تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۶آذر

به طرز عجیبی این روزها از عروسکها می نویسم و خودم هم تعجب کردم که چرا ذهنم پر شده از عروسکها شاید بخاطر اینه که بخشی از زندگیم درگیر بیماری هستم و برای رهایی از فشار و درد به عروسکها پناه می برم

شاید هم بخاطر اینه که دوست دارم بخش خوب زندگیم رو با کسانی که احیانا به این وبلاگ میان شریک بشم 

امروز دوتا خاله پیرزن درست کردم و دوتا عروسک با رختخواب که سفارش همکارهام برای شب یلدا و هدیه به مناسبت یلدا بود

همیشه وقتی کارتون دختری بنام نل رو می دیدم که عروسک میدوخت دوست داشتم عروسک بدوزم و الان ناخودآگاه عروسکهایی که میدوزم شبیه عروسکهای نل میشه خودم دقت نکرده بودم ولی چند نفر بهم گفتند عروسکهات شبیه عروسکایی که نل می دوخت :)

از وقتی وارد حوزه عروسک بخصوص عروسک بومی شدم سعی کردم این تصور که عروسک  صرفا اسباب بازی دخترونه است رو از بین ببرم بخاطر همین کارگاه ساخت عروسک بومی ویژه پسران برگزار کردم حتی یک قدم جلوتر رفتم و به باباها روش ساخت عروسک بومی یاد دادم

یادمه نمایشگاهی که خرداد گذشته شرکت کردم با دیدن عروسکها مرد و زن آنچنان ذوق زده بودند و به ایام کودکی برگشته بودند و یاد پدر مادرهاشون زنده شده بود که فکر کنم تو طول عمرشون به این حد تو خاطراتشون غرق نشده بودند امکان نداشت کسی به غرفه من بیاد و این جمله رو نشنوم خدا بیامرز مادرم... خدا بیامرز پدرم و..‌ 

 

تو این دنیای پر از خشم و خستگی وجود عروسکها و گفتن قصه محلی برای ساعتی زمان رو متوقف کرد و آدم بزرگای خسته به بچه های شادی تبدیل شدند که می شد برق شادی رو تو چشماشون دید

 

شاید رویه نوشتنم رو عوض کنم و اونقدر از عروسکها بگم که حال خوشش به شما هم منتقل بشه

من به معجزه عروسکها ایمان دارم

 

خورشید جاودان
۲۲آذر

نمیدونم از کجا شروع کنم و از کجا بنویسم ولی هرچی به سرم اومد  بخاطر این بود که مامانم بجای قصه های کودکانه با خاطرات مبارزاتشون منو بزرگ کرد

از گذشته میگفت از اینکه دایی و عموی من چی میخوندن و چی تو سرشون بود

راستش حتی اسم من رو هم متعارف انتخاب نکردن هروقت ازش می پرسیدم معنی اسمم چیه میگفت اسمت رو از سرود انقلابی سال پنجاه که راجع به یه چریک زن بود انتخاب کردم اولین کتابی هم که دست گرفتم ماهی سیاه بود

تا اینجا می تونید بفهمید پیشینه خانواده من چی بوده من در دریایی از افکار حق طلبی و برابری خلق بزرگ شدم درسته عموم اعدام شد و داییم پاکسازی ولی با خاطراتشون بزرگ شدن  با الگو قرار دادنشون  مسیر زندگی من هم عوض شد

یادمه مامانم میگفت دایی زمستونا در خونه مردم نفت میبرد و من تو ذهن کوچک خودم تصور میکردم بزرگ بشم یه مردم کمک میکنم مثل دایی

یادمه از کرامت دانشیان میگفت و من تصور میکردم معلم شدم و با عشق به بچه های روستا درس میدم خیلی چیزای دیگه که حتی بچه های عمو و دایی ام نمیدونستن و نمیدونن

کلاس اول بودم که بخاطر اینکه مقنعه دوستم که مامان نداشت و کثیف بود  شستم و مقنعه خودمو بهش دادم از ناظم کتک خوردم از همون موقع باید می فهمیدم خوبی کردن فایده نداره ولی خب به خودم گفتم بزرگ میشم زورم بیشتر میشه نمیگذارم کسی بخاطر خوبی کردن کتکم بزنه ولی ...

