تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹مهر
خیلی سال پیش اونقدری که یادم نیاد چند سال پیش بود وقتی که زندگی جوری عرصه رو تنگ کرده بود که تنها  راه چاره دیوونه شدن بود به پیشنهاد دوستی کتاب دارالمجانین استاد جمالزاده رو خوندم کتابی که نسخه کاغذیش رو گیر نیاوردم و به پی دی اف اکتفا کردم اونقدری از خوندش گذشته که هیچی از داستان یادم نیاد فقط میدونم شخصیت اصلی قصه برای رسیدن به معشوقش خودش رو مجنون نشون میداد شایدم اشتباه میکنم خیلی خیلی خوشم اومد از داستانش اما چون خوندن پی دی اف تو حال بد اون روزا آزار دهنده بود نزدیک صفحات اخرش خوندنش رو رها کردم 
حالا اگر از من بپرسین قبلا ازمرگ چه آرزویی داری میگم پیدا کردن کتاب کاغذی دار المجانین و تا آخر خوندن اون 
ارزوی بعدیم هم داشتن کتاب آبلوموف فکر کنم میدونید چقدر این کتاب رو دوست دارم عزمم رو جزم کردم حداقل در مورد آبلوموف خودم رو به آرزوم برسونم و اگر مشتری هزینه سفارشش رو پرداخت اولین کاری که میکنم حتما ابلوموف رو سفارش میدم و ورودش به کتابخونم رو جشن خواهم گرفت 
میدونید از مرگ هیچ ترسی ندارم چون تو دنیاهای بعدی میخوام مامان و عمو مجید والی رو پیدا کنم و تا ابد کنار اونا بمونم و همین فکر ، دیدن اشناهای عزیز تو دنیاهای غریب بهم قوت قلب میده که مرگ رو بپذیرم و با شرایط کنار بیام 
فقط مدتی که به کتابخونم نگاه میکنم و جای خالی خیلی از کتابها رو می بینم در مقابل مرگ مقاومت میکنم 
اگر دنیاهای پس از مرگ اونجوری که من تصور کردم وجود نداشته باشه وبه بهشت و جهنم خلاصه شده باشه چی ؟ 
به نظرتون میشه تو جهنم یه کتابخونه بزرگ داشت ؟ حالا شاید چون بهشت جای خوبی بشه زیر سایه درختای بهشتی نشست و کتاب خوند 
شاید باورش براتون سخت باشه که یه نقر همه دغدغه اش همین چیزایی باشه که تو همین چند خط نوشته ولی واقعا مرگ و دنیای بدون کتاب منو می ترسونه دکترم میگه اینا عوارض تنهایی و بیماری ولی من فکر میکنم به ارزوی دیرینه ام رسیدم وبالاخره فیوز سوزوندم :))
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
خورشید جاودان
۲۸مهر
دیشب شبکه  چهار فیلمی بنام نارنگی خونین پخش میکرد که متاسفانه به آخراش رسیدم جایی که فیلم رو به اتمام بود   تو پرانتز بگم اسم واقعیش نارنگی  ها با اینکه  ده دقیقه اخر فیلم رو دیدم ، آنچنان حالم رو دگرگون کرد که تا صبح تو خواب و بیداری به فکر فیلم و صحنه ها و مناظرش بودم  خب بخاطر اینکه حسرتش  به دلم نمونه جستجویی کردم و تقریبا به داستان فیلم پی بردم  ولی اگر سرعت مور چه ای نت اجازه بده دانلودش میکنم و یه دل سیر نگاش میکنم پیشنهاد میکنم شما هم حتما این فیلم رو ببینید نمایش انسانیت تو اوج جنگ  فیلمی که ده دقیقه اش میتونه حال منو خوب کنه مطمعنا فیلم خوبی خواهد بود
عاشق شبکه چهارم بخاطر فیلمای خوبی که پخش میکنه با دوبله عالی 
تا حالا که موفق به دانلودش نشدم ولی امیدوارم باز شبکه چهار جان تکرارش رو پخش کنه
 بعضی فیلمها و کتابها رو باید با تمام وجود خوند و دید جوری که اگه نبینی یا نخونی  حسرتش حسابی به دلت می مونه
منتظرم یه جایی ، یه جوری دوباره این فیلم رو ببینم 
فیلم شناس نیستم همونظوری که کتابخون حرفه ای نیستم فقط حسی و دلی میخونم وهر از گاهی اتفاقی فیلم خوب میبینم از حس و حال خودم می نویسم 
دیشب تا الان به خودم میگم کاش حداقل زودتر رفته بودم سراغ تلویزیون 
تو دنیای پر از خشم و جنگ دیدن اینجور فیلم ها  اثر خیلی خوبی روی روح و روان آدم میگذاره و ادم رو امیدوارتر میکنه

