تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰تیر

فاجعه 

اینه که روزانه بین ششصد هفتصدتا کتاب باشی و دلت نخواد  بخونی

و خوشبختی اینه که نسبت به تنهاییت سر شدی درست مثل وقتی که اونقدر دردت شدید که بی خیالش میشی

نمیدونم پذیرفتم یا نه ولی مدتیه اصلا حال حوصله خودم رو ندارم چه برسه فامیل و دوست و اشنا

تنها کاری که این چند روز انجام دادم ثبت کتابای کتابخونه ی روستا بوده

یکی دوباری رفتم باربری و کتابای ارسالی رو گرفتم

و باز چپیدم گوشه اتاق لابلای کتابهای کتابخونه 

اونقدرام زندگی یکنواخت نشده هنوز یکم هیجان وجود داره ، تصور افتتاحیه کتابخونه 

تصور اون قفسه های ام دی اف سفید که قرار مصطفی بسازه و بازم تصور کتابخونه 

هنوز قند تو دلم اب میکنه




خورشید جاودان
۲۹تیر
دلم برای خودم وقتی اتاق ۳۱۲ بیمارستان... بستری میشدم تنگ شده
اون موقع همه چی فرق مبکرد با اینکه مجبور بودم اون تزریق های دردناک رو انجام بدم انگار حس و حالم بهتر بود
به خودم و تنم که نگاه میکنم جای بخیه های مختلفی رو تنم هست که از کلیه شروع شده و چند روز دیگه به ریه میرسه یه چیزی شبیه جاده ابریشم یا فرانکشتاین
اون موقع شادتر و سرحال تر بودم تو دنیای تخیلی خودم با مرگ و زندگی شوخی میکردم 
ولی از وقتی مامان رفت همه چی عوض شد 
دیگه مثل سابق از خودم راضی نیستم به ندرت کتابی بخونم و ذوق کنم 
دختر درون و کودک درون حتی خر شرک درونم بهنره بگم همه وجودم رو افسار زدم و رامشون کردم گذاشتم یه گوشه روح و روانم بمونن
همه چی به شدت اروم شده اونقدر اروم که گاهی فکر میکنم نکنه من مردم و خودم خبر ندارم مرده ای که کسی نمی بینش 
البته نمیدونم دنیای مرده ها ارومه یا نه 
ولی من این حس و حالمو دوست ندارم واقعا دلم برای اون خورشید سرخوش تنگ شده 
همون خورشیدی که میتونست از یه چیز کوچیک کلی سوژه برای حال خوب خودش و دیگران پیدا کنه
دوستام میرن و برخلاف گذشته اصلا برام مهم نیست که هستن یا نه این دفعه خیلی راحت میتونم کنار بگذارمشون و اصلا جای خالیشون رو حس نکنم
تنها انگیزه من برای ادامه زندگی به سرانجام رسوندن ساخت کتابخونه ی روستای محل کارمه 
مثل همه روزهای گذشته لیست تماس تلفنمو رو بالا پایین میکنم با کسی حرف بزنم و مثل همه روزهای گذشته هیچ کسی نیست
دیشب اخرین پیام در جواب سلام خوبی و چه کتابی میخونی این بود که ببخش جواب نمیدم میخوام مدتی از دنیای مجازی فاصله بگیرم 
و پاسخ داده شد اشکال نداره مزاحمت نمیشم شب خوش
اخرین رفیقم رفت 
روز و شبم تو کتابا میگذره بدون اینکه وسوسه بشم بخونمشون
گاهی فکر میکنم علایم افسردگی 
شاید هم نباشه 
فقط این روزا یکم گیجم
حتی دیگه دلتنگ بابا مامانم نمیشم 
هم ترسناک هم نگران کننده



خورشید جاودان
۲۷تیر
داستان های پس از مرگ 
چهار داستان که سالینجر قبل مرگش نوشته بود ولی نمیخواست منتشر بشه و متاسفانه برای خودش و خوشبختانه برای ما منتشر شد رو میخونمدلم برای هولدن فرانی و زویی و نقاش خیابان چهل و هشتم تنگ شده 
این روزا اگر درد نداشته باشم و حال و حوصلم سر جاش باشه دوباره سالینجر خوانی رو شروع میکنم چه رابطه ای بین سالینجر و دلتنگی وجود داره نمیدونم ولی وقتی میخونمش اون حس غریب دلتنگی که بدجور به دلم چنگ میزنه رو دوست دارم شاید حس و حال هولدن کالفیلد در من زنده میشه ، هرچی هست به خوشمزگی شکلات تلخ
بعد از سالینجر هم میخوام دوباره چندتا کتابی که از کالوینو دارم بخونم برخلاف سالینجر کالوینو شور و نشاط در من زنده میکنه
ببینیم این معجون تلخ و شیرین چه حسی رو در من زنده میکنه

