تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی
۲۹بهمن

مهدخت جان اومدم تهران ولی هیچ راه ارتباطی با شما نداشتم شماره تلفن برام بگذار چون گوشیم خراب شد و،شماره هام پاک شدن

ب

خورشید جاودان
۲۱بهمن

از نظر همکارم اینکه دانش اموزم بهم بگه خانم میخوای بری تهران سر قرار بی ادبیه و اون دانش اموز ذهنش منحرفه ولی من وقتی اینو بهم گفتن اصلا ناراحت نشدم مختصر تو پست قبلیم نوشتم 

راستش من از اینکه بخوام ادای ادم بزرگا رو سر کلاس در بیارم خوشم نمیاد اینکه بخوام خودمو بگیرم و فقط یه معلم علوم باشم خوشم نمیاد ۱۷ساله که هم دوست بچه ها بودم هم معلمشون درسته گاهی رنجیده خاطر شدم و گاهی رفتارهاشون درست نبوده ولی از وقتی پذیرفتم نسل امروزه با ما فرق دارن ،ادبیاتشون متفاوته  روابطشون متفاوته گاهی گستاخی دارند و ...کلا جسور تر از ما هستند اوضاعم با دانش اموزا بهتر شده 

همیشه سعی میکنم دنیاشون رو بشناسم وخودمو هم قدشون بدونم

راستش دنیا جوری عوض شده که اگه بخوام سر افکار قدیم خودم بمونم دقیقا شبیه اصحاب کهف میشم که بعد سالها از خواب بیدار شدن و تحمل این همه تغییر یهویی برام سخته

بخاطر همین خیلی وقته از ادبیات دخترای نوجوان ناراحت نمیشم

تنها چیزی که منو ناراحت میکنه بی انگیزه بودن و بی هدف بودن دانش اموزامه چند وقت پیش بعد درس داشتم راجع به کارها و فعالیتها و تحقیقاتم راجع به فرهنگ بومی میگفتم 

راجع به اینکه من از بیست سالگی کار کردم و..  آرتمیس ازم پرسید خانم چرا ما جدیدا مثل شما قدیمی ها به جایی نمیرسیم؟

یا وقتی نمایشگاه عروسکهای بومی تو مدرسه بود داشتم توضیح میدادم راجع به عروسکها اسما پرسید چرا خانم ما مثل شما چیزی بلد نیستیم ؟ دلم گرفت چون میدونستم اشکال کار از کجاست ولی اونقدر دستم باز نیست که بتونم کمکشون کنم

فقط در جواب آرتمیس گفتم ما و نسل ما چون زندگی راحتی نداشتیم از وقتی خودمون رو شناختیم میدونستیم باید بهتر از پدرمادرمون زندگی کنیم ما اغلب سن شما بودیم هدف داشتیم ولی شما بی انگیزه هستین

چون همه چی براتون فراهمه

چون نسل ما که بعدها شدیم پدر مادرای شما نمیخواستیم مثل خودمون خیلی چیزا تو دلتون بمونه به هرقیمتی انگیزه رو ازتون گرفتیم و شما رو به موجودات اماده خور بی انگیزه تبدیل کردیم

 

به اسما هم گفتم کافیه بخوای یاد بگیری از من بهتر میشی

من نه مثل همکارام زیاد از این نسل انتقاد میکنم نه خیلی از بالا نگاشون میکنم چون عمیق که بشی یه جایی واقعا دلت میسوزه که از تجربه های ما محرومن و یه جایی دلت میسوزه که پدر مادرها چی به سرشون اوردن

به نظر من بچه های امروز معرکه اند اگر مسیر درست رو یاد بگیرند

 

خورشید جاودان
۱۹بهمن

همیشه دوست داشتم دکتر ژیواگو رو بخونم بعدش فیلمش رو ببینم

اما بیشتر از ۹۰ صفحه نتونستم بخونم

مثل همه روس ها کش داره و صبر ایوب میخواد از اون همه شخصیت با اسم های روسی سر در بیاری تا نهایتش به یوری ژیواگو برسی که من نرسیدم و همون اوایل کتابو بستم و احتمالا برم سراغ فیلمش 

شاید کتاب صوتیش رو پیدا کردم و شنیدم اینم یه احتماله چون اینقدر درگیری هام زیاده که کتاب خوندن توش گم شده

 

تنها اوقات خوش من وقتیه که مدرسه پیش دانش اموزانم هستم درس میدم و اخر،ساعت از هردری حرف میزنیم انگار برگشتم به دوران نوجوانیم پر از انرژی و هیجان 

مخصوصا دیروز که علوم داشتن و ازقبل  شنیده بودن میخوام برم تهران 

پچ پچ میکردن و نهایتش شیما پرسید خانم یکهفته است ذهنمون درگیره برا چی میری تهران ؟ خانم میری سر قرار؟