خورشید جاودان
۲۴مهر
وقتی بیماری عرصه رو تنگ میکنه بیشتر از هر وقتی به مرگ فکر میکنم 
این روزا باز شمارش معکوس شروع شده ، تو این مدت بیماری چند باری دکترا نا امید شدن و یه جورایی آب پاکی رو ریختن رو دستم ، به حساب اونا من باید یک سال بیشتر زنده نمی موندم اما از اون موقع هفت سال میگذره و اگه دوام بیارم  به همین زودی هشتمین سالگردشم می تونم جشن بگیرم 
مرگ  یه سفر پر ماجرا و هیجان انگیز برای من هست چون به خودم قول دادم تو دنیاهای بعدی کمی ماجراجویی کنم و از این سکونی که گرفتارشم رها بشم 
اما قبل از مرگ تو همین دنیا باید خیلی چیزا رو تجربه کنم  و فرصت خیلی کمه 
بیماری خیلی از فرصت ها رو ازم گرفت 
خیلی از موقعیت هامو بخاطر چیزی که دست من نبود از دست دادم 
یه دوره افسردگی رو سپری کردم 
تلخ شدم ولی به این نتیجه رسیدم هر جوری باشی و هر کاری کنی   زندگی ادامه داره و کار خودش رو میکنه 
هیچ از کار خدا سر در نمیارم  خیلی وقت باهاش چپ افتادم  اونم تقصیر خودش که به سوالام جواب نمیده 

 این روزا خیلی دلم برای خودم تنگ میشه و این دلتنگی بی وقفه خیلی آزار دهنده است 
 جوری که هرشب با بغض تو بغل خودم میخوابم و دست نوازش به سر خودم میکشم و به خودم دلداری میدم 
گاهی به خدا میگم بیا جامون رو عوض کنیم ، من بشم تو تو هم جای منو بگیر بعد ببین خوشت میاد یکی مثل الان تو  که صدامو نمی شنوی هر چی بگی خودشو به کر گوشی بزنه ؟
لذت می بری سر کارم بگذاری ؟
من اگر خدا بودم هیچووقت کاری نمی کردم که بنده ام به جنون برسه و روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه بعد اسمشم بذاره حکمت ، قسمت یا سرنوشت و.... 
هیچوقت نتونستم درکش کنم بخاطر همین تصمیم گرفتم کلا بی خیال همه چی بشم وقتی میگم همه چی یعنی همه زندگی 
روزگار بگذرونم تا ببینم رفیقمون چی برام در نظر گرفته و کی چوب خطم پر میشه
بخاطر همین سعی میکنم بیشتر وقتمو با بچه ها بگذرونم و به هیچ چیزی جز اونا فکر نکنم  از وقتی این رویه رو پیش گرفتم بی خیال تر از قبل شدم  بچه ها انگیزه ادامه زندگی هستن با خودم میگم بهترین حالت اینه که از همه چی فاصله بگیری و خودت و همه توانت رو  وقف  بچه ها کنی 
بین این همه سختی و درد وبغض بهترین لحظات وقتایی  که برای خوشحالی بچه ها  قدمی بر میدارم حتی اگه یه قدم کوچیک باشه 
اگر موفق بشم همه ذهنمو پر کنم از بچه ها و تو دنیای اونا زندگی کنم همه چی حل میشه و به اون درجه مطلوب بی خیالی میرسم که سالها دنبالش بودم


خورشید جاودان
۲۱مهر

انگار تمام بار منفی دنیا را در خودش جمع کرده است مرگ. هیچ کس از ما دنیای پس از مرگ را تجربه نکرده است با وجود این ترس از مرگ در بیشتر ما وجود دارد شاید یکی از دلایلش هم لذتبخش بودن زندگیست اینکه ما زندگی را دوست داریم خودش دلیل دوست نداشتن مرگ است چون قرار است زندگی را از ما بگیرد زندگی شاد ، غمگین ، تلخ ، شیرین ساده یا سخت ما را به خودش وابسته کرده است  و امید ما به پیشرفت زندگی بهتر و دستیابی به لذت های مادی و معنوی این علاقه را افزایش داده  و در میان این همه تلاش و لذت ، فکر کردن به مرگ که خواسته یا ناخواسته قرار است به سراغمان بیاید سخت و دشوار است

