تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی
۰۸آذر
مردی بنام اوه فردریک بکمن ( نصفه خونده )
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری  کالوینو ( اصلا نخونده)
همسایه ها احمد محمود ا(صلا نخونده )
دارالمجانین استاد جمالزاده ا(صلا نخونده )
مهمانسرای دو دنیا نمایشنامه ای از اریک امانوئل اشمیت  (اصلا نخونده )
جهان وطن دان دلیلو  ( اصلا نخونده ) 
چهار میثاق ( یکبار خونده ) 
انجیر معابد ( باید تهیه کنم )
تو پست اخر قبل از اینم دوستی پیشنهاد خوندن  مانگا دادن که با یه توضیح مختصر متوجه شدم قراره از این به بعد کلی هیجان تجربه کنم
دوست دارم کمی بیشتر با هم در مورد کتابها صحبت کنیم واگه پیشنهادی دارید به این لیست  اضافه کنید

این لیست کتابهایی که تو کتابخونم هست و بنا به دلایلی نتونستم بخونم زنده باشم وسرم خلوت بشه وخوب شروع میکنم به خوندن

خورشید جاودان
۰۷آذر
میدونم تا دیشب از زندگی کردن خسته بودم راستش هنوزم حال دلم خیلی خوب نیست ولی ترجیح باز هم مثل قبل سکوت کنم چون یاد گرفتم تو این دنیا ادما به حد کافی غم وغصه دارن و تا حدی ظرفیت دارن شنونده باشن 
میخوام برگردم به روال سابق کتاب بخونم کتاب بخونم و کتاب بخونم یه جوری خودمو غرق کنم تا دچار بی حسی نسبت به دنیا بشم
پس اینجا  از این به بعد بر میگرده به روال سابق 
ترجیح میدم دوباره ارتباطم با دنیای واقعی رو قطع کنم و به همون دنیای خیالیم پناه ببرم 
تا چند روز پیش از ته دلم میخواستم بین ادمای واقعی و دنیای واقعی زندگی کنم ولی دنیاشون   خیلی سرد و تاریک بود
بچه بودم وقتی با عمو مجید می رفتم بیرون نمی تونستم با قدمهای تندش خودمو هماهنگ کنم و همیشه ازش عقب بودم  الانم همین حس رو نسبت به ادمای واقعی و دنیای واقعی دارمانگار خدا زندگی رو گذاشته رو دور تند
یه لیست از کتابهایی که قراره بخونم رو می نویسم و کم کم میرم تا تو قفسه های کتابخونم بین کتابام زندگی کنم 
همیشه تو این شرایط میرم قاتی ادم کوچولو های ساکن کتابخونم اخه عمو مجید میگفت تو هر کتاب کلی ادم کوچولو زندگی میکنن که دنیای قشنگی دارن  و واقعا راست می گفت 

دنیای ادم کوچولو های ساکن کتابخونه رو با عمو مجیدم کشف کردم خیلی وقتها جای خالیشو تو زندگیم حس میکنم  اگه بود رفیق های خیلی خوبی می شدیم
فعلا بخاطر شرایط سرم وقولی که به دکتر دادم مجبورم به کتابهای صوتی قانع باشم و در حال شنیدن اتحادیه ابلهان هستم 
خیلی دلم برای ادم کوچولو ها و کتابام تنگ شده بعد مرگ بابام خیلی ازشون فاصله گرفتم پس دوباره میرم سراغشون 
از این به بعد دنیای من میشه مدرسه وشاگردام 
کتابهام 
و عروسک سازی 

خورشید جاودان
۰۶آذر

برای اولین بار تو عمرم از زندگی کردن خسته شدم 

دلم میخواد هر چی فحش بلدم نثار این زندگی نکبت کنم خیلی اشغال هر چی بیشتر صبوری می کنی بیشتر له و لورده ات میکنه

امیدوارم این حس هم مثل بقیه حس های بدم زود گذر باشه و به سرعت برق و باد بره پی کارش  من تحمل ندارم مدت زیادی غمگین باشم 

راستش فیلمی که کتاب دوست اینبار وبلاگش معرفی کرد بر خلاف فیلم های دیگه اش باعث بهم ریختگیم شد یه پنج دقیقه ای تلخ 

مثل همیشه لینکش رو میگذارم اینجا و از حس و حالم می نویسم تا خشمم تخلیه بشه

شایدم بغض کنم و برم یه گوشه ای که کسی اشکمو نبینه گریه کنم، یه راه حل دیگه هم خوردن یه پروپرانول بیست و بی خیالی طی کردن فیلم رو از اینجا ببینید 

چرا از غم و غصه ام بگم اه اصلا ولش کن سکوت و سکوت و سکوت

خبر خوب اینکه بالاخره دار المجانین  و همسایه ها به دستم رسید زهرا جون بهم هدیه داد و قراره وقتی ترک سرم خوب بشه واجازه داشته باشم خودمو سر حد مرگ خسته کنم بخونمشون 

