تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸مرداد

در حال چیدن کتابها تو قفسه های کتابخونه روستای محل کارم هستم 

عکس رو با گوشی گذاشتم ومطمعن نیستم درست باشه فقط همین حد که بدونید کار رو به اتمام و حاصل کار رو ببینید  خودم که گوشیم رو برعکس کردم تا جهت عکس درست بشه خود دانید دیگه😊

۹۰۰ کتاب چیدم ولی باز دو قفسه اش خالی مونده هعی خداااا چه کنم ؟

تو این همه شلوغی ذهن و گیج و منگی به سر انجام رسیدن کتابخونه بهترین اتفاقه 

خدا رو شکر که تونستم با کمترین کمک تمامش کنم 

خورشید جاودان
۲۸مرداد

دو داستان از دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم رو خوندم 

یه جورایی سالینجر خوانی رو شروع کردم ولی نمیدونم چرا به داستان مرد خندان رسید نصف و نیمه رها شد 

اونقدر گیج و منگم که نمیدونم حال و احوالم چطوره 

وقتی کسی ازم می پرسه حالت چطوره واقعا میمونم چی بهش بگم

کم کم باید برای خوندن کتاب رو پای خودم بایستم چون رفیق هیچ کسم متاسفانه مدتی نا فرم و نمیتونه بهم کمک کنه  

میگن عقاب برای اینکه به جوجش پرواز یاد بده اونو میبره به بالاترین نقطه یه صخره و  ولش میکنه تا جوجه ی معلق بین زمین و هوا بال بال بزنه و مجبور بشه پرواز رو یاد بگیره حالا من اون جوجه عقاب معلق بین زمین و آسمونم 

نه تنها برای کتاب خوندن بلکه کل زندگیم تو یک سال گذشته در حال بال بال زدن بودم تا یاد بگیرم از پسش تنهایی بر بیام

امروز بعد مدتها غر زدم و باز عذاب وجدان گرفتم چرا با هانی درد دل کردم 

کلا این بشر عجیب اروم و صبوره جوری که دلت نمیاد حتی باهاش درد دل کنی مبادا آزارش بدی 

خودش که میگه من تنها کاری که میتونم بکنم شنیدنه حرفاته ولی دلم نمیاد بیش از حد مجاز درد دل کنم 

کلا اهل درد دل کردن نیستم یعنی بهتره بگم خیلی وقت ترجیح میدم سکوت کنم مگر اینکه مثل امروز به مرز انفجار برسم 

بعد از رفتن مامان یه جورایی تخیل و هیجان زندگی تو دنیای خیالیم هم رفت انگار مجبور شدم از عالم هپروت بیام بیرون و بین ادمای واقعی و تو دنیای واقعی زندگی کنم میدونید وقتی پدر و مادر باهم میرن تنها شدن یهویی بهت شوک وارد میکنه اون موقع است که چشمت به واقعیت های اطرافت باز میشه 

یه جورایی ناخواسته بزرگ میشی و من اینو یکبار دیگم تجربه کرده بودم 

دلم برای همه چی تنگ شده ولی هر روز که میاد یه روزی برای زنده موندنه و من فقط باید زنده بمونم حتی دیگه وقت ندارم با خواب و خیال مثل گذشته دردمو تسکین بدم 

و این بزرگ شدن دوباره گیجم کرده اونم تو این اوضاع احوال زندگی 



خورشید جاودان
۲۶مرداد

چیزی که میگم و احتمالا چرت ترین حرفی که تا الان ازم شنیدین و اینجا خوندین هرچند اون چیزایی هم که تابحال خوندین هم حرف حسابی نبود

وقتی ادمای نا امید و خسته از زندگی رو میبینم حسابی عصبانی میشم به خودم میگم تو چطوری تحمل میکنی این وضع رو اصلا چرا کم نمیاری ؟

چرا هیچ چیز تو شبیه آدمیزاد نیست اخه؟

بعد به خودم میگم تو اشکال داری وگرنه بیشتر ادمای دور و برت نرمالن همه از زندگیا شاکی ، همه خسته ، و...