میگویند مرگ با این چهره وحشتناک وبا این حس ترسی که همیشه همراهش هست دلیل زیبایی زندگیست  


خورشید جاودان
۱۷مهر
من کودکی هستم که مجبور شدم بزرگ بشم
مجبور شدم تو قالب ادم بزرگا زندگی کنم ولی هنوزم یه بچه شیطون وکنجکاو یه گوشه از قلبم زندگی میکنه  که دیروز منتطر بود یکی یادش بیاد روز جهانی کودک و با یه تبریک خوشحالش کنه اما همه باور کردن که من دیگه بچه نیستم و خیلی وقت بزرگ شدم
دیروز با تمام وجودم منتظر بود کسی روز جهانی کودک رو بهم تبریک بگه ، منتظر بودم کسی یادش بیاد که دنیای کودکی هنوز تو وجودم زنده است ولی هیچکسی یادش نبود 
به هر کسی پیام دادم روزمون مبارک هم با تعجب پرسید روزمون ؟این بین فقط چند نفری یادشون بود که ما رفقای عمو شلبی هستیم 
دیروز با تمام وجودم حس کردم تو دنیای ادم بزرگا غریبم ، دلم میخواست به سیاره کودکان برگردم جایی که سالها پیش از اونجا  به دنیای بزرگسالان تبعید شدم 
دلم برای پدر مادر دوران کودکیم تنگ شده بود ، پدر مادرای دوران کودکی بچه ها رو بی بهونه بغل میکردن ، بوس محکم ویه عالمه قربون صدقه بی دلیل که هر کدومش یه عالمه انرژی و حس خوب بهمون میداد ، تو سرزمین کودکی با همین بی دلیل ها  زنده بودیم و نفس می کشیدیم
ولی وقتی بزرگ شدیم همه چی تغییر کرد بی دلیل ها ناپدید شدن و جاش یه عالمه کار و حرف و ... اومد که باید برای هر کدوم مناسبت یا علتی وجود داشت 
دیروز روز جهانی کودک بود 

روزی که به ما یادآوری میکرد که از کجا اومدیم
روزمون مبارک 

خورشید جاودان
۱۶مهر

بچه بودم یکی از آرزوهام ازدواج با عمو پدیده بود 

میگم بچه یعنی  تقریبا دوازده سیزده ساله بودم  عمو پدیده پیرمرد کتابفروشی بود که وقتی جنگ زده بودیم بیشتر اوقاتم رو کنار اون و تو کتابفروشیش می گذروندم 

بعد سالها باید اعتراف کنم که من تو بچگیم دو تا فکر پلید داشتم :)) یکی اینکه فکر میکردم اگه زن عمو پدیده بشم صاحب همه کتابهای کتابفروشیش میشم دوم اینکه فکر میکردم محمود پسر حاج خانم صاحبخونمون چون کارمند بانک همه پولای بانک مال خودش و خیلی پولدار چند باری تو ذهنم نقشه کشیدم یه جورایی پولهاشو بدزدم و برم باهاش کتاب بخرم :))) 

الانم که یه بچه تو لباس ادم بزرگام دلم میخواد یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم و تو خونه یه کتابخونه بزرگ با دوهزار جلد کتاب ، از اون مدل کتابخونه های اشرافی که تو فیلمای انگلیسی دیدم  

خب نه زن عمو پدیده شدم و نه پولای محمود رو دزدیدم ولی الان یه کتابخونه کوچیک دارم که  داشتنش بهترین اتفاق زندگیم بود دو سال پیش بابام بعنوان عیدی  برام یه کتابخونه کوچیک و قشنگ خرید و من از شر قفسه اهنی بیریختی که از بچگیم کتابام توش بود خلاص شدم  

گاهی خوشبختی های یه ادم اینقدر کوچیکن که اگه به کسی بگه زمانی داشتن یه کتابخونه یه ارزوی بزرگ و دست نیافتنی بوده   و الان بهش رسیده  تعجب کنه ، اخه این روزا سقف ارزوهای مردم خیلی بالاتر از داشتن یه جای مناسب واسه کتاباشون هست 