بهشون گفتم مگه مغز خر خوردم برای یه قرار این همه راه برم شهر خودمون چشه بعدشم قرار برا چیمه من کلا با مجردیم خوشحالم

بیتا و مهسا میگفتن خانم خب باید یکی باشه پیر شدی یه لیوان آب بده دستت و اصرار برو سر قرار خانم به ماهم اطلاع بده😂 

خانم خوشتیپی اما رفتی اونجا اینو بپوش اونو بپوش   و کلی بهم مدل لباس دادن 

اینجور که این جونورا عظمشون رو جزم کردن معلمشون رو شوهر بدن اونم یه شوهر پایتخت نشین خدابیامرز مادرم برام تلاش نکرد

 

خدا روشکر که دخترام رو دارم با بودنشون درد و تنهایی کمتر اذیتم میکنه

 

 

 

 

 

خورشید جاودان
۱۸آذر

هسالها پیش این نقاشی رو روی یک کاغذ باطله کشیدم یادمه اون موقع به ناخدا بایندر که فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی ایران بود و تو جنگ جهانی دوم وقتی  روس ها به شمال ایران حمله کردند با دلاوری مقاومت کرد و کشته شد فکر میکردم

یکم بعدترش اعدامی های دهه شصت تمام ذهنم رو درگیر کرد 

بعد نوبت جنگ شد ، جنگی که تمام زندگی ما رو نابود کرد و مادرواقعیم رو ازم گرفت  

اون روز سرم پر از مرگ بود و هیچ چیزی جز کشیدن طناب دار و خون با چاشنی امید نمیتونست  ارومم کنه 

 

 

این روزها که کتاب امریکایی هاوارد فاوست رو میخونم بعد از اعدام پارسونز باز سرم پر تصویر مرگ شده و تنها چیزی که تونست حالمو خوب کنه برگ سبز روی اون درختی که تو نقاشی کشیدم

من هنوز منتظرم پایان شب سیه سپید بشه

خورشید جاودان
۲۵آبان

فرانکنشتاین رو گذاشتم کنار چون واقعا کلافم میکرد بعد از مرگ برادرش و ژوستین مدام از عذاب کشیدنش میگفت و خوندن چندین  صفحه طولانی عذاب برای من خوشایند نبود بجاش کتاب دیگری از هاوارد فاوست دست گرفتم بنام آمریکایی که در مورد یک قاضی بنام پیتر التگلد و براساس واقعیته قبلا از فاوست مزدور رو خونده بودم و خوشم اومده بود 

دیشب بعد از مدتها که تو فصل تابستون بودیم و شرجی اولین بارون پاییزی بارید و امروز هوا خنک شد به همین مناسبت به توصیه دانش اموزام اولین انیمه عمرم رو دیدم قلعه متحرک هاول  به شدت توصیه میکنم ببینید شاهکارو عالی تا الان که به توصیه دانش اموزام گوش کردم ضرر نکردم  دوسریال کره ای از نظر خودم عالی وینچنزو و تناسخ در یک خانواده پولدار رو دیدم و انیمه زیبای قلعه متحرک هاول که باعث شد با میازاکی و دنیای انیمه هاش اشنا بشم

پاییز رو از امروز که هوا خنک شد با انیمه و کتاب خوب جشن گرفتم باید از دانش اموزهای خوش سلیقه ام تشکر کنم هرچند بعضی از بدجنس های کوچک اصرار دارن سریال اشتباهات منو ببینم و دوستاشون میگن خانم نبین بی ادبیه حالا چی دیدن و چرا اصرار دارن منم ببینم خدا داند😁

 

 

 

از وقتی رتبه بندی امتیاز نگرفتم و بعد فهمیدم همکارهام به کمیته امداد کمک کردند و گواهی خیربودن گرفتن تا امتیاز بگیرن حس میکنم کلاه گشادی سرم رفته چون من تو حاشیه شهر با هزینه شخصی و فروش عروسکای دست،سازم کتابخونه ساختم ، کم و کسر مدارسی که توش کار میکردم رو تامین میکردم و خیلی کار دیگه ولی حتی الان نمیتونم ثابت کنم من انجام دادم چون معتقد بودم تو سکوت کار کنم برای حال خودم حتما خدا یه جا جوابم رو میده ولی فکر کنم خدا هم خدای من نیست اگر بود اینقدر چاله چوله تو زندگیم نمیگذاشت که معطل پولی بشم که از رتبه بندی به حقوقم اضافه بشه

حالا اون حضرات رتبه دو و سه  شدند من فاقد رتبه

و به شدت حس حماقت دارم

 