احمقانه ترین قسمت این چرت و پرت نوشت اینه که دلم میخواد سرشون داد بزنم و بگم بابا میشه تحملش کرد میشه پذیرفتش دنیا اونقدر تیره و تار نیست ولی نمیشه 

یه بار، فقط یه بار به بنده خدایی گفتم اگر جای من بودی چه میکردی در عرض یک سال پدر و مادرمو از دست دادم بیماری هم که در حال پیشرفت  همین دوتا کافی یه فیل رو از پا دربیاره چه برسه یه ادم

در جواب گفت همه مثل تو نیستن 

ته تسلیم شدن اون ادم چی شد؟ افسردگی شدید و خوردن مشت مشت قرص  و عین جنازه خوابیدن های طولانی

واقعا گاهی از خودم می ترسم که چرا شبیه بقیه نیستم 

مشکلات و ناراحتی مثل قند کنار چای جز زندگی روزمره همه ماست و خواه ناخواه آزارمون میده ولی به نظرم حد و حدودی داره  و بعدش باید رفت سراغ زندگی عادی 

سراغ مبارزه من برای مادرم بیشتر از سه روز عزاداری نکردم و روز چهارم با اینکه مرخصی داشتم رفتم مدرسه و غم و غصه ام رو به سبک خودم و تو خلوت خودم تسکین دادم

همه مثل تو نیستن 

اونجاست که تو دلم میگم کاش بودن و حتی بهتر و مقاوم تر تا از زندگی لذت میبردن

میدونید همیشه به خودم گفتم اگر فلانی تونست پس من هم میتونم و ای کاش بقیه هم همین رو به خودشون میگفتن

از این بابت گفتم یه نوشته ی چرت چون میدونم به این ارزو یا خواسته تو دلم نمیرسم چون تا ادما خودشون نخوان کسی نمیتونه دیدگاهشون رو عوض کنه 

با گفتن همه مثل تو نیستن فقط از زیر بار مسوولیت تغییر دادن خودمون فرار میکنیم 

ما همیشه راه اسون رو انتخاب میکنیم عقبگرد و فرار چون تغییر دادن چیزی که سالها بهش عادت کردیم و باهاش زندگی کردیم سخت ترین کاری که یه ادم میتونه انجام بده ولی وقتی شد دنیا یه جور دیگه میشه

به هر حال قرار نیست که به همه خواسته هام برسم اینطور مواقع فقط تو دلم برای ارامش و خیر و صلاح طرف مقابلم دعا میکنم و می سپارمش به خدا 

تنها کاری که تو اینطور مواقع میشه انجام داد 


خورشید جاودان
۲۵مرداد

تا دیشب ارزوی نویسنده شدن فقط ارزویی بود که هر از گاهی بین سرکوب شده های وجودم سر راست میکرد و با تمام وجود دلمو می لرزوند و بعد بی خیالش میشدم 

ولی از وقتی با بهمن اشنا شدم عجیب به هدفم تبدیل شده 

به امید خدا تصمیم گرفتم برای رسیدن به این هدف وقت بگذارم تمرین کنم و یاد بگیرم بقول رفیق هیچ کس خدا رو کی دیده شاید یه روزی منم نویسنده شدم 

دارم روی طرح عروسک با لباس محلی شهرمون کار میکنم یه ایده که کسی بهش توجه نکرده و شاید به تولید انبوه برسه به امید خدا

لباس محلی شهرمون جوری که بعنوان مانتو بخوبی میشه ازش استفاده کرد بخاطر همین میخوام چند دست بدوزم و بجای مانتو ازش استفاده کنم تا پذیرفته بشه و اینجوری به ثبت ملی شدنش هم کمک میشه چون علاوه بر سنتی بودن کاربردی هم هست 

کتابخونه چند وقت دیگه تمام میشه و عکاسی از کودکان معلول شروع میشه 

امیدوارم بتونیم نمایشگاهی از کارامون برگزار کنیم 

وقتی زندگی هدفمندی داشته باشی نبودن ها و نداشتن ها کمتر آزارت میدن 

همیشه به خودم میگم خیلی چیزا ممکنه نداشته باشی ولی قدرتمندی خدا وقتی چیزی رو ازت میگیره گوشه کنار این دنیا بجاش چیزای خوبی برات گذاشته فقط کافیه پیدا کنی