خورشید جاودان
۲۶تیر

اعتراف میکنم تو یه زمینه ادم به شدت ضعیف و ترسویی هستم

محمد میگه بیام دنبالت بریم بیرون

مثل همیشه میگم نه

بزور هم که راضی شدم کلی خودمو مخفی کردم کسی نبینه

چرا؟

چون مردم شهر من تا طرف رو نذارن تو شناسنامه ات ول کن معامله نیستن

چون بدجور قضاوت میکنن

و من تاب و تحمل قضاوت شدن رو ندارم

مامان بزرگ میگه دلیلی نداره با پسر فلانی بری بیرون 

وتو الان سری تو سرا داری وجه خودتو خراب نکن

تازه مادر هنوزاستخدام نشدی گزینشت مشکل پیدا میکنه

و...


محمد یه رفیقه مثل همه رفیق های دنیا ولی هنوز کسی نپذیرفته که نگاه جنسیتی نداشته باشه حداقل مردم شهر من 

فامیل من 

دوستا و اشناهای من درک نکردن 

بین همجنس های خودم تلاش کردم کسی رو پیدا کنم که اگه از علایقم براش حرف بزنم حوصلش سر نره بشه از کتاب حرف زد بشه کنارش خود واقعیت 

درک نکردن که گناه من نیست که دوستای اقا مسخرم نمیکنن با صبوری به حرفام گوش میدن تخیل و دنیای تخیلی من رو پذیرفتن 

مثل بعضی خانما زوم نمیکنن رو ظاهرم و دنبال ایراد نمیگردن که عقده های خودشون رو نشون بدن

اگه دلت خواست بدون ارایش بری بیرون اینقدر بهت نمیگن چته حالت خوب نیست رنگت زرده لبت سفیده و بگن و بگن که باور کنی یه چیزیت هست

و تو جمع مردونه حداقل خبری از قر و فر نیست کسی بهم نمیگه چرا به خودت نمیرسی کسی نمیگه رژیم دارم کسی به ناخنای داغونم نگاه نمیکنه بگه بابا یه لاک هم بزنی بد نیستا

کسی ازم نمیپرسه بینی عمل کردی ؟

بله

پس چرا داغونه 

جلو جمع مجبور نیستم بگم ملت من تصادف کردم و این عمل زیبایی نیست و تازه این حقیقتم باور نکنن و جوری نگاه کنن که انگار دارم دروغ میگم

مجبور نیستم خودم رو براشون توضیح بدم 

میخواستم یه عکس بذارم اینستا خاله میگه این عکس؟

گفتم چشه خوبه که

گفت وا یکم از اون برنامه ادیت تو گوشیت استفاده کن 

با خنده گفتم ای نامردا پس زیبایی هاتون تو عکسا هم روتوش 

من با تمام وجودم از دنیایی که همجنسام برا خودشون ساختن فراریم 

ولی ترسو هستم چون دختری که تو شهر من زندگی میکنه مجبوره از حرف مردم بترسه چون کسی حداقل از دور و بری های من نتونسته درک کنه محمد و محمدها فقط رفقایی هستن که من رو درک میکنن بدون هیچ قضاوتی

دوستی میگفت خوبه گشت ارشاد نداریم 

خندیدم و گفتم مردم خودشون گشت ارشاد سرخودن شاید نیان تو خیابون بهت تذکر بدن ولی با قضاوتهاشون با برچسب هایی که میزنن مجبورت میکنن درست بپوشی و درست رفتار کنی 

اما درستی که اونا تشخیص میدن درستی که پدر مادرا  تشخیص میدن

نه اون چیزی که ما میخوایم

من متنفرم از این وضع ولی دست و پام بسته اس 

سالهاس که نیم تلاشی میکنم که خودم باشم ولی وقتی بازور زیاد خانواده عرف حرف مردم مواجه میشم همه چی تو نطفه خفه میشه