خورشید جاودان
۱۲آبان

روبروی کتابخونه ام ایستادم و کتابهام رو می شمارم سوای کتابهای بچگی و نوجوانیم که موریانه نابودش کرد و کتابهای متفرقه  و کتابهایی که از کتابخونه گرفتم و  آمارش رو ندارم  تابحال ۶۶ رمان خوب خوندم البته بطور دقیق باید بگم از سال ۹۴ که هدفمند رمان خوندن رو شروع کردم ۶۶ رمان خوندم و  این امار کتابهای کتابخونمه مطمئنم بیشتر از این کتاب خوندم ولی فراموش کردم

به دکتر گفتم تاحداقل  ۲۰۰ کتاب نخوندم نمیخوام از دنیا برم پس تمام تلاشت رو بکن که زنده نگهم داری میدونم خواب و خیاله ولی تنها چیزیه که میتونم بهش فکر کنم کاش واقعا همه چی دست دکترها بود اونوقت میتونستم بگم تا ۱۰۰۰ کتاب خوب نخوندم نمیخوام بمیرم حالا باید حساب کنم ۱۰۰۰ تا چند سال طول میکشه که وقت بخرم

 

تازگیا با یه نویسنده خوب اشنا شدم بنام هاوارد فاوست دوتا کتاب از این نویسنده از کتابخونه محلمون امانت گرفتم بنامهای مزدور و امریکایی مزدور ۱۹۰ صفحه است و داستانش برای من دوست داشتنی و جذابه  اونقدر جذاب که وقتی از کتابخونه برگشتم ظهر تا شب تمامش کردم درست شبیه جذابیت داستان های وونه گات وقتی تازه باهاش اشنا شده بودم

میله بدون پرچم همیشه توصیه میکرد بجای خرید کتاب عضو کتابخونه بشم ولی با اینکه عضو بودم یه جورایی نسبت به پیشنهادش جبهه گیری میکردم و گاهی عصبانی میشدم چون چندباری سرخورده از کتابخونه برگشته بودم خونه

تا وقتی روش انتخاب کتابش رو بهم گفت ، ورق برگشت و رفتن به کتابخونه به روش میله بدون پرچم به تفریحی شیرین و پیروزی بزرگی تبدیل شد

حالا دیگه خیلی لازم نیست به لیست از قبل نوشته شده تکیه کنم فقط کمی حوصله برای انتخاب کتاب لازمه

با این روش تونستم با هاوارد فاوست و کتاب مزدور اشنا بشم

حالا فکر کنم بخوام اونقدر زنده بمونم که همه رمان های خوب سه کتابخونه ی شهرمون و شهرهای اطرافش رو بخونم

شاید به جز رمان تصمیم بگیرم کل کتابها رو بخونم به نظرتون اینجوری پیش بره چندسال دیگه باید زنده بمونم؟😊

 

 

 

خورشید جاودان
۳۰مهر

توی هزار و نهصدو یکمین فکرم به تنها گزینه کتابخوانیم فکر میکنم به خودم میگم کتاب صوتی گوش کن و سعی میکنم دوباره شنیدن کتاب رو شروع کنم یه داستان بنام آینه مرد مرده از سری داستان های پوارو برای دست گرمی انتخاب میکنم و هندزفری در گوش شروع به شنیدن میکنم یکساعت و چهل و شش دقیقه بد نبود 

توی هزارو نهصد و یکمین فکرم به این فکر میکنم  که از مسوولیت خونه خسته شدم از مرد بودن کنار زن بودن از قاتی شدن همه چی راستش نقش مردونه خودمو اصلا دوست ندارم به خودم میگم کاش با یه مرد پولدار ازدواج میکردم که بار سنگین مالی رو از رو دوشم بردارم ولی کفه ترازو به سمت ازدواج نکردن سنگینه من ازازدواج  متنفرم  در ضمن این بخش از فکرم کمی احمقانه است به خودم میگم چون فشار زیادی رو داری تحمل میکنی به این گزینه احمقانه فکر میکنی مرد پولدار... ازدواج ... فرار از فشار

به نظرم فکر کردن به یه گنج بهتر از این گزینه است

تو هزار و نهصدو یکمین فکرم به این فکر میکنم که من دانش اموزام رو خیلی دوست دارم همه دلخوشی من چهار پنج ساعت تدریس علومه هرچند علوم درس سنگینیه ولی با تمام وجود دوستش دارم

تو هزار و نهصدو یکمین فکرم یه لیست خرید هم وجود داره که به میزان حقوق این ماه بستگی داره تعمیر کابینت زیر سینک تعویض عینک خرید لباسشوویی  که هنوز این لیست تکمیل نشده