دیروز با مامانم صحبت میکردیم راجع به ثروت و زندگی فامل ثروتمندمون  ازش پرسیدم مامان چرا اصلا دلت چیزی نمیخواد و اینقدر قانعی ؟ خب فلانی رو ببین میخواد و بهش میرسه 

مامان گفت خب فلانی ارامش نداره مادر ، ثروت من ارامشی که تو خونه هست 

و من همینطور که تو آشپزخونه مشغول کار بودم تو ذهنم داشته هامو می شماردم خب همون اتاق کوچیک خودمو که در نظر بگیرم من خیلی ثروتمندم 

بالاخره بعد سالها تونستم اتاقم رو کاغذ دیواری کنم ، یه تشک طبی بخرم ، و یه پرده گل گلی  خوب که فکر میکنم تو گذشته روزهایی داشتیم که حتی شام و یا ناهار رو به سختی میخوردیم اما الان همه چی فرق کرده درسته در مقایسه با تب و تابی که اطرافیانم برای بدست آوردن دارن من عقبم اما نمیدونید وقتی به پرده گل گلیم نگاه میکنم و یا قفسه های کتابخونه ام رو تمیز میکنم چه حس خوبی دارم 

باور کنید حس میکنم ثروتمند ترین دختر دنیام می دونید چرا ؟ چون خوشبختی من و ثروتم همون رضایت درونی 

این رضایت درونی روی جنبه های دیگه زندگیم هم تاثیر گذاشته زیبایی و خیلی چیزای زندگیم تحت الشعاع همین رضایت درونی 

وقتی قلبا راضی باشی گرفتار دور باطل رقابت نمیشی و همیشه به داشته هات حتی اگه اندازه یه سر سوزن باشه راضی و خوشحالت میکنه 

یادمه خیلی وقتها تا صحبت عروسی و یا جشن میشد مامانم غصه دار میشد که چجوری با این وضع مالی برام لباس تهیه کنه بخاطر همین همیشه یه بهونه واسه نرفتن داشتیم اسم مهمون و مهمونی می اومد از ترس نداشتن وسیله پذیرایی همیشه نگران بود اما سختی ها تموم و ورق برگشت  و خدا رو شکر روی خوش زندگی رو هم دیدیم

جنگ همه زندگیمون رو ازمون گرفت و بجاش فقر اومد  ولی یه چیز با ارزش  ازفقر یاد گرفتیم قناعت و رضایت از داشته هامون در عرض یه روز زندگیمون نابود شد ولی طی سالیان سال  مامانم و بابام ذره ذره ساختنش و من مادری رو دیدم که با کمترین امکانات زیباترین خونه رو داشت جوری که خونه ما ، تمیزی و زیباییش زبون زد فامیل بود 

همه اینا رو گفتم که تو چند خط اخر به این نتیجه برسم رضایت درونی که آرامش میاره  و فقر و نداری خلاقیت ادما رو تقویت میکنه چیزی که با تمام وجودم تجربش کردم شایداگر مجبور نبودیم هیچوقت قدرت خلق کردن و ساختن درونمون رشد نمی کرد جوری که بیشتر وسایلمون بازیافتی وسایل قدیمیمون هست وقتی بحث سر وسایل خونست به شوخی به دختر خاله هام میگم خونه ما شبیه موزه است قدیمی ترین  وسایلی که دیگه تو بازار نیست تو خونه ما گیر میاد 

البته خیلی از مخترعان و خیلی از تغییرات مثبت دنیا استارت اولیه اشون از فقر بوده  

اینم قبول دارم که ثروت رفاه میاره ولی مساله این جمله است یا راهی وجود داره یا راهی میسازم خب از وجود داشته هاش استفاده کنیم وقتی سخت شد بسازیم 


الانم زندگی سخته نه تنها ما بلکه همه مردم فشارهای زیادی رو تحمل میکنن ولی یه راه بیشتر وجود نداره باید دنبال تغییر رفت و تنها چیزی که تو این شرایط  حال دلمون رو خوب میکنه رضایت درونی و ارامشی که پشت بندش میاد 

اگه این یادداشت رو خوندین میخوام قول بدین هر جایی که بودین و تو هر شرایطی تو دلتون داشته هاتون رو بشمارین و مدام اینو به خودتون تذکر بدین که بخازطر داشتن این و این و.... من ثروتمندم و این حس رو واقعا تو وجودتون نهادینه کنید اونوقت هیچ چیزی نمیتونه حالتون رو خراب کنه چون رضایتتون درونی میشه