سالهاست از اون نوع مبارزه گذشته و خانواده منم مثل خیلی های دیگه فهمیدن که اون خلقی که سنگشون رو به سینه میزدن به هیولاهایی تبدیل شدن که خون تو شیشه میکنن  ولی اثر ش تو وجود من موند

معلم شدم تو روستاها و حاشیه شهر کتابخونه ساختم، به دانش اموزام کار هنری یاد دادم تا منبع درآمدی براشون باشه به مسائل خانواده هاشون رسیدگی کردم 

و خیلی کارهای دیگه برای شهر و مردممون کردم ولی امروز همین ساعت که این کلمات رو می نویسم مثل سگ پشیمونم 

چون هیچی از خودم ندارم تو این دوره زمونه ی سرمایه داری و منفعت طلبی که آدما درگیرش هستند تنها سوالی که ازم میپرسن این کارهایی که میکنی چه سودی برات داره؟ و من جواب میدم برای دل خودم و نگاه عجیبی میکنن انگار ادم فضایی دیده باشن

آخرین ضربه رو امروز بخاطر عروسکخانه خوردم

حاصل ۶ سال تحقیق و پژوهش تو حوزه عروسک بومی نابود شد چون اول قرار بود اداره میراث بهم کمک مالی کنه ولی دستم رو تو حنا گذاشتن

نمیدونم چقدر دیگه باید بلا سرم بیاد که این عادت بد برای مردم و برای دل خودم رو ترک کنم

من جوری بزرگ شدم که به فکر مردم باشم اونم نه با هیاهو و در حد حرف ولی همون مردم از من می پرسن چه سودی داره 

همون مردم می پرسن این همه ساله داری کار میکنی یه ماشین نداری ؟

همون مردم میگن بیکاری پدر خودت رو در میاری که چی بشه؟

حس میکنم تو سال پنجاه گیر کردم دستم به مامانم هم نمیرسه که حتی یه اسم معمولی برام انتخاب نکرد اسمی که فقط باعث شد به این نتیجه برسم من درقبال مردمم شهرم کشورم وظیفه دارم و سالهاست بار سنگینی رو روی دوشم گذاشتم 

ولی بعد سالها امروز با آخرین ضربه فهمیدم اون مردمم نمیخوان براشون اصلا مهم نیست

خیلی سخته بفهمی که هیچ کس براش مهم نیست که چه میکنی حتی خدا

و الان مثل اصحاب کهفم از خواب بیدار شدم و فهمیدم کارهایی که کردم  برای هیچ کسی ارزش نداره حتیخدا مگه نمیگفتن تو نیکی کن و در دجله انداز

پس کو جوابش بعد از ۴۰ سال برای اولین باره که توقع جواب دارم 

تا زمانی خوبی که بتونن کنارت به سود برسن وقتی اجازه ندی له ات میکنن

 

 

خورشید جاودان
۲۰آذر

دیشب خواب دیدم یکی از شاگردام رو مجبور کردن ازدواج کنه اونم پسره رو کشته و درنهایت برای من و دوستاش نامه ای نوشت و خودش رو خلاص کردخوابخیلی بدی بود از وقتی از خواب پریدم تا الان دارم به این فکر میکنم که چرا وونه گات تو کتابهاش از جنگ و بمب اتم و تخریب محیط زیست و .... انتقاد میکنه و از او میپرسم بهتره بگم بجای وونه گات از خودم میپرسم چیز دیگه ای پیدا نکردی

و تو ذهنم تصویر دانش آموزم توی خوابی که دیدم نقش بسته

چرا این خواب رو دیدم و چرا همزمان ناخواسته به وونه گات و موضوع کتابهایی که تا بحال ازش خوندم فکر میکنم  خودم هم نمیدونم

