انگار تمام بار منفی دنیا را در خودش جمع کرده است مرگ. هیچ کس از ما دنیای پس از مرگ را تجربه نکرده است با وجود این ترس از مرگ در بیشتر ما وجود دارد شاید یکی از دلایلش هم لذتبخش بودن زندگیست اینکه ما زندگی را دوست داریم خودش دلیل دوست نداشتن مرگ است چون قرار است زندگی را از ما بگیرد زندگی شاد ، غمگین ، تلخ ، شیرین ساده یا سخت ما را به خودش وابسته کرده است و امید ما به پیشرفت زندگی بهتر و دستیابی به لذت های مادی و معنوی این علاقه را افزایش داده و در میان این همه تلاش و لذت ، فکر کردن به مرگ که خواسته یا ناخواسته قرار است به سراغمان بیاید سخت و دشوار است
میگویند مرگ با این چهره وحشتناک وبا این حس ترسی که همیشه همراهش هست دلیل زیبایی زندگیست
بچه بودم یکی از آرزوهام ازدواج با عمو پدیده بود
میگم بچه یعنی تقریبا دوازده سیزده ساله بودم عمو پدیده پیرمرد کتابفروشی بود که وقتی جنگ زده بودیم بیشتر اوقاتم رو کنار اون و تو کتابفروشیش می گذروندم
بعد سالها باید اعتراف کنم که من تو بچگیم دو تا فکر پلید داشتم :)) یکی اینکه فکر میکردم اگه زن عمو پدیده بشم صاحب همه کتابهای کتابفروشیش میشم دوم اینکه فکر میکردم محمود پسر حاج خانم صاحبخونمون چون کارمند بانک همه پولای بانک مال خودش و خیلی پولدار چند باری تو ذهنم نقشه کشیدم یه جورایی پولهاشو بدزدم و برم باهاش کتاب بخرم :)))
الانم که یه بچه تو لباس ادم بزرگام دلم میخواد یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم و تو خونه یه کتابخونه بزرگ با دوهزار جلد کتاب ، از اون مدل کتابخونه های اشرافی که تو فیلمای انگلیسی دیدم
خب نه زن عمو پدیده شدم و نه پولای محمود رو دزدیدم ولی الان یه کتابخونه کوچیک دارم که داشتنش بهترین اتفاق زندگیم بود دو سال پیش بابام بعنوان عیدی برام یه کتابخونه کوچیک و قشنگ خرید و من از شر قفسه اهنی بیریختی که از بچگیم کتابام توش بود خلاص شدم
گاهی خوشبختی های یه ادم اینقدر کوچیکن که اگه به کسی بگه زمانی داشتن یه کتابخونه یه ارزوی بزرگ و دست نیافتنی بوده و الان بهش رسیده تعجب کنه ، اخه این روزا سقف ارزوهای مردم خیلی بالاتر از داشتن یه جای مناسب واسه کتاباشون هست
دیروز با مامانم صحبت میکردیم راجع به ثروت و زندگی فامل ثروتمندمون ازش پرسیدم مامان چرا اصلا دلت چیزی نمیخواد و اینقدر قانعی ؟ خب فلانی رو ببین میخواد و بهش میرسه
مامان گفت خب فلانی ارامش نداره مادر ، ثروت من ارامشی که تو خونه هست
و من همینطور که تو آشپزخونه مشغول کار بودم تو ذهنم داشته هامو می شماردم خب همون اتاق کوچیک خودمو که در نظر بگیرم من خیلی ثروتمندم
بالاخره بعد سالها تونستم اتاقم رو کاغذ دیواری کنم ، یه تشک طبی بخرم ، و یه پرده گل گلی خوب که فکر میکنم تو گذشته روزهایی داشتیم که حتی شام و یا ناهار رو به سختی میخوردیم اما الان همه چی فرق کرده درسته در مقایسه با تب و تابی که اطرافیانم برای بدست آوردن دارن من عقبم اما نمیدونید وقتی به پرده گل گلیم نگاه میکنم و یا قفسه های کتابخونه ام رو تمیز میکنم چه حس خوبی دارم
باور کنید حس میکنم ثروتمند ترین دختر دنیام می دونید چرا ؟ چون خوشبختی من و ثروتم همون رضایت درونی
این رضایت درونی روی جنبه های دیگه زندگیم هم تاثیر گذاشته زیبایی و خیلی چیزای زندگیم تحت الشعاع همین رضایت درونی
وقتی قلبا راضی باشی گرفتار دور باطل رقابت نمیشی و همیشه به داشته هات حتی اگه اندازه یه سر سوزن باشه راضی و خوشحالت میکنه
یادمه خیلی وقتها تا صحبت عروسی و یا جشن میشد مامانم غصه دار میشد که چجوری با این وضع مالی برام لباس تهیه کنه بخاطر همین همیشه یه بهونه واسه نرفتن داشتیم اسم مهمون و مهمونی می اومد از ترس نداشتن وسیله پذیرایی همیشه نگران بود اما سختی ها تموم و ورق برگشت و خدا رو شکر روی خوش زندگی رو هم دیدیم