قرار بود خشمم رو با نوشتن تخلیه کنم ولی نشد چون نمیدونم از کجا شروع کنم



خورشید جاودان
۲۸آبان
بچه که بودیم ، اون سنی که خیلی معنی ندارم ، نمیشه الان بخرم وصبر کن وقت حقوق حالیمون نبود اون موقعی که مثل همه بچه ها پافشاری می کردیم فلان چیز رو میخوام و مامان خسته وکلافه توپ رو می فرستاد زمین بابا ، وقتی میگفت مساله اصلی امریکاست  و پشت بندش سکوت هردو 
و نهایتش به نتیجه نرسیدن اصرار های من و رضا معنیش این بود که پول برای خرید اضافی در دسترس نیست خب این مساله اصلی امریکاست یه پیام رمزی بود ، دلشون نمی اومد مستقیم بهمون بگن ولی وقتی بابا اینو می گفت منو رضا می فهمیدیم خبری از رسیدن به خواسته هامون نیست: ولی معنی دقیقش رو هم نمی دونستیم ))
معنی دقیق این پیام رمزی رو وقتی که چهارده ساله بودم فهمیدم دلم میخواست برم اردو واونقدر اصرار کردم ودو روز گریه و زاری که هزینه اردو رو بدین منم با بچه ها برم اون موقع بود که بابا مستقیم بهم گفت تو شرایط خوبی نیست ونمیتونه هزینه اردو رو بده  و از اون موقع به بعد من برای هیچ چیزی اصرار نکردم چون شرمندگی رو تو صورت پدرم دیدم 
شاید بخاطر همین با مامان رمزی حرف میزد به هر حال از اون موقع به بعد هیچ چیزی رو به زور ازشون نخواستم چون می دونستم که اگر در توانشون باشه برامون سنگ تموم میگذارن 
از بیست ویک سالگی کار رو شروع کردم  منشی دکتر بودن اولین تجربه شغلی من بود یک ماه بیشتر دوام نیاوردم چون اون سالها نگاه مردم به منشی بودن خوب نبود بعدش از هر چیزی که بلد بودم مقدار کمی پول در اوردم کاردستی درست کردن ، بافتنی ، گلسازی ،مربی مهدکودک  و....  فقط بخاطر اینکه اون روزی که فکر میکردم بابام خسیس وبدجنس پول داره ولی نمیده که برم اردو پدرم شرمنده ترین پدر دنیا بود
نمی دونم چرا اینا رو نوشتم 
فقط گاهی ، نه خیلی وقتها یا شایدم همیشه به این فکر کردم که چقدر دلم میخواد اونقدر پول داشتم که با خیال راحت خرجش میکردم و هیچ وقت اونقدر حساب کتاب نمیکردم برای خرج کردن حساب کتاب زیاد پشیمونت میکنه از خرید 
تقصیر خودم بود که اول صبحی رفتم عکس اتاق کار همکارمو دیدم که چقدر قشنگه ، چقدر رویایی و دلم خواست منم  یه چیزایی به اتاقم اضافه کنم 
با خودم میگم یعنی مردم اینقدر پولدارن ؟ بعدم به خودم میگم حتما هستن که عکس خونه زندگیشون اینقدر قشنگه :)) 
بعد هم فوری اون ابر خیال و خواسته رو می ترکونم و میرم سراغ زندگی مورچه ای و پر تلاش خودم 
شاید هم نوشتم که فراموش نکنم بعد رفتن بابا هم باز مساله اصلی آمریکاست یه زمانی دختر خونه ای بودم که بابایی داشتن که به قیمت جونش وسایل ارامش وآسایش خونه و خانوادش رو فراهم میکرد این روزها دختر بزرگه خونه ای هستم که باباشون پر کشیده و رفته 
واقعا سخته بخوای جای بابا هم باشی 
یادمه بابا وقتی می نشست پای حساب کتاب مالیش جایی که به مشکل بر میخورد فشار خونش میرفت بالا و حالا بعد بابا مجبورم من به حساب کتابا رسیدگی کنم حساب کتابایی که نصف بیشترش بخاطر بیماری من بوده و باید بهش رسیدگی بشه 



خورشید جاودان
۲۶آبان

اینکه ساعت هفت صبح از خواب بپری و دلت بخواد بنویسی نشونه خوبی

و نشونه بهتر بعد یه شب بیداری طولانی اینقدر خوابت میاد که دو دلی ،بنویسی یا به خوابت ادامه بدی 

من همون ادم ارومی شدم که قبلا بودم یعنی دارم سعی میکنم به وضع سابق برگردم و حس خوبی