ولی حال عجیبیه نه تصویر دانش اموزم از جلو چشمام میگذره نه مکالمات ذهنیم با وونه گات تمام میشه بین این مکالمات فقط یه چیزی بهش گفتم لطفا برگرد به این دنیا و از کلیگور تروت بخواه یک کتاب راجع به کودک همسری هم بنویسه تصور کنید این کتاب با محوریت کلیگور تروت با سبک طنز خاص وونه گات در دستانمون بود و میخوندیم اگر عالیجناب به این دنیا برمیگشت و  درباره کودک همسری با سبک جذابش می نوشت تحمل این جنایت کمی برای من راحت تر می شد و اینقدر خود خوری نمیکردم که باید کاری کنم و عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم

عالیجناب وونه گات لطفا دست از سرم بردار یا به این دنیا برگرد 

عالیجناب عزیز تو این دنیا به غیر از جنگ و بمب اتم وهمه اون چیزایی که تو کتابهاتون ازش انتقاد کردین یه چیز خیلی  وحشتناک وجود داره که تو اون دوره ای که شما بودین شاید ازش چیزی نمیدونستین مطمئنم اگر متوجه می شدین یه گوشه از دنیا دختر بچه های کوچک رو از مدرسه در میارن و میفرستن خونه شوهر شما هم به این نتیجه می رسیدین که از اون بمب اتم که سال ۱۹۴۲ روی هیروشیما ریختن بدتر بوجود آوردن نسل بدبختیه که هرکدوم برای بشریت حکم یک بمب اتم رو دارند یه ضرادخانه متحرک از مجموعه زفلاکتهاخطرش از بمبهایی که دکمه انفجارشون دست دیوانه های دنیاست نگم بیشتره ولی کمترم نیست اون بمبها در طرفه العینی زندگی رو نابود میکنن و آدم میگه تمام ولی ضرادخانه متحرک از زن ها و دخترهایی که اسیر یک فرهنگ غلط هستن روز به روز ولحظه به لحظه می تونن دنیا رو نابود کنند و این زنجیره هیچوقت پاره نمیشه چون در دریایی از جهل به اسم دین و مذهب و فرهنگ غلط غوطه ورند 

عالیجناب میدونید درد چیه درد اینه که اون زنها و دخترها هیچوقت نمی فهمن که تو چه تار عنکبوتی گیر کردن و هیچوقت سعی نمیکنن خودشون رو نجات بدن و درد بدتر اینه که من معلم  هم تا خودشون نخوان نمیتونم کاری کنم

عالیجناب عزیز واقعا الان به شما و کلیگورتروت نیاز دارم و نمیدونم تا کی و چقدرمیتونم کابوس دانش آموزام رو تحمل کنم و سرم رو منفجر نکنم.....

عالیجناب وونه گات عزیز خواهش میکنم برگردین  واقعا به بودنتون نیاز دارم

 

 

 

 

 

خورشید جاودان
۱۴آذر

ساعت شش و نیم صبح امروز راهی به سوی بهشت عالیجناب یوسا به بهترین نحو تمام شد و با تمام وجود ازش لذت بردم حالا دیگه مطمئن شدم میتونم دیگر آثاریوسا رو بخونم و لذت ببرم

و بلافاصله زمان لرزه وونه گات رو دست گرفتم تا ساعت ۷ که وقت لباس پوشیدن و رفتن به سرکارهست بخونم

وونه گات یکی از نویسنده های مورد علاقه منه که تعدادی از کتابهاش رو خوندم  تنها کتاب از این نویسنده که نسبت بهش مقاومت عجیبی دارم صبحانه قهرمانان هست که وقتی چند صفحه خوندم و با کلیگور تروت اشنا شدم دچار اضطراب شدم و کتاب رو کنار گذاشتم

ولی تو کتاب زمان لرزه انگارشخصیت تروت کمی نسبت به تروت صبحانه قهرمانان فرق داره و  از همون،صفحات اولیه تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم

امیدوارم تا اخر کتاب خوب پیش بره

خورشید جاودان
۰۹آذر

روی تخت دراز میکشم و کتاب راهی به سوی بهشت رو دست میگیرم و سمت چپم هم ظرف شاهدونه رو میگذارم چون خوردن این جور چیزا با دست چپ برام راحت تره:))

از کتاب حسابی لذت میبرم ولی یه مساله اینجا وجود داره که این لذت ناشی از خوندن کتابه یا خوردن شاهدونه یا هردو باهم

طبق فرموده خاله بهداشتی ما که یه روزی شاید از ماجراهاش نوشتم شاهدونه اعتیاد آوره :)) و دستور دادن نخورم ولی کو گوش شنوا اگر این شاهدونه همون شاهدونه معروف باشه هم وقت خوندن کتاب باید دم دستت باشه 

حالا خوب میتونم گوگن رو وقتی پودر آرسنیک میریخت رو زخماش ، راستی میریخت یا میخورد ؟ یادم نیست درک کنم و برای درمان دردش به الکل پناه اورده بود خوردن برنجک وشاهدونه برای من یه جور همذات پنداری با گوگن و مریضیشه:))

یه دستت کتاب و سعی کنی با دست دیگرت جوری شاهدونه ها رو بریزی تو دهنت که مستقیم بره دهان خیلی باحاله یه بازی بامزه برای به چالش کشیدن تمرکزه که اغلب هم ناموفقه چون نصفش میره تو دهان و بقیه اش تو یقه یا روی پتو ریخته میشه

تا صفحه ۳۳۷ خوندم و باید زود تمامش کنم چون ظرف شاهدونه ها هم داره خالی میشه

حالا خوردن شاهدونه به صورت افقی قسمت خوب ماجراست بقول دایه امان از روزی که افقی نوشیدنی بخوری و کتاب بخونی از استرس خفگی ات ادم می میره

اگر خواستید نوشیدنی رو افقی امتحان کنید تا روشش بیاد دستتون ترجیحا نوشیدنی سرد با نی میل کنید تا بعد بتونید بدون نی هم بخورید:))

 

 

خورشید جاودان
۰۴آذر

مدتیه که دفترچه و خودکار به دست روی تخت دراز میکشم و وبلاگ میله ی بدون پرچم رو چک میکنم و اسامی کتابهایی که دوست دارم بخونم رو یادداشت میکنم

این وبلاگ برای من وبلاگ مرجعه هروقت راجع به کتاب با مجید صحبت میکنم امکان نداره بگه برو به وبلاگ میله هم یه سری بزن  خوبه کمکت میکنه

و امکان نداره بگم یه لیست از وبلاگ میله نوشتم میخوام بخرم که تا کنون هم موفق نشدم چون اونقدر قیمت کتابا گرونه که آدم پشیمون میشه:))

ماجرای من ووبلاگ میله بدون پرچم از  سه چهارسال پیش شروع شد تمام این مدت میرفتم وبلاگش تو سکوت مطلق میخوندم و به خودم میگفتم خدایا این آدمایی که اینجا هستن چرا اینقدر کتاب خوندن 

چقدر قلمبه سلمبه می نویسن با اینکه کلی سوال داشتم میگفتم من چی بنویسم چی بپرسم؟

آدمی که کتاب آبلوموف  میخونه و عاشق شخصیت آبلوموف میشه جوری که دلش میخواد بره تو کتاب زندگی کنه چی داره بگه

دختری که هر روز جلو کتابخونش می ایسته با کتاباش حرف میزنه پیش این آدما دیوانه به نظر میرسه:))

آدمی که هرروز سروصدای شخصیتای داستانهای کتابای کتابخونش رو میشنوه حرف بزنه ضایع میشه

دختری که با خوندن کتاب مثل بچه کوچولوها ذوق میکنه پیش اون مدل کتابخونا خل به نظر میرسه

به هرحال سه چهارسال سکوت رو شکستم و فکر کنم اولین کامنتم رو پارسال گذاشتم بدون نشون دادن دیوانگیم و پاسخ گرفتم و کمی اوضاع بهتر شد:))