خورشید جاودان
۱۵مهر

این مدت که چیزی ننوشتم  یعنی از سه مهر تا امروز کتابهای زیاد خوندم که اگه حالم خوب باشه وفرصت کنم حتما در موردشون خواهم نوشت 

در حال حاضر مشغول خوندن فرانی و زویی سالینجر هستم 

فکر کنم وبلاگ قبلیم نوشته بودم که سالینجر از اون دسته نویسنده هایی بود که اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم 

اولین کتابی که از سالینجر خوندم ناتور دشت بود ، یه جورایی هولدن کالفیلد رو درک نکردم و همونطور که میدونید چند باری نصف و نیمه رهاش کردم 

رفیق هیچ کسم دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم رو بهم معرفی کرد ، با خوندنش انگار پنجره ای رو به دنیای سالینجر باز شد آنچنان جذب داستان هاش شدم که  بعد اتمام اون کتاب بالا بلند تر از هر بلند بالایی رو خوندم  تا قبل از خوندن این  دو کتاب هولدن کالفیلد حسابی منو بهم می ریخت و تا الان علتش رو نفهمیدم  اما وقتی با خانواده گلس  آشنا شدم درک هولدن  برام راحت تر شد دیگه عصبانی و کلافه نمیشدم ، تونستم بعد مدتها تلاش نا فرجام ناتور دشت رو دوبار دیگه بخونم و حسابی ازش لذت ببرم انگار رد پای خانواده گلس تو همه داستانهای سالینجر وجود داره حداقل تو چار کتابی که من خوندم یه جورایی گلس ها پر رنگ بودن 

تا قبل ازرسیدن به صفحه چهل کتاب فرانی و زویی فکر میکردم زویی گلس یه دختر یعنی فکر میکردم زویی اسم دختر ولی با خوندن بخش مربوط به زویی غافلگیر شدم چون زویی گلس یکی از پسرهای خانواده گلس بود:))) و این غافلگیری کوچیک برام لذت بخش بود فعلا که تا صفحه 73 خوندم ولی مطمعنم مثل باقی کتابهایی که از سالینجر خوندم خیلی لذت بخش خواهد بود 

به نظرم سالینجر خونی رو باید از دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم شروع کرد بعد بقیه کتابهاش رو خوند حداقل برای من که اینطور بود با خوندن این کتاب تونستم تم اصلی سه کتاب دیگه رو متوجه بشم و از سر درگمی که با خوندن ناتور دشت دچارش شدم رها بشم

خورشید جاودان
۱۲مهر
یه پیج اینستا رو دنبال می کنم که نویسنده این پیج یه زن پیشرو تو خیلی زمینه ها هست حداقل برای من اینطور به نظر میرسه چهار روز پیش ایشون نوشتن که میتونید از مشکلات و موفقیتهاتون بنویسید بدون نام استوری گذاشته میشه  هدف این بود که از شکست ها و موفقیت های هم درس بگیریم خیلی از خانما از بد اخلاقی های همسرشون ، خیلیا از جدایی و خیلی ها هم از فقر نوشتن ماجرا از وقتی شروع شد که یه دختر هفده ساله از اینکه توسط یکی از محارمش مورد تجاوز قرار گرفته بود نوشت .این نوشتن  باعث شد خیلی ها ترس رو بگذارن کنار و از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط پدر، شوهرخواهر ،دایی ،عموو برادر هاشون بنویسن باور نمیکیند حجم این پیام ها اونقدر زیاده که ادم باورش نمیشه بین نزدیک ترین کسانت ، اونایی که بهشون اعتماد داری همچین هیولاهایی وجود داشته باشه 
میدونید درد چیه ؟ درد اینه که سالها حس بد و احساس گناه  رو همراه  و بار سنگینش رو روی دوششون حمل کردن ،بدترین اسیبهای روحی روانی رو تحمل کردن چون جرات نداشتن با خانواده هاشون مطرح کنند ، گاهی مدتهای زیادی هم مورد سو استفاده قرار گرفته بودن ولی از ترس ابرو یا از هم پاشیدن خانواده سکوت کرده بودند
و من با خوندن هر استوری عمو و دایی خودم رو تصور می کردم که تمام دوران کودکی و حتی بزرگسالی آغوششون ، حضورشون و وجودشون برام امنیت محض بود ، دلم از این همه تلخی بدجور گرفت ، دلم میخواست سرشون فریاد بزنم چرا حرفی نزدین واقعا چطور تونستین مرگ تدریجی رو تحمل کنید ؟ این همه مشاور و روانشناس تو این مملکت هست و....
اونقدر از دستشون عصبانی شدم که خدا میدونه 
گاهی جهل خودمون باعث بدبختیمون میشه ، نهایتش کسی باور نمی کرد ، نهایتش بدترین برخورد یا هر چیز دیگه بود اما بهتر از این نبود که اجازه بدیم هیولاهایی در قالب انسان ازمون سو استفاده کنن؟ کافی یه نفر سکوت نکنه ، کافی یه خانواده بچش رو حمایت کنه  وکافی یه قانون سفت وسخت تو این زمینه باشه اونوقت ببینم کی جرات داره به کودک معصوم شش ساله یا دختر بچه نه ساله و ... دست درازی کنه 

