معلمی که دلقک میشود
بعد از مدتها بستری شدن برگشتم خونه
حالا مثل یه ادم عادی میرم مدرسه ، درس میدم با دانش آموزام حرص میخورم امتحان میگیرم و نگران درس های عقب افتادم هستم سرکلاس سربه سرشون میگذارم و سعی میکنم اینطوری با هم اوقات خوشی سپری کنیم
پریروز یکیشون وسط درس یهو گفت خانم دلم یکم خنده میخواد خسته شدم
با لبخند و به حالت شوخی بهش گفتم پررو مگه من دلقکم که میگی دلم خنده میخواد
گفت نه ولی شما خوب بلدی ما رو بخندونی در جواب بهش گفتم یکم تحمل کن درس تمام بشه ده دقیقه آخر هرچی دلت خواست میخندونمت
راستش رو بگم من معلم شدم که دانش آموزام بلاهایی که سر خودم اومد رو تجربه نکنند و تمام تلاشم رو میکنم که این اتفاق نیافته ولی تو سیستم آلوده و مساله دار آموزش و پرورش واقعا سخته خیلی وقتا زور سیستم بیشتره
مثلا من از دیدن موهای قشنگ دخترای نوجوون هرچند زیر مقنعه لذت میبرم مخصوصا وقتی بافته شده باشه ولی معاون مدام تذکر میده حجاب حجاب حجاب
و این جریان منو افسرده میکنه چون نمیتونم حرفی بزنم فقط به بچه ها میگم جلوی معاون رعایت کنیدبعد مقنعه هاتون چه بخواین چه نخواین میره عقب
میدونم دروغگویی بهشون یاد میدم و این حالمو بد میکنه که نمیتونم خود واقعیم باشم ولی تنها راهش همینه که نه سیخ بسوزه نه کباب هرچند زندگی تو مملکت ما با این قوانین باعث میشه تو محل کار تظاهر کنیم
برای دخترای نوجوان حاشیه شهر مدرسه تنها جایی که به بهانه اش از خونه میان بیرون تنها جاییه که آزادن و از ظلم خبری نیست البته ظاهرا
و کلا تو سن نوجوانی همه به سروضع خودشون حساسن و به سمت زیبایی میرن
بعد تنها روزنه اشون تنها دلخوشیشون رو هم ازشون بگیریم ؟
من هر روز سعی میکنم بخندونمشون چون خنده بر دردهای دخترهای حاشیه شهرم دوا نباشه ولی کمی مرهمه
و من اگه پاش بیافته دلقکم میشم که فقط مرهمی باشم بر دردهای دخترانم
حقیقتا دلم خواست یه کامنت دلگرم کننده بدم ولی به ذهنم نمیاد
صرفا میتونم لبخند عمیق بزنم :)))
واقعا معلمی عشق است .