یادمه همون سالهای اولی که وبلاگ میله بدون پرچم رو میخوندم یه نقاشی کشیدم به اسم میله بدون پرچم _ نخل بی سر و ایشون هم یه تفسیر قشنگ نوشتن که گاهی میرم سراغش و میخونمش

اینم بگم نخل بی سردر واقعیت نخل مرده است ولی وقتی بچه جنوب باشی و جنگ زده نخل بی سر و میله بدون پرچم برات نماد ایستادگیه

همه اینا رو گفتم که بگم مدتیه تو اون وبلاگ حالم خوبه و از آرشیو گردیش لذت میبرم 

لینکش هم همین گوشه موشه های وبلاگم هست با گوشی میام چپ و راستش رو نمی بینم چون صفحه گوشیم کوچیکه

از همین جا شما رو دعوت  میکنم به تور گردشگری وبلاگ میله بدون پرچم

من فعلا آرشیو سال ۹۹ هستم 

 

 

خورشید جاودان
۰۲آذر

امشب با زور باهاش حرف زدم تا بهش بگم تا زمانی که حرف مردم برات مهمه وضع من و تو به جای مطلوبی نمیرسه تو سعی میکنی محدودم کنی من بیشتر تلاش میکنم از دستت خلاص بشم این بین بهم بیشتر آسیب میزنیم

بارهاست که بعد از دعواهامون قرار بوده بره مشاور و روانپزشک ولی بعد که اوضاع آروم می شد فکر میکرد همه چی عادیه و من فراموش کردم و نمی رفت

گاهی با ۶۰ سال سن لج میکنه میگه من چیزیم نیست و طفره میره و خیلی وقتام قول داده که بره و نرفته

زندگی با شخصی که مساله داره واقعا سخته شخصی که فکر میکنه چون بزرگتره پس رییسه و حرفش باید قبول بشه

ولی امشب با اینکه میگفت نگو و نمیخواست بشنوه مثل همیشه گفتم با همون لحن و صدایی که دوست داره

ولی خدا کنه خودم بتونم خودمو درمان کنم چون اونقدر اذیتم کرده که حتی اگر بهش آسیب بزنم هم عین خیالم نیست بهش گفتم نمیخوام به اون حد از نفرت برسم که حتی اگر تیکه تیکه های بدنت رو ببینم بی تفاوت باشم 

می بینی تو همه عمرم باهات قهر نکردم ولی الان اولشه روزها میرم تو اتاق و بودن و نبودنت برام مهم نیست پس این زنگ خطره

به دستت نگاه کن وقتی به خودت اجازه دادی بهم آسیب بزنی برای محافظت از خودم چیکار کردم اینم اولین باره و زنگ خطره

نمیتونی من رو  به اون حد از بی وجدانی برسونی چون به ضرر خودته چون ما دوتا فقط همدیگه رو داریم 

همیشه از اینکه اشتباهات رو بهت بگن فرار کردی 

حتی یکبار رفتیم مشاور وقتی مشکلش رو بهش گفتن تا دو روز عذاب وجدان داشت و دیگه هم نرفت

خیلی روزگار سختی رو میگذرونم ، سالهاست دارم تحمل میکنم ولی اون روز که هلش دادم که نتونه اذیتم کنه از خودم ترسیدم یه آن به خودم اومدم و گفتم اگر سرش به جایی میخورد و می مرد چی 

بعد از مرگ پدر و مادر و از دست دادن خانوادم ما برای هم موندیم و به شدت هم این سالها داریم به هم آسیب میزنیم

قبلا اینطور نبود یادمه یکی از روشنفکر ترین افراد زندگیم بود الانم تو همه چی حمایتم میکنه دوستام تعجب میکنن که راحت میتونم حرفای نگویی که کسی به پدر مادرش نمیگه رو بهش بگم

ولی اونم قربانی زندگی تو محیط آلوده ی شهر کوچیکیه که مردمش ظاهرا عوض شدن ولی هنوز ...

