تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

عمومجید

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ
وقتی بچه بودم با عمو مجید میرفتم پیاده روی ولی از نوع معمول و متعارفش نبود
پشت خونه باباحجی بیابون بزرگ و وسیعی بود که هر بعد از ظهر من و عمو مجید قدم زنان تو بیابون گشت و گذار میکردیم 
یادمه چون عمو مجید بزرگ بود قدمهاش هم تند و سریعتر بودمن ازش عقب می موندم گاهی خسته میشدم و می نشستم رو زمین و به عمو که چند متری از من جلوتر بود با داد میگفتم خسته شدم عمو بیا بغلم کن 
ولی با خونسردی برمیگشت و بهم نگاه میکرد و میگفت پاشو بچه از بغل خبری نیست 
منم پا به زمین میکوبیدم و میگفتم نمیام خستم اصلا میمونم تا گرگا بیان بخورنم
و در جواب قشنگترین لبخند دنیا رو تحویلم میداد و با مهربانی میگفت پس اگه میخوای گرگا نخورنت پاشو بیا پیشم 
لجبازی کودکانه و اصرار فایده نداشت اخرش تسلیم میشدم و بدو بدو سمت عمو می رفتم که داشت ازم دور میشد
وقتی بهش می رسیدم دستم رو میگرفت و یکم فشار میداد دستای کوچولوم تو دستای بزرگ و مردونش گم می شد ولی بهم حس امنیت میداد
البته اینم بگم اون موقع ها از نظرمن عمو مجید یه ادم بزرگ بدجنس بود که می تونست یه بچه کوچولو رو بغل کنه و نمی کرد
ولی نمیدونم این ادم چه کششی داشت که من تو گرما و سرما دنبالش تا اون سر دنیا هم می رفتم ، پیاده روی تو بیابون که چیزی نبود
وقتی تو اون سالهای بگیر ببند مامان زینبم مجبور شد ازم دور بشه بیشتر از بابام به عمو مجید وابسته شدم بابا بخاطر حس پدریش و نبود مامان زینب خیلی بهم سخت نمیگرفت ولی عمو سخت گیری های کوچیکی داشت سخت گیری هایی مثل همین بغل نکردن روشی که با کمک اون یه  دختر کوچیک رو برای اتفاق های پیش رو آماده میکرد یادمه یه بار شنیدم که به بابام میگفت داداش در قبال این دختر خیلی احساسی برخورد نکن اون بچه ی پدرو مادر مبارزه و از الان باید برای نبودن یه کدومتون اماده بشه ما که نمیدونیم تو این اوضاع قرار چی به سرمون بیاد
انگار یه قدرت جادویی پیش بینی داشت انگار میتونست اینده رو ببینه 
میدونست زندگی چه بازی هایی برای برادرزاده کوچولوش در نظر گرفته یه جورایی با اون سخت گیری هاش میخواست دختر بهار رو مقاوم کنه
پیاده روی تو اون بیابون بهم یاد داد رو پای خودم بایستم اینو سالهابعد فهمیدم که مامان زینب رفته بود پیش خدا 
و سایه های تاریک عمو مجید رو هم بلعیده بودن 
اون موقع بود که فهمیدم تیغ ها و سنگلاخ اون بیابون که تااون موقع بزرگترین مانع برای پاهای کوچیکم بود در مقابل بازی های زندگی تو سالها بعد چیزی نبودن
مامان زینب و عمو مجید رو سایه های تاریکی بلعیده بودن و

من مونده بودم و بابا و آوارگی و جنگ زدگی انگار عمو میخواست پاهام رو برای برداشتن قدمهای بزرگ قوی کنه 
میخواست بهم بگه دنیا اونی نیست که من فکر میکنم 
برای بقا تو این بلبشو باید محکم باشم 

امروز وقتی مجید پسرش سر خاکش بهم گفت خوش بحالت که بابام رو دیدی و باهاش زندگی کردی یاد بیابون پشت خونه بابا حجی افتادم 
فقط در جواب پسر عمویی که پدرش رو از خاطرات فامیل میشناسه گفتم خیلی کم بود 
این روزا بیشتر از هروقتی به تکیه گاهی مثل عمو مجید و بابام نیاز دارم 
دلم میخواد فقط یکبار دیگه برگردن و دست کوچیکم رو جوری بگیرن که تو دستای بزرگ و مردونه اشون گم بشه
عمو مجید من بزرگ شدم قوی شدم مبارز راه روشنایی شدم ولی همیشه گوشه قلبم جای خالی عزیزانم رو حس میکنم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۱۷
خورشید جاودان

نظرات  (۲)

عمو مجیدت چقدر دوست داشتنی بوده خورشید... 
پاسخ:
خیلی خیلی 
۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۶ هالی هیمنه
خیلی سخته آدم نزدیک‌ترین افراد به خودش رو با حرف‌های بقیه تصور کنه، و کم کم بفهمه چه عزیزی رو از دست داده... این موضوع، همیشه یه علامت سوال گنده توی زندگی آدم ایجاد می‌کنه. انگار همیشه یه جای این زندگی می‌لنگه؛ همیشه آدم دنبال چیزی توی این زندگی می‌گرده که خودش هم نمی‌دونه چیه...
پاسخ:
منی که ده سال باهاش زندگی کردم دنبال یه گمشده هستم دیگه بچش که دوماه بعد مرگش دنیا اومد چه حالی داره 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی