تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۵شهریور

دیروز تا الان که اقای همکارفهمیده بیماری من چیه اونقدر ناراحته که وقتی جواب آزمایشم رو به خودم دادن نبودم وقسمت جالبش اینه که من  دارم دلداریش میدم 

و فقط میشنوم که توروخدا خوب شو لعنتی من داغونم فقط خوب شو که نابودم  و بگه دنیا روسرم خراب شده

باورم نمیشد یه غریبه اینجوری بهم بریزه اونم کسی که ۷ ماه میشناسمش و همکار شدیم

خانم همکارم با خنده میگه نکنه طرف عاشقت شده و این خبیثانه ترین فکریه که میشه کرد تو این وضعیت چون همه اونایی که دوستم دارند کنار من زجر میکشند و دیگه نمیخوام به این افراد کسی اضافه بشه هرچند واقعا بدم نمیاد هم از من خوشش اومده باشه ولی خیلی دیره اونقدر دیر که حباب اون فکر رو می ترکونم این چیزا به من نیومده

هعی اقای همکار تقصیر خودت بود که سر به سرم گذاشتی و مجبورم کردی از حرص خودم بگم که واکسن نبوده و شیمی درمانیه

حالا با فکر بهم ریخته ام چه کنم از یک طرف به شدت میگم کاش از من خوشش اومده باشه چون منم یه حسی نسبت بهش دارم

از طرفی به شدت مقاومت میکنم که این حس رو نابود کنم چون اون کنار من زجر میکشه 

نمیتونه روزها و شبای دردناک منو با اون دل نازکش و روحیه حساسش دوام بیاره

شایدم اینا فقط برداشت منه از حرفاش و هیچ احساسی نسبت به من نداره 

ولی ای کاش اینقدر دیر نبود اونوقت که حالم خوب بود همکارمون میشد اونموقع بی شک میرفتم رک بهش میگفتم ازش خوشم اومده

نه الان که مجبورم پسش بزنم 

اصلا دور کاری گرفتم فقط واسه اینکه مجبور نباشم روبروی ایشون بنشینم و کار کنم 

 

 

 

خورشید جاودان
۲۴شهریور

به همکارم میگم از شدت درد دارم گریه میکنم دستم خیلی درد میکنه فکر کردکه واکسن کرونا زدم و مثل همیشه شروع کرد به شوخی 

اخرش به شوخی گفت خجالت بکش گریه واسه بچه هاست با یه آمپول گریه میکنی

از حرصم بهش گفتم که کاش آمپول بود شیمی درمانیه

و سکوت ، سکوت عمیقی که خیلی خوب میشناسمش 

حالا بیا و درستش کن 

بابا خوبم ، من قویم ناراحت نشیا توروخدا فکر نکن به منو...

دنیا برعکس شده من باید به بقیه دلداری بدم

 

نمیدونم بیمارستان که میری چرا  تنهایی اش رو نمیشه تحمل کرد

انگار به طرز عجیبی دلت میخواد عشق رو تجربه کنی ولی بعد به خودت میگی بیخیال بابا کیو میخوای با خودت گرفتار کنی

عشق عواقبی داره که تو از پسش برنمیای

عجیب هربار میرم بیمارستان عین تو فیلما این فکرا از سرم میگذره ولی خب فیلمه 

واقعیت زمین تا آسمون فرق داره و تو باید تحت هر شرایطی تنها از پسش بر بیای 

وقتی خرچنگ به جونت چنگ میزنه انگار همه چیزایی که تجربه نکردی به ذهنت هجوم میاره

انگار میخوای حریصانه تو فرصت کم تجربه کنی ولی از اونجایی که ترحم جز عوارضشه  ترجیح میدی دور خودت دیوار بکشی و روی خواسته هات خط

من تمام عمرم تنهایی از پس زندگیم بر اومدم اینم سر همه اش 

 