لعنت به این قسمت زندگی که نقش دختر خوبه رو برخلاف میل خودم بازی کردم



خورشید جاودان
۲۶تیر

قمارباز رو یک روزه خوندم 

و باید بگم بازهم این روس های شگفت انگیز باعث حیرت و لذت من شدند 

اولین کتاب از ادبیات روسیه قبل از ابلوموف جنایت و مکافات بود که نصفه نیمه رهاش کردم راستش به نظرم توضیحات کش دار و خسته کننده زیاد داشت بخاطر همین ترجیح دادم که به خوندنش ادامه ندم اما جریان ابلوموف فرق میکرد 

تو دنیای وبلاگستان یه دونه عمو رحیم داریم که اسم وبلاگش ابلوموف یه روز از سر کنجکاوی تو گوگل نوشتم ابلوموف و با کلی توضیح شیرین مواجه شدم ، بخاطر اینکه بفهمم بیماری ابلومویسم چیه کتاب ابلوموف رو از کتابخونه گرفتم و خوندم و یک دل نه صد دل عاشق ایلیا ایلیچ ابلوموف شدم هرچند که این کتابم مثل جنایت و مکافات توضیح اضافه داشت و وسوسه میشدم نیمه خونده رهاش کنم 

همچنان ابلوموف بین روس های دوست داشتنی یکه تازی میکرد تا بطور اتفاقی از طرف یه خانم و اقایی که تو نمایشگاه کتاب محلمون باهاشون اشنا شدم و مدت کوتاهی راجع به کتاب حرف زدیم برادران کارامازوف رو هدیه گرفتم و بعد یادداشتهای یک دیوانه و قمارباز رو خریدم و خوندم 

این همه گفتم که تهش بگم از این به بعد از روسهای دوست داشتنی هرچی گیرم بیاد میخونم چون من رو هیجان زده میکنن و حال دلمو تو این دنیای شلم شوربا خوب میکنن از طرفی کمی ذهنم رو هم درگیر میکنن چیزی که من حسابی ازش خوشم میاد

تا بحال از تولستوی چیزی نخوندم میشه لطف کنید آثارش رو معرفی کنید

و اینکه اگر کتاب دیگری از این مردم دوست داشتنی میشناسید معرفی کنید

خورشید جاودان
۲۳تیر

بعد مدتها باز رفتم سراغ کتاب البته تو این مدت زندگینامه چارلی چاپلین رو میخوندم  

اندازه ای که سرد نشم 

الان قمارباز داستایوفسکی رو دست گرفتم و میخونم 

امیدوارم این یکی هم به خوبی بقیه روس های شگفت انگیز باشه و سر حالم بیاره

دلم برای درست و حسابی خوندن تنگ شده

دلم میخواد به اون دوران هیجان انگیز برگردم 

خیلی وقته اون دختر پر شور و هیجان سابق نیستم از وقتی مامان رفت انگار زندگی تخیل و اون همه شور و نشاط رو هم با خودش برد

وارد یه فاز جدید از زندگی شدم و همه چی کند پیش میره اونقدر کند که من رو هم مجبور کرده یه جورایی اروم بشم

یه برنامه برا خودم ریختم که منظم تر بخونم ودوباره کم کم اون حس و حال روبرای خودم زنده کنم

همه ما یه دوران طلایی داریم که یا گذشته و یا در حال گذران اون هستیم برای من سال ۹۵ دوران طلایی بود ولی با شناختی که از خودم دارم سال ۹۷ رو هم برای خودم طلایی خواهم کرد



خورشید جاودان
۱۹تیر

لعنت به این زندگی که نود و نه و نیم درصدش برای امثال من به داشتن پول بستگی داره

حساب کتابخونه خالی موندم با چی قفسه ی پونصد هزار تومنی بخرم با چی تابلو کتابخونه بسازم پول کتاب از کجا بیارم

الانم تو این اوضاع بد اقتصادی انتظار کمک مردمی داشتن کاری مسخره است

دوتا هم مثل عموم که پولشون از پارو بالا میره به روی مبارکشون نمیارن

راستش دوای دردمم پیش اینجور ادما باشه رو نمیزنم چه برسه انتظار کمک برای کار خیر داشته باشم

از اون طرف پول دارو و دوا درمون از طرف دیگه خرج زندگی 

یکی به من بگه چرا اینقدر پوست کلفتم بابا گفتم میخوام کرگدن بشم ولی خداییش افراط کردم زیادی پوست کلفت از اب در اومدم

اخرشم میدونم بعد این همه غر یه لیوان اب میخورم میگم گور پدر زندگی و مشکلاتش پاشو خودتو جمع  کن دختر

کلی کتاب بردم روستا با یه قفسه و در به در دنبال یه نجارم که دوتا قفسه ی اسقاطی رو برام تعمیر کنه 