جنگ همه زندگیمون رو ازمون گرفت و بجاش فقر اومد ولی یه چیز با ارزش ازفقر یاد گرفتیم قناعت و رضایت از داشته هامون در عرض یه روز زندگیمون نابود شد ولی طی سالیان سال مامانم و بابام ذره ذره ساختنش و من مادری رو دیدم که با کمترین امکانات زیباترین خونه رو داشت جوری که خونه ما ، تمیزی و زیباییش زبون زد فامیل بود
همه اینا رو گفتم که تو چند خط اخر به این نتیجه برسم رضایت درونی که آرامش میاره و فقر و نداری خلاقیت ادما رو تقویت میکنه چیزی که با تمام وجودم تجربش کردم شایداگر مجبور نبودیم هیچوقت قدرت خلق کردن و ساختن درونمون رشد نمی کرد جوری که بیشتر وسایلمون بازیافتی وسایل قدیمیمون هست وقتی بحث سر وسایل خونست به شوخی به دختر خاله هام میگم خونه ما شبیه موزه است قدیمی ترین وسایلی که دیگه تو بازار نیست تو خونه ما گیر میاد
البته خیلی از مخترعان و خیلی از تغییرات مثبت دنیا استارت اولیه اشون از فقر بوده
اینم قبول دارم که ثروت رفاه میاره ولی مساله این جمله است یا راهی وجود داره یا راهی میسازم خب از وجود داشته هاش استفاده کنیم وقتی سخت شد بسازیم
الانم زندگی سخته نه تنها ما بلکه همه مردم فشارهای زیادی رو تحمل میکنن ولی یه راه بیشتر وجود نداره باید دنبال تغییر رفت و تنها چیزی که تو این شرایط حال دلمون رو خوب میکنه رضایت درونی و ارامشی که پشت بندش میاد
اگه این یادداشت رو خوندین میخوام قول بدین هر جایی که بودین و تو هر شرایطی تو دلتون داشته هاتون رو بشمارین و مدام اینو به خودتون تذکر بدین که بخازطر داشتن این و این و.... من ثروتمندم و این حس رو واقعا تو وجودتون نهادینه کنید اونوقت هیچ چیزی نمیتونه حالتون رو خراب کنه چون رضایتتون درونی میشه
این مدت که چیزی ننوشتم یعنی از سه مهر تا امروز کتابهای زیاد خوندم که اگه حالم خوب باشه وفرصت کنم حتما در موردشون خواهم نوشت
در حال حاضر مشغول خوندن فرانی و زویی سالینجر هستم
فکر کنم وبلاگ قبلیم نوشته بودم که سالینجر از اون دسته نویسنده هایی بود که اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
اولین کتابی که از سالینجر خوندم ناتور دشت بود ، یه جورایی هولدن کالفیلد رو درک نکردم و همونطور که میدونید چند باری نصف و نیمه رهاش کردم
رفیق هیچ کسم دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم رو بهم معرفی کرد ، با خوندنش انگار پنجره ای رو به دنیای سالینجر باز شد آنچنان جذب داستان هاش شدم که بعد اتمام اون کتاب بالا بلند تر از هر بلند بالایی رو خوندم تا قبل از خوندن این دو کتاب هولدن کالفیلد حسابی منو بهم می ریخت و تا الان علتش رو نفهمیدم اما وقتی با خانواده گلس آشنا شدم درک هولدن برام راحت تر شد دیگه عصبانی و کلافه نمیشدم ، تونستم بعد مدتها تلاش نا فرجام ناتور دشت رو دوبار دیگه بخونم و حسابی ازش لذت ببرم انگار رد پای خانواده گلس تو همه داستانهای سالینجر وجود داره حداقل تو چار کتابی که من خوندم یه جورایی گلس ها پر رنگ بودن
تا قبل ازرسیدن به صفحه چهل کتاب فرانی و زویی فکر میکردم زویی گلس یه دختر یعنی فکر میکردم زویی اسم دختر ولی با خوندن بخش مربوط به زویی غافلگیر شدم چون زویی گلس یکی از پسرهای خانواده گلس بود:))) و این غافلگیری کوچیک برام لذت بخش بود فعلا که تا صفحه 73 خوندم ولی مطمعنم مثل باقی کتابهایی که از سالینجر خوندم خیلی لذت بخش خواهد بود
به نظرم سالینجر خونی رو باید از دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم شروع کرد بعد بقیه کتابهاش رو خوند حداقل برای من که اینطور بود با خوندن این کتاب تونستم تم اصلی سه کتاب دیگه رو متوجه بشم و از سر درگمی که با خوندن ناتور دشت دچارش شدم رها بشم