرگ مادر جون انداختین روش تمام وجود مامانمُ در خودش حل می کرد

بعد ها که بزرگتر شدم  تو  و مامانم دستگیر شدین  و تو رو اعدام کردند اون چادر سیاه کابوس بچگیام  تبدیل شد به سایه هایی سیاه که از تو دلشون آتیش می بارید البته سایه هایی با هیبت اون دوتا پاسداری که اون روز شما رو از خونه بردند

مامان برگشت اما مامان سابق نبود  و بالاخره هم وقتی ده سالم شد تو دریا غرق شد ولی اون سایه ها تو رو تا ابد تو دل آتیشیشون نگه داشتن

زمین هیچوقت صاف وهموار نشد بزرگتر وبزرگتر می شدم شوره زار پشت خونه بابا حجی هم با من بزرگتر میشد جوری  برای بلعیدن محله دهن باز کرده بود که همه مجبور به فرار شدیم

امروز که یکی از  سالگردهای  نبودنتِ اینا رو می نویسم که بگم  من بزرگ شدم و دارم تلاش میکنم زندگیمُ باب میلم بسازم  همونجوری که آرزوی شما بود تا حالا موفق نشدم هنوز زمین زیر پام پر از خار وخاشاکه اما تو بهم یاد دادی که  زندگی رو اونجور که میخوام بسازم کنم ، قدمهام مثل قدم های لاک پشته اما نتیجش رضایت بخش 


من به پایان دنیا اهمیت نمیدهم، 
چون دنیای من بارها تمام شده
و صبح روز بعد
دوباره از نو آغاز شده است. 

چارلز_بوکفسکی



سالگرد عمو مجیدم فروردین ماه هست این یادداشت رو خیلی وقت پیش وبلاگ قبلیم نوشته بودم دلتنگ عمو بودم دنبال یه چیزی بودم که دلتنگیمو تسکین بده پیداش کردم به این خونه منتقلش کردم

خورشید جاودان
۱۲مرداد
میخواستم بهش بگم  خیلی وقته  کتاب نخوندم چون بی حوصله هستم اما با یه حساب سر انگشتی یادم اومد که اخرین کتابمو کمتر از ده روز پیش تموم کردم ، پس چرا حس میکنم خیلی وقته هیچ چیزی نخوندم ؟ 
چرا اینقدر از کتابام دورم ؟  چرا ذهنم  از تخیل خالیه 
حس خیلی بدیه،  کتاب دیگه خوشحالت نکنه  ، هیچ تخیلی هم نداشته باشی 
میرم سمت کتابخونه یه کتاب انتخاب میکنم بعد سریع پشیمون میشم میگذارم سر جاش 
خب برای کسی که همه زندگیش کتاباشه این علامت افسردگیه یا پیری ؟

این روزا خیلی هم ترسناک شدم هیولای درونم از قفس ازاد شده و به سختی خودمُ کنترل میکنم که آروم باشم

تو سرم آشوبِ بعد از  سقوط ذهن ،  شورش بپا شده  همه جا شلوغه Tبی ثبات ترین لحظات عمرمو می گذرونم 
هیچی سر جای خودش نیست 
دل خوشحال نیست 
 خدا 
کمک 
زندگی 
بچه 
من خودم رو همونطور ر که هستم واقعا دوست دارم ؟ 
نمی دونم 
عشق 
نفرت 
احساسات 
لگد مال 
 خودم 
 خودم و خودم 
باز هم خودم 
نمیدونم 
سرم از همه چی خالی شده 
خنثی 
بی احساس 
 پر از خشم 
مادر 
بیمار 
باز خودم خودم 
تنهایی 
 وصال 
ساغر 
خودم 
نمی دونم
بمب 
انفجار 
مرگ زندگی 
خوشبختی 
خودم 
خودم 

خسته ام، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟
دقیق می شوم، دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم، اما نه. فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند.
مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت های مختلف، مغایر، متضاد و...
گفته ام و شنیده ام، خاموش شده و باز برافروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده ام، خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گُر میگیرند؛ مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز! 
محمود دولت آبادی
خورشید جاودان
۱۰مرداد
یه عمری این بیت رو اینجوری اشتباه حفظ کردم 
من نه انم که زبونی کشم از چرخ فلک 
چرخ واژگون کنم گر غیر مرادم گردد 
و همه اون عمر گذشته از این اشتباه لذت فراوان بردم و وقت نا امیدی همین اشتباه که تن حضرت حافط رو گویا تو گور می لرزونده حال دلمو خوب میکرد 
حتی سر در این خونه هم با تیتر درشت نوشته بودم که جلو چشمم باشه و یادم بمونه که چرخ فلک به سازت نرقصید باید واژگون بشه و اونی بشه که تو میخوای 
اما از روزی که دوستی متوجه ام کرد حضرت حافط از دست من  رو ی ویبره است و اون شعر تو ذهنم پاک ودرستش 
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک  
 حک شد همه معادلاتم بهم خورد راستش نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ، اشتباه خودم بیشتر از اصلاح شده اش بهم امید میداد هر جوری تو ذهنم بالا پایینش کردم که حسم بشه مثل روز آول نشد  و اینجوری بود که برای همیشه پاک شد  و با پاک شدنش 
کم اوردم ، بریدم ، تسلیم شدم ، و خستتتتته  
اینجوریاس که گاهی بعضی اشتباه ها جز اون مواد تبصره دار هستن و نباید به هیچ وجه کمر به اصلاحشون بست  چون مسیری که سالها برای ساختنش زحمت کشیدی با یه اصلاحیه به طرفه العینی نابود میشه 


خورشید جاودان