دیروز تا الان که اقای همکارفهمیده بیماری من چیه اونقدر ناراحته که وقتی جواب آزمایشم رو به خودم دادن نبودم وقسمت جالبش اینه که من دارم دلداریش میدم
و فقط میشنوم که توروخدا خوب شو لعنتی من داغونم فقط خوب شو که نابودم و بگه دنیا روسرم خراب شده
باورم نمیشد یه غریبه اینجوری بهم بریزه اونم کسی که ۷ ماه میشناسمش و همکار شدیم
خانم همکارم با خنده میگه نکنه طرف عاشقت شده و این خبیثانه ترین فکریه که میشه کرد تو این وضعیت چون همه اونایی که دوستم دارند کنار من زجر میکشند و دیگه نمیخوام به این افراد کسی اضافه بشه هرچند واقعا بدم نمیاد هم از من خوشش اومده باشه ولی خیلی دیره اونقدر دیر که حباب اون فکر رو می ترکونم این چیزا به من نیومده
هعی اقای همکار تقصیر خودت بود که سر به سرم گذاشتی و مجبورم کردی از حرص خودم بگم که واکسن نبوده و شیمی درمانیه
حالا با فکر بهم ریخته ام چه کنم از یک طرف به شدت میگم کاش از من خوشش اومده باشه چون منم یه حسی نسبت بهش دارم
از طرفی به شدت مقاومت میکنم که این حس رو نابود کنم چون اون کنار من زجر میکشه
نمیتونه روزها و شبای دردناک منو با اون دل نازکش و روحیه حساسش دوام بیاره
شایدم اینا فقط برداشت منه از حرفاش و هیچ احساسی نسبت به من نداره
ولی ای کاش اینقدر دیر نبود اونوقت که حالم خوب بود همکارمون میشد اونموقع بی شک میرفتم رک بهش میگفتم ازش خوشم اومده
نه الان که مجبورم پسش بزنم
اصلا دور کاری گرفتم فقط واسه اینکه مجبور نباشم روبروی ایشون بنشینم و کار کنم