کاش به بچه هامون آگاهی بدیم ، تو مدارس و سیستم آموزشی صحبت بشه اصلا اجازه حرف زدن داشته باشیم تا همچین جنایتهایی رخ نده 
چهار روز که فکرم درگیر دخترکهای معصوم مدرسمونه تو محیط کار من اعتیاد ، جهل و بدبختی زیاده بخاطر همین تصمیم گرفتم تحقیق و مطالعه کنم و از مشاور کمک بگیرم تا آگاهی بچه ها و خانواده هاشون رو بالا ببرم تنها راه مبارزه با این جنایتها  داشتن آگاهی  

اولین چیزی که یه بچه باید بدونه اینه که هیچ محرم یا نامحرمی حق نداره به اعضای خصوصی بدن دست بزنه 
دوم اینکه فضای خانواده ها جوری صمیمی بشه که بچه بتونه بدون هیچ ترسی مشکلش رو مطرح کنه 
سوم اینکه فرد آسیب دیده  حتما از کمک های مشاور استفاده کنه 
سکوت راه چاره نیست 


خورشید جاودان
۰۳مهر
بچه کلاس اولی دوتاشم زیاد چه برسه هفتادو هشتا
این روزا تنها معلم پایه اول مدرسمون هستم و مجبورم هفتادو هشتا شاگرد کلاس اول مدرسمون رو تو کلاسم نگه دارم  از فردا هم قراره تو نماز خونه مدرسه تو گرمای وحشتناک به هفتادو هشتا بچه ی شیطون درس بدم 
تا اداره معلم بفرسته ، کی خدا میدونه
فعلا که گفتن معلوم نیست شاید تا هفته دیگه  شایدم یکماه  
الان یه جنازه با سر درد شدید این چند خط رو می نویسه که یکم آروم بشه
خداهم یه رحمی بهم نمیکنه تا میام بگم خدارو شکر همچین میزنه کاسه کوزه هامو میشکنه که تو کارش می مونم 
دلم میخواد استعفا بدم سیزده سال زجر کشیدم به امید روزهای بهتر ولی نیومد که نیومد 
خوب که نشد بدترم شد مثلا چی میشد حالا که بهم لطف کرده همون روستای لعنتی و مدرسه کوفتی خودم موندم این بلا رو سرم نمی اورد ؟ به کجای دنیاش بر میخورد ؟
انگار تو زندگی هر چه بیشتر صبوری کنی بیشتر میزنه تو سرت 
حتی دیگه جونی واسه غر زدن هم نمی مونه 
خدا کنه حداقل تا اخر هفته معلم بیاد سر کلاسا من بمونم وشاگردام 