خورشید جاودان
۲۴مرداد

بینایی ساراماگوهم تمام شد 

همین حد بگم که ارزش خوندن رو داره البته کتابی نیست که دلتون بخواد بارها و بارها بخونیدش ولی برای یک بار خوندن دلچسب و ضرر نمیکنید


کتاب بعدی که احتمالا دست بگیرم نقاش خیابان چهل و هشتم خواهد بود مقدمه ای برای آغاز دور دوم سالینجر خوانی

طبق تجربه قبلی بخاطر اینکه بتونید با سالینجر ارتباط برقرار کنید بهتره از نقاش خیابان چهل و هشتم شروع کنید و با ناتور دشت خاتمه بدین 

خب این یه نظر شخصی که ممکنه برای همه جواب نده ولی من باهاش خوب پیش  رفتم و نتیجه گرفتم

امیدوارم با سالینجر اوقات خوبی رو سپری کنم


خورشید جاودان
۲۳مرداد

دنیا خیلی کوچیکه کوچیکتر از اونی که فکرش رو بکنید و پر از غافلگیری

امروز پریسا رو عروسی دختر عموم دیدم 

پریسا یه همشهری که من از طریق اینستاگرام می شناختمش 

و امشب متوجه شدم خیلی خیلی اشنا هستیم و خودمون خبر نداشتیم

عاشق این غافلگیری های کوچیک و شیرینم

خورشید جاودان
۲۲مرداد

چند روز پیش رفتم پماد ترمیم زخم بخرم  بند انگشتی شده ۱۰۰ هزار تومن 

منم با خونسردی کامل برگشتم خونه و دور زخمام نقاشی کشیدم و بهشون گفتم دندتون نرم  مجبورین خوب بشین پول ن د ا ر م

خیلی وقته نسبت به دردها سر شدم یه جور بی خیالی عجیب و گاهی ترسناک

همه برای گرونی داروهامون ، سخت شدن زندگی و... در حد مرگ نگرانن ولی من کلا بی خیال شدم

دیروز بنده خدایی میگفت زندگی روز به روز سخت تر میشه با خنده بهش گفتم کی اسون بوده که حالا بخواد سخت بشه؟ به حال من فرقی نداره فقط تا بحال بی پولی رو تجربه نکرده بودم چون بابام بود و نمیگذاشت حداقل تو این مورد سختی بکشم که به لطف حضرات بالا نشین اینم به تجارب گرانبهام اضافه شد

نمیدونم خوبه یا بد که با فریزر خالی مواجه بشی و عین خیالت نباشه که تا یکی دو روز دیگه همین باقیمونده اندک هم تمام میشه و تا حقوق باید صبر کنی اونم چندر غاز بازنشستگی که گذران زندگی باهاش مثل معجزه میمونه 

رفتم سر خاک مامان بابام بعد کلی درد دل بهشون گفتم خداییش پیش خودتون چی فکر کردین رفتین گفتین مرگ بر شاه هرچند اون موقعم زندگی خیلیایی که شماها براشون مبارزه کردین فلاکت بار بود ولی ببینید انقلابتونم هیچ چیزی رو عوض نکرد 

خلق همچنان تو بدبختی خودشه

گاهی بیخیالی اونقدر عمیق میشه که اصلا برام مهم نیست مدتی یکی از داروهام تمام شده و قیمتش سه برابر شده 

این به این معنی که رسما نمیتونم بخرمش 

به هر حال تو این وضع گل و بلبلی مملکت خوشحال و شاد و خندانم چون دیگه نمیدانم 

این زندگی باز چه بازی غیر قابل پیش بینی برام داره:)

فقط به خودم دلداری  میدم که تو تنها نیستی میلیون ها نفر مثل تو هستن

این یادداشت غم نامه نیستا یه جور بیان خونسردی و خنثی شدن دختری که بیش از حد توانش تو زندگی امتحان شده