نمونه اش همین مهمانی بود که بعد سالها چند روز پیش رفتیم دختر عموی تحصیلکرده من  پشت سر مردم حرف میزد و من حالم بهم میخورد از رفتارش

اونم میگه همین بلا رو سر من آوردن سالها پیش که مردم بسته تر بودن تیپ و لباسم ، رفت و آمدم متفاوت بود شوهرمم پایه و همراه بود حتی خیلی قبلتر از اون باباش و برادرش تو دورانی که دختر حق نفس کشیدنم نداشت بهشون آزادی هایی داده بودن که تو آرزوی دخترای دیگه بود همیشه برام سوال بود آدمی با این وضع چی شد که به این زن تبدیل شد ازش پرسیدم تا بتونم درکش کنم گفتهمه چی از خانواده ام و خانواده شوهرم شروع شد منو میکشیدن کنار فلانی شوهر دوستت آدم خوبی نیست خواهرم میگفت فلانی دلش به چی خوشه لباسای رنگیش یا رنگ موش و هزاران چیز دیگه که وقتی شنیدم متنفر شدم از همه فامیل 

خانواده شوهرم بدتر 

 

این بخش بدترش که جلو خودم اتفاق افتاد دیگه تیر خلاص رو بهش زد

مادر بی شعور و کثافت زن عموم با خنده بهش گفت فلانی دامادم میگه بعضیا میگن زن فلانی خوب نیست و...

خودتون بگیرید چی بهش گفتن

میگفت دیگه من و شوهرم کم آوردیم حالا سالهاست که باهاشون زندگی میکنم نه دکستی دارن نه رفت و آمدی نه با فامیل کار دارن 

چون بقدر زیادی دوستم داره که گاهی خودم خسته میشم  برای محافظتم بهم آسیب میزنه  که من تجربه های اونو نداشته باشم

آدمی که یه زمانی آرزو داشتم مادرم باشه حالا که شده اونقدر دنیاش تیره شده که شدیم دشمن هم

و من نمیخوام به اون حد از،سنگدلی برسم که وجودش برام مهم نباشه

بعد همون کثافتای بی شرفی که اینطوری مریضش کردن حالا بیا و ببین چی شدن روشنفکر و آزاد بیا و ببین بچه هاشون چی هستن

همیشه میگفت هیچوقت کسی رو عیب نکن یه جا بگذار برای ده سال دیگه شاید دلت خواست مثلشون بشی 

و حالا همه اون آدمای بیشرف اونقدر تغییر کردن که آدم هنگ میکنه ولی روح و روان این زن سالهاست بیماره و منم بیمار کرده

خیلی خیلی بده که بین دوست داشتن و تنفر گیر کنی بارها خودم مشاور رفتم ولی تا اون نیاد فایده نداره انگار یه جاده ی یکطرفه است حتی روانپزشکم رفتم ولی اونا بجای اینکه دردت رو بگن بعد دارو بدن عین موش آزمایشگاهی نسخه میدن و برام عوارض داشت بعدش دکتری که نتونه پیرزن عربی که فارسی بلد نیست رو تحمل کنه خودش روانی تر از من بیماره:)

ولی باز تلاشم رو میکنم یه شماره مشاوره رایگان هست یکبار زنگ زدم و امروز دوباره یادم اومد تنها راهی که باید دوتامون رو نجات بدم اینه که باز خودم تلاش کنم 

سالها پیش تونستم بعد از مرگ خانوادم خودم رو درمان کنم حالا هم میتونم چون اون زن الان شبیه دختر بچه های آسیب دیده است

و من میخوام زنجیر رو قطع کنم

شماره اورژانس اجتماعی ۱۴۸۰ ساعت هفت و نیم صبح تا ۲ بعد از ظهر پاسخگو هستن شاید بدردتون بخوره لطفا تو گوشی هاتون ذخیره کنید و به دوستان و اشنایانتون اطلاع بدین چون تو اوج بحران روزی که در حد انفجار بودم نجاتم داد و از فاجعه جلوگیری کرد

خورشید جاودان