خورشید جاودان
۰۲مهر
نمیدونم شما چطوری کتاب میخونید من گاهی انچنان شیفته شخصیت های داستان میشم که جزیی از زندگیم میشن 
وابستگی و عادت به هر چیزی  خوب نیست ولی بخاطر تحمل درد و بیماری تنها راه، خوندن کتاب 
برای کسی که هفت سال از بهترین سالهای جوونیش رو مجبور  بوده تو بیمارستان های مختلف بستری بشه و بیماری باعث ایجاد محدودیت هایی شده فقط یک راه وجود داره ، خوندن کتاب و غلبه بر محدودیت هاش از این طریق 
ا 
یکی از راه حل ها ساختن یه دنیای خیالی از شخصیت های کتابهایی که تا الان خوندم 
خیلی جالبه که تو دنیای خیالیت نویسنده ها وشخصیت های داستان هاشون حضور دارن  برای هیچ کدوم از ما امکان دیدن نویسنده های مورد علاقمون وجود نداره حتی نمیتونیم خیلی از نویسنده های متوفا رو ببینیم ولی من تو دنیای خیالیم با اونا زندگی میکنم باهم مهمونی میریم ، تو مهمونیام حضور دارن و  حتی وقتی بیمارستان بستری میشم به دیدنم میان وساعتها برام کتاب میخونن یا باهم صحبت میکنیم  باهم عکس یادگاری داریم و....
این مقدمه رو گفتم که بگم یکی از اون شخصیت های داستانی که خیلی دوستش دارم و بهتره بگم عاشقش شدم ایلیا ایلیچ آبلوموف دوست داشتنی 
از گنچاروف بخاطر خلق همیچن اثر ی سپاسگذارم و در گوشتون بگم که جوری عاشقش شدم که نمیتونم جای خالیش رو بین کتابای کتابخونم ببینم
مدتی ابلوموف رو از کتابخونه محل امانت گرفته بودم شبا  بعد خوندنش کتاب رو بغل میگرفتم و میخوابیدم :)) اغلب ترجیح میدم شب و در سکوت مطلق کتاب بخونم اونوقته که زندگی خیالیم شروع میشه و سرم پر میشه از هیاهوی یه زندگی خود خواسته شیرین 
یکبار وقتی دوازده سالم بود این تجربه عاشقانه رو از سر گذروندم عشق نامتعارف به کتاب آوای وحش و شخصیت اصلی داستان که سگی بنام بوگ بود ، کتاب رو از خودم جدا نمیکردم میخوندم و کتاب بغل میخوابیدم 
برای بار دوم که به کتابخونه رفتم و خواستم آبلوموف رو امانت بگیرم کتابدار گفت نیست ، کسی امانت برده پس نیاورده جوری غصه دار شدم که به خودم میگفتم ای کاش پیش خودم نگهش میداشتم اگه به دستم برسه دیگه نمیتونن ازم جداش کنن
یکی دوبار هم تصمیم گرفتم بخرمش اما بدلیل قیمت بالاش منصرف شدم 
به هر حال خیلی دلم برای ابلوموف تنگ میشه و خدا خدا میکنم به یه طریقی ابلوموف وارد قفسه های کتابخونم بشه 
امسال اولین حقوقی که گرفتم حتما ابلوموف رو میخرم تا از درد دوریش خلاص بشم:)))
یه جورایی نسبت بهش تعصب دارم و دلم براش تنگ میشه 
نمیدونم پست خل  گور به گوری من یادتونه یا نه این جور خیالبافی یکی از ویژگی های بارز یه خل گور به گوریه گفته بودم هر نوع خیالپرداری هم شامل حال این مدل خل بودن نمیشه یه خل گور به گوری از شیوه های غیر معمولی برای خیالپردازی استفاده میکنه که یه جوری سختی های زندگیش رو فراموش کنه این یادداشت  یه نمونه از تخیلات  رییس اتحادیه خل های گور به گوری  که هیچ کسی تا بحال ازش مطلع نبوده 

تو دنیای خیالیم علاوه بر نویسنده ها وشخصیت های کتابها ادمهای خیالی هم وجود دارن که ساخته پرداخته ذهن خودم هستن موجوداتی سایه مانند که نه صورتی دارند ونه شخصیت و اسمی ، دوستانی که بسته به حال و احوالم همیشه کنارم هستن  موجوداتی که بعد از مرگ مادرم وقتی دختر بچه ده ساله ای بودم کم کم از گوشه دیوار اتاق پذیرایی خونه قدیمی موجودیت خودشون رو اعلام کردن ووقت دلتنگی و غصه دار بودنم دلداریم میدادن دوستانی که تا الان هر وقت بهشون احتیاج داشتم حضور داشتن 
 
عقلم سر جاشه حالمم خوبه فقط بجای اینکه برای فرار از دردام برم معتاد بشم ترجیح دادم تو دنیای خیالیم زندگی کنم مدیونید اگه فکر کنید دیوونه شدم :))) جاتون خیلی خالیه اینجا شاید یه روزی علم اونقدر پیشرفت کرد که ادما بتونن وارد دنیای خیالی هم بشن البته هر کسی رو راه نمیدم باید از هفت خوان رستم بگذرید گفته باشم 
خورشید جاودان