خورشید جاودان
۱۶شهریور

با تمام وجودم نمیخوام برای احمد مسعود اتفاقی بیافته چون شبیه ترین ادم به عمو مجیدمه حالا که بعد سالها چهره عموم رو فراموش کردم دوست دارم یکجایی تو این دنیا یک نفر شبیهش زندگی کنه شجاع و تنها

نمیدونم عمو مجید رو تیربارون کردن یا حلق آویز ولی  امیدوارم خیلی درد نکشیده باشه  نمیدونم چرا این روزها هروقت از پنجشیر چیزی میشنوم عمو مجید و خاطراتش رو مرور میکنم شاید روحش یه جایی بین شیرمردان پنجشیر باشه شاید هم ....

سالهاست که هرجای جهان خبری از مبارزه باشه عمو مجید در قالبهای گوناگون به ذهنم میاد

وقتی اولین بار عکس احمد مسعود رو دیدم انگار به اون سالی برگشته بودم که پا به پای عمومجیدم تو زمین خاکی پشت خونه میرفتیم و میرفتیم، اونقدر دور که وقتی برمیگشتم خونه رو ببینم فقط نخل تو حیاط پیدا بود 

اون روزهایی که فکر میکردم بدجنس ترین عموی دنیا رو دارم چون وقتی خسته میشدم بغلم نمیکرد حالا میفهمم چرا این کار رو میکرد ، بخاطر اینکه یاد بگیرم وابسته نباشم، کم نیارم و روی پای خودم بایستم

بخاطر همینه که با تمام وجودم میخوام احمد مسعود زنده بمونه ،مقاومت کنه و پیروز بشه چون شبیه ترین ادم به عمو مجید منه 

 

خورشید جاودان
۰۸شهریور

میگه تو که گفتی مامانت فوت کرده؟ میگم آره میپرسه پس مامان ،مامان میگی اون کیه؟ خاله ام  که از بچگی پیشش بزرگ شدم و عادت کردم به خودش و شوهرش بگم مامان و بابا 

الان مساله حل شد میپرسه نه باز یه سوال دارم مامان زینب و مامان پری کی هستن ؟ دیدم حوصله ندارم بهش بگم مامان زینب مامان واقعی خودمه و مامان پری نامادریمه که بعد مامان زینب اومد بهش گفتم شاید فردا بگم شاید اصلا نگم 

اگه میگذاشتم تا دو روز باید سوال جواب میدادم ،:))

 

ولی پنج و نیم  صبح دارم از این موضوع مینویسم که خدا رو شکر من ۳ مادر دارم هرچند فقط ده سال اول زندگیم مامان واقعیم ،مادرم بود و زود فوت کرد

گاهی فکر میکنم اینکه خیلی از مامان واقعیم چیزی به ذهن ندارم خوبه یا بد ؟

گاهی فکر میکنم اگر کسی ازم بپرسه چندساله مامان پری فوت کرده ؟ تعداد سالهایی که نیست رو فراموش کردم خوبه یا بد  اخه برای من هنوز زنده است

اینکه الان براحتی به خالم میگم مامان و دوستش دارم اندازه مامانم خوبه یا بد

فقط میدونم از همون بچگیم این قدرت رو داشتم که بتونم برای زنده موندن خودمو با شرایط وفق بدم

گاهی از بیرون فراموشکار و قدر نشناس به نظر میام ولی خودم میدونم همه اون ده سالی که حداقل از ۵ سالگیش یادمه که مامان زینبم بود همه اون ۲۵ سالی که مامان پری بود و همه این ۵ سالی که خالم شده مادرم رو با تمام وجودم زندگی کردم و قدر دان همه لحظاتش هستم

همینطور که تو رختخواب کنارم خوابیده و تو جاش پهلو به پهلو میگرده میپرسه راستی بابات چی شد و من تو دلم میگم به تو چه بچه 

 

خورشید جاودان