و در نهایت بعد از این همه فکر کتاب صوتی دیگری انتخاب میکنم و برای جلوگیری از طغیان افکارم گوش میکنم

خورشید جاودان
۲۷مهر

چند سال پیش که هنوز زندگی اینقدر سخت نشده بود هروقت میخواستم حال خودمو خوب کنم کتاب میخریدم اوایل فصل پاییز که هوا قابل تحمل تر می شد و میتونستم با باد پنکه تو اتاق سر کنم رو تختم دراز می کشیدم و مثل میت بی حرکت ، یه نفس کتاب میخوندم دوساله که فقط به قیمت سرسام اور  کتابا نگاه میکنم وبه این نتیجه می رسم که اولویت من کتاب نیست با پول کتاب میتونم دارو بخرم

لعنت بهشون که تنها دلخوشی کوچیک زندگیم رو ازم گرفتن و زندگی سگیمون رو به جهنم تبدیل کردند

شهر ما سه کتابخونه داره که دوتاش اونقدر با خونه ما فاصله دارند که باید قیمت یه کتاب رو خرج رفت و امد کنم اونی هم که نزدیک خونمونه قفسه های خالیش  ادم رو غمگین میکنه

کتاب صوتی رو امتحان کردم برای مدت کوتاهی جواب داد پی دی اف هم چشمام رو اذیت میکنه

تو این شرایط زیر باد پنکه رو تختم دراز میکشم و به کتابهایی که میخواستم بخرم فکر میکنم و به خودم میگم کاش کتابفروشی وجود داشت که کتاب قسطی می داد 

اخرش هم عصبی و کلافه چشمام رو می بندم و سعی میکنم فراموش کنم

 

 

خورشید جاودان
۱۰مهر

 ۱_در حال دوباره خوانی یادداشت های یک دیوانه ی گوگول هستم

بهترین زمان برای خوندن ادبیات روسیه به نظرم فصل پاییزه یه جورایی ریتم کند این فصل با کتابهای نویسندگان روس هماهنگه و لذت خوندن کتاب ها رو برای من چند برابر میکنه

بین کتابهای نویسندگان روس که تو کتابخونم دارم یادداشتهای یک دیوانه از امتیاز خاصی برخورداره و جذاب تره بخاطر همین چندسالیه که با شروع فصل پاییز میرم سراغش

از بین داستانهای این کتاب بلوار نیفسکی و یادداشتهای یک دیوانه عالی هستند ولی هیچوقت با داستان دماغ نتونستم کنار بیام

 

کتاب بعدی برادران کارامازوف که فکر کنم برای دوم میخوام بخونم

فعلا با روس ها سرگرمم وروزگار رو میگذرونم

 

 

خورشید جاودان
۲۴شهریور

دیروز تو پینترست میچرخیدم و عروسکهای بومی کشورهای مختلف رو میخوندم به یه عروسک ساده افریقایی رسیدم که داستان تکان دهنده ای حداقل برای من داشت و سرشار از حس خوب بود

آیا بومی

وقتی بردگان رو از افریقا با کشتی به برزیل می بردند مادران برای قابل تحمل کردن سفر برای کودکان یک تکه از دامن خودشون رو پاره میکردند و با چند گره برای بچه ها عروسک می ساختند اسم این عروسکها آیابومیه به معنای کسی که برایت شادی می اورد و نماد امید و شادیه

حس و حال عجیبی پیدا کردم یه جورایی با تصور سختی هایی که برده ها متحمل می شدند قلبم لرزید تو یوتیوب فیلم ساختنش رو یاد گرفتم و دست به کار شدم موقع ساخت تمام ذهنم درگیر این بود که زن بودن همه جای دنیا سخته فرقی نداره دختری تو جنوب ایران باشی یا تو دل یکی از ایالتهای امریکا یا بردگانی از دل تاریخ یک زن هرکجا باشه از صبح که چشمش رو باز میکنه تا شب باید بجنگه و این جنگ وقتی مادر میشی شدیدتر میشه

زن بودن همه جای دنیا سخته اما شیرینه و می ارزه به مبارزه اش

یکی از حقوق اولیه اش محرومه و دیگری اوضاعش کمی بهتره ولی اصل ماجرا زن بودنه و جنگیدنی که همه ما به نوعی با اندکی تفاوت درگیرش هستیم

این عروسکها برای من نماد زن بودنه چیزی که نباید فراموش بشه 

 

کتاب تیمبوکتو پل استر رو برای بار دوم میخونم و به نظرم عالیه فعلا در همین حد بمونه وقتی تمام شد راجع بهش مینویسم هرچند نوشته های من بدرد،بخور نیست ولی همینکه تحریک بشید برید سراغ کتاب هم برای من کافیه

 

 

خورشید جاودان