و احتمالا داره کم کم به یه کرگدن تمام عیار تبدیل میشه 

چیزی که رسیدن بهش یکی از ارزوهاش بوده


خورشید جاودان
۲۰مرداد

بینایی به جای حساس و بقول خودم اکشنش رسیده اونجایی که از هیجان نفس تو سینه حبس میشه 

و باعث شده حس های عجیب غریب دو سه روز گذشته جاش رو با حس و حال نسبتا خوب عوض کنه

اما مساله اصلی فعلا کتاب اگر شبی از شب های زمستان مسافری کالوینو جان 

خب بعد از خوندن سه گانه معروفش و یکی دو تا کتاب دیگه کالوینو خوانی خوب پیش می رفت تا اینکه به اگر شبی از شبهای زمستان مسافری رسید رفیق هیچ کس میگفت سعی کن تو حال خوبت بخونی خب از اوایل پارسال تا الان سه چاربار حال خوب حسابی اومد و رفت ولی کتاب نا تمام موند و اخرین تلاشم برمیگرده به ماه پیش باز تا نیمه خوندم و رهاش کردم و احتمالا حالا حالاها نرم سراغش 

داشتن کتاب نخونده تو کتاب خونه منو دچار عذاب وجدان می کنه نمیخوام جز اون دسته افرادی باشم که کتاب جمع میکنن و نمیخونن بخاطر همین به ندرت کتاب نخونده ای دارم مگر اینکه واقعا خوشم نیاد از اون کتاب که در مورد یکی دوتا هدیه پیش اومد

از طرفی این روزها و تو اوضاع نابسامان اقتصادی چندتایی کتاب نخونده دارم که تا مدتی نیاز به خوندن رو رفع میکنه و اولین بار که از نخوندن علاوه بر عذاب وجدان کمی هم خوشحالم مثل بچه ای که بسکوییتش رو یه ذره یه ذره میخوره که مبادا زود تمام بشه 

گفته بودم قرار سال نود وهفت مثل سال نودو پنج بشه خب هنوز موفق نشدم زیاد بخونم ولی به خودم قول دادم برنامه خوندنم رو منظم تر کنم 

اینم ممکنه به سرنوشت اون شنبه های معروف دوران مدرسه ختم بشه خدا میدونه ولی سعی میکنم بهتر از قبل بخونم 

خورشید جاودان
۱۸مرداد

خیلی سال پیش کتاب کوری  ساراماگورو بصورت پی دی اف خوندم 

خب از اونجایی که کتاب معروف و مطرحی هست دیگه لازم نیست ازش چیزی بگم هرچند در حدی هم نیستم که راجع به کتاب چیز خاصی بنویسم  و الان در حال خوندن کتاب بینایی از این نویسنده هستم 

این کتاب سیاسی ترین کتاب ساراماگو هست 

داستانش تا بحال به دلم نشسته و یه ردپایی از داستان کوری تو این کتابم هست 

بعد از بینایی هم قرار دوباره سالینجر خوانی رو شروع کنم 

 این روزا حس و حالم حس و حال داستان های سالینجر 

اتفاق هایی افتاده که گیج و سردرگمم و فکر میکنم به کمک سالینجر حال دلم خوب میشه 

کتابها از وقتی بچه بودم برام جنبه درمانی داشتن از اون روزی که عمو مجید سعی کرد من رو وارد جنگل انبوه کتابهاش کنه تا به امروز کتابها مثل داروهام عمل کردن 

تنها چیزی که باعث شد دوام بیارم عادت خوندن بود وگرنه تو این دنیای سخت کم اورده بودم و احتمالا اون لحظاتی که به مرگ فکر میکردم کار دست خودم داده بودم

زندگی با کتابها عوض میشه جوری که میتونی بگی قبل و بعد کتاب درست مثل بعد و قبل ازدواج