و تو دلم خدا خدا میکنم دلشون بخواد پول نگیرن 

حال روز تو غار رفتن ما هم اینه که ارامشی نیست


خورشید جاودان
۱۳تیر
امروز خیلی خجالت کشیدم برای.....
کاش بعضی ادما اینقدر رک نبودن
درسته باید انتقاد پذیر باشی ولی من تحمل این حجم رک بودنو ندارم 
یه جورایی دلمم شکست و حس کردم کار بی ارزشی کردم
و برای خودم متاسف شدم 
هعییی
فعلا این روزا زندگی روی چپش رو نشون داده 
ولی مطمعنم مثل همیشه از پسش برمیام 
با اجازه همتون باز میرم تو غار باشد که ریکاوری بشم و برگردم
شاید مدتی چیزی ننویسم شایدم اونقدر طوفانی بشم که بنویسم 
ولی بهترین راه سکوت و سکوت و سکوته

خورشید جاودان
۱۲تیر

اینبار برای منجمد کردن افکارم با سر خیس نشستم جلو باد کولر و به این فکر میکنم

تا کجا میخوایم تو دنیای مجازی با فحش و بدوبیراه گفتن به هم به هر دلیلی پیش بریم  الان بحث داغ مخصوصا تو اینستاگرام بی آبی خوزستان و خرمشهر آبادانه از سلبریتی ها تا مردم عادی هرکی واسه خودش یه چیزی گفته ولی دردی از من خوزستانی دوا نمیکنه تا حالا رفتین زیر دوش اب و بلافاصله چشم و بدنتون خارش بگیره ؟

به خودم میگم اگه واقعا مردین بیاین فقط یه روز تو شهرهای ما زندگی کنین 

نه با دلسوزی های بیخودتون اشفته بازار رو آشفته تر کنید 

اونم کسانی که میرن اون ور اب بچه دنیا میارن که تابعیت بگیرن 

واقعا دلشون برای ما می سوزه؟ 


خورشید جاودان
۱۰تیر

نشستم تو اتاق و با حرص بستنی میخورم شاید خنکای بستنی اتیش دلمو خنک کنه

با هر قاشق پر بستنی که با جنون می بلعمش به این فکر میکنم 

مامان نیست  بابا نیست 

صورت خودمو یاد میارم که وقتی خبر مرگ مادرمو شنیدم جوری چنگ زدم که ناخنام تو گوشت فرو رفت 

به مردم خرمشهر فکر میکنم که اب ندارن به ابادانیا فکر میکنم و باز با حرص بستنی می بلعم به خودمون فکر میکنم که نفت داریم پتروشیمی داریم پولم داریم ولی سرطانم داریم 

ناخوداگاه دستم بخیه های پهلوم رو حس میکنه 

کلیه ای که چند سال پیش از دست دادمش دونه دونه جای بخیه هامو لمس میکنم البته بخیه ای نیست ولی حس میکنم تمام روح و تنم پر وصله و بخیه اس و باز یه قاشق بستنی رو تو حلقم فرو میکنم

به دوستی فکر میکنم که وقتی بهش گفتم هر وقت دلت خواست پیام بده نه اون وقتی که بفهمی من بیمارستانم و دیگه نخواست باهام تماس داشته باشه و این بار سه قاشق بستنی رو پشت سر هم تو دهنم چپوندم جوری که سرم درد گرفت ولی باز مغزم منجمد نشد

باز خشمم فروکش نکرد 

امروز بعد دیالیز اونقدر گریه کردم که بابا بزرگ متعجب شده بود اومد دلداریم بده داد زدم بار اول و آخرمه که میام اینجا برین برام کلیه پیدا کنید  و باز بستنی رو با حرص بلعیدم و به جنگ درونی خودم فکر کردم 

وقتی به خودم اومدم یه پاکت بستی خانواده میهن رو فقط برای خنک شدن دلم خورده بودم 

ولی دلم خنک نشده بود 

الانم تو گرما بی اب و برق نشستم و پاکت دوم بستنی خانواده میهن رو باز میکنم و به قصد کشت بستنی میذارم دهنم و به این فکر میکنم پاشم برم سراغ زندگیم گور پدر غم و غصه اونا که همیشه هست 

در همین حد من تناقض دارم پر خشم و پر امیدواری نا ارومی و دااشتن ارامش محض 

خودم از خودم وحشت میکنم و دهان پر بستنیم رو میبندم تا یخ بزنه شاید دلم و ذهنم خنک بشه



خورشید جاودان