رفقای عمو شلبی
دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ق.ظ
من کودکی هستم که مجبور شدم بزرگ بشم
مجبور شدم تو قالب ادم بزرگا زندگی کنم ولی هنوزم یه بچه شیطون وکنجکاو یه گوشه از قلبم زندگی میکنه که دیروز منتطر بود یکی یادش بیاد روز جهانی کودک و با یه تبریک خوشحالش کنه اما همه باور کردن که من دیگه بچه نیستم و خیلی وقت بزرگ شدم
دیروز با تمام وجودم منتظر بود کسی روز جهانی کودک رو بهم تبریک بگه ، منتظر بودم کسی یادش بیاد که دنیای کودکی هنوز تو وجودم زنده است ولی هیچکسی یادش نبود
به هر کسی پیام دادم روزمون مبارک هم با تعجب پرسید روزمون ؟این بین فقط چند نفری یادشون بود که ما رفقای عمو شلبی هستیم
دیروز با تمام وجودم حس کردم تو دنیای ادم بزرگا غریبم ، دلم میخواست به سیاره کودکان برگردم جایی که سالها پیش از اونجا به دنیای بزرگسالان تبعید شدم
دلم برای پدر مادر دوران کودکیم تنگ شده بود ، پدر مادرای دوران کودکی بچه ها رو بی بهونه بغل میکردن ، بوس محکم ویه عالمه قربون صدقه بی دلیل که هر کدومش یه عالمه انرژی و حس خوب بهمون میداد ، تو سرزمین کودکی با همین بی دلیل ها زنده بودیم و نفس می کشیدیم
ولی وقتی بزرگ شدیم همه چی تغییر کرد بی دلیل ها ناپدید شدن و جاش یه عالمه کار و حرف و ... اومد که باید برای هر کدوم مناسبت یا علتی وجود داشت
دیروز روز جهانی کودک بود
روزی که به ما یادآوری میکرد که از کجا اومدیم
۹۶/۰۷/۱۷