خورشید جاودان
۱۷مرداد
وقتی بچه بودم با عمو مجید میرفتم پیاده روی ولی از نوع معمول و متعارفش نبود
پشت خونه باباحجی بیابون بزرگ و وسیعی بود که هر بعد از ظهر من و عمو مجید قدم زنان تو بیابون گشت و گذار میکردیم 
یادمه چون عمو مجید بزرگ بود قدمهاش هم تند و سریعتر بودمن ازش عقب می موندم گاهی خسته میشدم و می نشستم رو زمین و به عمو که چند متری از من جلوتر بود با داد میگفتم خسته شدم عمو بیا بغلم کن 
ولی با خونسردی برمیگشت و بهم نگاه میکرد و میگفت پاشو بچه از بغل خبری نیست 
منم پا به زمین میکوبیدم و میگفتم نمیام خستم اصلا میمونم تا گرگا بیان بخورنم
و در جواب قشنگترین لبخند دنیا رو تحویلم میداد و با مهربانی میگفت پس اگه میخوای گرگا نخورنت پاشو بیا پیشم 
لجبازی کودکانه و اصرار فایده نداشت اخرش تسلیم میشدم و بدو بدو سمت عمو می رفتم که داشت ازم دور میشد
وقتی بهش می رسیدم دستم رو میگرفت و یکم فشار میداد دستای کوچولوم تو دستای بزرگ و مردونش گم می شد ولی بهم حس امنیت میداد
البته اینم بگم اون موقع ها از نظرمن عمو مجید یه ادم بزرگ بدجنس بود که می تونست یه بچه کوچولو رو بغل کنه و نمی کرد
ولی نمیدونم این ادم چه کششی داشت که من تو گرما و سرما دنبالش تا اون سر دنیا هم می رفتم ، پیاده روی تو بیابون که چیزی نبود
وقتی تو اون سالهای بگیر ببند مامان زینبم مجبور شد ازم دور بشه بیشتر از بابام به عمو مجید وابسته شدم بابا بخاطر حس پدریش و نبود مامان زینب خیلی بهم سخت نمیگرفت ولی عمو سخت گیری های کوچیکی داشت سخت گیری هایی مثل همین بغل نکردن روشی که با کمک اون یه  دختر کوچیک رو برای اتفاق های پیش رو آماده میکرد یادمه یه بار شنیدم که به بابام میگفت داداش در قبال این دختر خیلی احساسی برخورد نکن اون بچه ی پدرو مادر مبارزه و از الان باید برای نبودن یه کدومتون اماده بشه ما که نمیدونیم تو این اوضاع قرار چی به سرمون بیاد
انگار یه قدرت جادویی پیش بینی داشت انگار میتونست اینده رو ببینه 
میدونست زندگی چه بازی هایی برای برادرزاده کوچولوش در نظر گرفته یه جورایی با اون سخت گیری هاش میخواست دختر بهار رو مقاوم کنه
پیاده روی تو اون بیابون بهم یاد داد رو پای خودم بایستم اینو سالهابعد فهمیدم که مامان زینب رفته بود پیش خدا 
و سایه های تاریک عمو مجید رو هم بلعیده بودن 
اون موقع بود که فهمیدم تیغ ها و سنگلاخ اون بیابون که تااون موقع بزرگترین مانع برای پاهای کوچیکم بود در مقابل بازی های زندگی تو سالها بعد چیزی نبودن
مامان زینب و عمو مجید رو سایه های تاریکی بلعیده بودن و

من مونده بودم و بابا و آوارگی و جنگ زدگی انگار عمو میخواست پاهام رو برای برداشتن قدمهای بزرگ قوی کنه 
میخواست بهم بگه دنیا اونی نیست که من فکر میکنم 
برای بقا تو این بلبشو باید محکم باشم 

امروز وقتی مجید پسرش سر خاکش بهم گفت خوش بحالت که بابام رو دیدی و باهاش زندگی کردی یاد بیابون پشت خونه بابا حجی افتادم 
فقط در جواب پسر عمویی که پدرش رو از خاطرات فامیل میشناسه گفتم خیلی کم بود 
این روزا بیشتر از هروقتی به تکیه گاهی مثل عمو مجید و بابام نیاز دارم 
دلم میخواد فقط یکبار دیگه برگردن و دست کوچیکم رو جوری بگیرن که تو دستای بزرگ و مردونه اشون گم بشه
عمو مجید من بزرگ شدم قوی شدم مبارز راه روشنایی شدم ولی همیشه گوشه قلبم جای خالی عزیزانم رو حس میکنم

خورشید جاودان