برای اولین بار تو عمرم از زندگی کردن خسته شدم
دلم میخواد هر چی فحش بلدم نثار این زندگی نکبت کنم خیلی اشغال هر چی بیشتر صبوری می کنی بیشتر له و لورده ات میکنه
امیدوارم این حس هم مثل بقیه حس های بدم زود گذر باشه و به سرعت برق و باد بره پی کارش من تحمل ندارم مدت زیادی غمگین باشم
راستش فیلمی که کتاب دوست اینبار وبلاگش معرفی کرد بر خلاف فیلم های دیگه اش باعث بهم ریختگیم شد یه پنج دقیقه ای تلخ
مثل همیشه لینکش رو میگذارم اینجا و از حس و حالم می نویسم تا خشمم تخلیه بشه
شایدم بغض کنم و برم یه گوشه ای که کسی اشکمو نبینه گریه کنم، یه راه حل دیگه هم خوردن یه پروپرانول بیست و بی خیالی طی کردن فیلم رو از اینجا ببینید
چرا از غم و غصه ام بگم اه اصلا ولش کن سکوت و سکوت و سکوت
خبر خوب اینکه بالاخره دار المجانین و همسایه ها به دستم رسید زهرا جون بهم هدیه داد و قراره وقتی ترک سرم خوب بشه واجازه داشته باشم خودمو سر حد مرگ خسته کنم بخونمشون
قرار بود خشمم رو با نوشتن تخلیه کنم ولی نشد چون نمیدونم از کجا شروع کنم
اینکه ساعت هفت صبح از خواب بپری و دلت بخواد بنویسی نشونه خوبی
و نشونه بهتر بعد یه شب بیداری طولانی اینقدر خوابت میاد که دو دلی ،بنویسی یا به خوابت ادامه بدی
من همون ادم ارومی شدم که قبلا بودم یعنی دارم سعی میکنم به وضع سابق برگردم و حس خوبی
دیشب به زهرا میگفتم من ادم خوبی نیستم
راستش مرز بین واقعیت وخیال رو گم کردم جوری که حس میکنم تو دروغ هام زندگی میکنم رویا تا جایی رویاست که بشه به موقع ازش خارج شد و به واقعیت برگشت ولی رسما برای من واقعیتی وجود نداره محدودیت ها ودردهام باعث شده به دنیای خیالی معتاد بشم ، هروقت تصمیم گرفتم برگردم اتفاقی افتاده که باعث شده بیشتر از قبل درگیرش بشم
بارها تصمیم گرفتم مثل معتادی که میره کمپ برای ترک برم مشاور وبگم من تو باتلاق خود ساختم دارم غرق میشم وبارها تصمیم گرفتم خودمو نجات بدم ولی نشد دنیای خیالیم مثل کنه بهم چسبیده حفره ای که روز به روز بزرگتر میشه ، سیاهی که منو می بلعه
از نظر خیلی هاتون رویا داشتن وزندگی تو دنیای خیالی دروغ نیست
ولی من به شدت دچار عذاب وجدان میشم شاید علتش اینه که شما می تونید به دنیای واقعی برگردید و من راهمو گم کردم
با زهرا که حرف میزدم به این نتیجه رسیدیم که بیشتر شبیه مازوخیسم یه نوع خود ازاری تا عذاب وجدان چون ماهیت داستان چیز بدی نیست
به هر حال سالهاست که حس خوبی نسبت به وضعیتم ندارم تنها اون یک سالی که دارو مصرف کردم شلوغ پلوغی های سرم ساکت شدند ولی میخواستم خودم با اراده خودم ارومشون کنم که نشد
شاید همه درد من ناشی از این باشه که هیس دخترها فریاد نمی زنند و این شلوغ پلوغی ها ، غرق شدن ها و دردهای سرم فریادهای نگفته ام باشن
همه چی از حالت مسکن گونه رویا شروع شد ، رویا پوشش مناسبی بود برای پنهان کردن ضعفهام ، و رسیدن به دنیای ایده الم به خودم میگفتم تو دنیای خیالیم یه دختر قوی میسازم که می تونه اونجور که دلش میخواد زندگی کنه ، اون دختر تو رویام ساخته شد وخدا رو شکر تا حدودی هم نمود خارجی پیدا کرد
یعنی شدم این خورشیدی که تقریبا می شناسیدش دختر قوی که با مشکلاتش میجنگه اما درد از جایی شروع شد که این خورشید نتونست رویاش رو با واقعیت هماهنگ کنه بهتره اینجور بگم که وقتی میخواست رویاهاش رو وارد دنیای واقعی کنه موانع اونقدر جدی بودن که برای تبدیل کردن اون رویا به حقیقت باید با خانواده ،شهر وجامعه می جنگید
