خیلی سال پیش اونقدری که یادم نیاد چند سال پیش بود وقتی که زندگی جوری عرصه رو تنگ کرده بود که تنها راه چاره دیوونه شدن بود به پیشنهاد دوستی کتاب دارالمجانین استاد جمالزاده رو خوندم کتابی که نسخه کاغذیش رو گیر نیاوردم و به پی دی اف اکتفا کردم اونقدری از خوندش گذشته که هیچی از داستان یادم نیاد فقط میدونم شخصیت اصلی قصه برای رسیدن به معشوقش خودش رو مجنون نشون میداد شایدم اشتباه میکنم خیلی خیلی خوشم اومد از داستانش اما چون خوندن پی دی اف تو حال بد اون روزا آزار دهنده بود نزدیک صفحات اخرش خوندنش رو رها کردم
حالا اگر از من بپرسین قبلا ازمرگ چه آرزویی داری میگم پیدا کردن کتاب کاغذی دار المجانین و تا آخر خوندن اون
ارزوی بعدیم هم داشتن کتاب آبلوموف فکر کنم میدونید چقدر این کتاب رو دوست دارم عزمم رو جزم کردم حداقل در مورد آبلوموف خودم رو به آرزوم برسونم و اگر مشتری هزینه سفارشش رو پرداخت اولین کاری که میکنم حتما ابلوموف رو سفارش میدم و ورودش به کتابخونم رو جشن خواهم گرفت
میدونید از مرگ هیچ ترسی ندارم چون تو دنیاهای بعدی میخوام مامان و عمو مجید والی رو پیدا کنم و تا ابد کنار اونا بمونم و همین فکر ، دیدن اشناهای عزیز تو دنیاهای غریب بهم قوت قلب میده که مرگ رو بپذیرم و با شرایط کنار بیام
فقط مدتی که به کتابخونم نگاه میکنم و جای خالی خیلی از کتابها رو می بینم در مقابل مرگ مقاومت میکنم
اگر دنیاهای پس از مرگ اونجوری که من تصور کردم وجود نداشته باشه وبه بهشت و جهنم خلاصه شده باشه چی ؟
به نظرتون میشه تو جهنم یه کتابخونه بزرگ داشت ؟ حالا شاید چون بهشت جای خوبی بشه زیر سایه درختای بهشتی نشست و کتاب خوند
شاید باورش براتون سخت باشه که یه نقر همه دغدغه اش همین چیزایی باشه که تو همین چند خط نوشته ولی واقعا مرگ و دنیای بدون کتاب منو می ترسونه دکترم میگه اینا عوارض تنهایی و بیماری ولی من فکر میکنم به ارزوی دیرینه ام رسیدم وبالاخره فیوز سوزوندم :))
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
البته اگر من وقت داشته باشم میرم سمت دولتآبادی.