اینجا بود که اون دختر قوی کم اورد وبه دنیای خیالیش برگشت وسعی کرد جوری غرق بشه که درد های واقعیش رو فراموش کنه
و تمام شلوغ پلوغی های سرش از اینجا شروع شد
بعد کم کم و ناخواسته شروع به مواخذه خودش کرد و به این نتیجه رسید که این ها همش یه دروغ بزرگه که به خودش وبقیه گفته بهتره به واقعیت برگرده ولی دنیای واقعی رو گم کرده بود
با تمام وجود به اونایی که تو دنیای واقعی خودشون زندگی میکنن حسودیم میشه
خب مراسم بابا چند روزی تموم شده وکم کم دور ماهم خلوت میشه وباید برگردیم به روال عادی زندگی
یه روز حال دلم خوبه وروز بعد بد ولی بیشتر تو خلوت خودم عزاداری میکنم که مامان پری غصه اش بیشتر نشه
به هر حال اون بیشتر از هرکسی به مراقبت نیاز داره وبعنوان دختر بزرگ خونه وظیفه من ازش مراقبت کنم ، سعی میکنم بی تابی نکنم و جو خونه رو اروم نگه دارم ولی خیلی دلم برای بابام تنگ میشه
رفتم سراغ کتابام و کم حجم ها رو برای خوندن انتخاب کردم تا بتونم سریعتر به زندگی برگردم ، کار و زندگی که حالیش نیست من غصه دارم
اولین کتابی که دوباره خوندم خرده جنایت های زناشوهری از اریک امانوئل اشمیت بود و دومین کتابی که دست گرفتم سوداگردی در ساخت وساز کالوینو ی جان هست
به غیر سه گانه معروف ویکنت دونیم شده ، بارون درخت نشین و شوالیه ناموجود که شناخته شده هستن دوتا کتاب کم حجم از کالوینو دارم بنام های ابر الودگی و سوداگردی در ساخت وساز که پیشنهاد میکنم بخونید
وخبر خوشحال کننده این روزها اینه که دوست جان جانانمان قراره برام دارالمجانین و همسایه ها رو بفرسته به شدت ذوق زده هستم به دستم برسه وبخونم ودر موردش بنویسم
بدترین اتفاق به نظرم مرگ عزیزان که اینم تجربه کردم و الان احساس میکنم دیگه هر اتفاقی از این به بعد بیافته جز حوادث کوچیک و ناچیز زندگیم به حساب میاد
من خوبم و ممنونم از همه دوستانی که با پیامهای محبت امیزشون وصبوریشون تو این روزای سخت کنارم بودن
یه بار دیگه همصدای هم همه و جیغ های ریزشون رو شنیده بودم ، وقتی مامان و مامانبزرگ مجبور شدن اونا رو بندازن تو تنور
اونایی هم که تو صف انتظار بودن پر از ترس واضطراب بودن ، و مدام از خودشون می پرسیدن به چه جرمی ؟ چرا ؟
اون موقع پنج ساله بودم و کاملا صداشون رو می شنیدم ترسشون رو حس میکردم وبا تک تکشون گریه می کردم مامان به زور جلداشون رو پاره می کرد اخه بعضی هاشون مقاومت می کردن و خوب نمی سوختن
بعضی هاشون هم خیلی با ابهت وبا شکوه تسلیم دستای مامان می شدن وقتی به سمت تنور می رفتن میشد غرورشون رو دید ، مثل صحنه هایی از فیلم که شخص موقع اعدام یه ابهت خاصی داره
مطمعنم همشون می دونستن برای محافظت از عزیز ترین صاحب دنیا دارن قربونی می شن ولی نمی تونستن باور کنن آگاهی و اگاه کردن هم بعضی مواقع و تو بعضی دوران جرم محسوب میشه
هر چند که این مدل مراقبت هم جواب نداد و عزیز ترین صاحبشون هم بعد مدتی اسیر چنگال تاریکی شد و الان همشون یه جایی که نمیدونم کجاست مثل قبل کنار هم هستن
این چند روز هم که بابا رفته باز صدای پچ پچ و هم همه اشون رو می فهمم میدونم اونا هم عزادارن بعد عمو مجید بابا اون باقی مونده ها رو که خطری نداشتن به فرزندی قبول کرده بود تو این چند روز
هر وقت میرم سمتشون سکوت میکنن و به خیال خودشون من غصه دار نشم ولی از دست دادن بهترین صاحب دنیا چیزی که هیچوقت جای زخمش خوب نمیشه