دیشب به زهرا میگفتم من ادم خوبی نیستم

راستش مرز بین واقعیت وخیال رو گم کردم جوری که حس میکنم تو دروغ هام زندگی میکنم رویا تا جایی رویاست که بشه به موقع ازش خارج شد و به واقعیت برگشت ولی رسما برای من واقعیتی وجود نداره محدودیت ها ودردهام باعث شده به دنیای خیالی معتاد بشم ، هروقت تصمیم گرفتم برگردم اتفاقی افتاده که باعث شده بیشتر از قبل درگیرش بشم

بارها تصمیم گرفتم مثل معتادی که میره کمپ برای ترک برم مشاور وبگم من تو باتلاق خود ساختم دارم غرق میشم وبارها تصمیم گرفتم خودمو نجات بدم ولی نشد دنیای خیالیم  مثل کنه بهم چسبیده حفره ای که روز به روز بزرگتر میشه ، سیاهی که منو می بلعه

از نظر خیلی هاتون رویا داشتن وزندگی تو دنیای خیالی دروغ نیست 

ولی من به شدت دچار عذاب وجدان میشم شاید علتش اینه که شما می تونید به دنیای واقعی برگردید و من راهمو گم کردم

با زهرا که حرف میزدم به این نتیجه رسیدیم که بیشتر شبیه مازوخیسم یه نوع خود ازاری تا عذاب وجدان چون ماهیت داستان چیز بدی نیست

به هر حال سالهاست که حس خوبی نسبت به وضعیتم ندارم تنها اون یک سالی که دارو مصرف کردم شلوغ پلوغی های سرم ساکت شدند ولی میخواستم خودم با اراده خودم ارومشون کنم که نشد 

شاید همه درد من ناشی از این باشه که هیس دخترها فریاد نمی زنند و این شلوغ پلوغی ها ، غرق شدن ها و دردهای سرم فریادهای نگفته ام باشن 

همه چی از حالت مسکن گونه رویا شروع شد ، رویا پوشش مناسبی بود برای پنهان کردن ضعفهام ،  و رسیدن به دنیای ایده الم به خودم میگفتم تو دنیای خیالیم یه دختر قوی میسازم که می تونه اونجور که دلش میخواد زندگی کنه ، اون دختر تو رویام ساخته شد وخدا رو شکر تا حدودی هم نمود خارجی پیدا کرد 

یعنی شدم این خورشیدی که تقریبا  می شناسیدش دختر قوی که با مشکلاتش میجنگه اما درد از جایی شروع شد که این خورشید نتونست رویاش رو با واقعیت هماهنگ کنه بهتره اینجور بگم که وقتی میخواست رویاهاش رو وارد دنیای واقعی کنه موانع اونقدر جدی بودن که برای تبدیل کردن اون رویا به حقیقت باید با خانواده ،شهر وجامعه می جنگید 

اینجا بود که اون دختر قوی کم اورد وبه دنیای خیالیش برگشت وسعی کرد جوری غرق بشه که درد های واقعیش رو فراموش کنه 

و تمام شلوغ پلوغی های سرش از اینجا شروع شد 

بعد کم کم و ناخواسته شروع به مواخذه خودش کرد و به این نتیجه رسید که این ها همش یه دروغ بزرگه که به خودش وبقیه گفته بهتره به واقعیت برگرده ولی دنیای واقعی رو گم کرده بود

با تمام وجود به اونایی که تو دنیای واقعی خودشون زندگی میکنن حسودیم میشه



خورشید جاودان
۲۴آبان

خب مراسم بابا چند روزی تموم شده وکم کم دور ماهم خلوت میشه وباید برگردیم به روال عادی زندگی 

یه روز حال دلم خوبه وروز بعد بد ولی بیشتر تو خلوت خودم عزاداری میکنم که مامان پری غصه اش بیشتر نشه 

به هر حال اون بیشتر از هرکسی به مراقبت نیاز داره وبعنوان دختر بزرگ خونه وظیفه من ازش مراقبت کنم ، سعی میکنم بی تابی نکنم و جو خونه رو اروم نگه دارم ولی خیلی دلم برای بابام تنگ میشه 

رفتم سراغ کتابام و کم حجم ها رو برای خوندن انتخاب کردم تا بتونم سریعتر به زندگی برگردم ، کار و زندگی که حالیش نیست من غصه دارم  

اولین کتابی که  دوباره خوندم خرده جنایت های زناشوهری از اریک امانوئل اشمیت بود و دومین کتابی که دست گرفتم سوداگردی در ساخت وساز کالوینو ی جان هست 

به غیر سه گانه معروف ویکنت دونیم شده ، بارون درخت نشین و شوالیه ناموجود که شناخته شده هستن دوتا کتاب کم حجم از کالوینو دارم بنام های ابر الودگی و سوداگردی در ساخت وساز که پیشنهاد میکنم بخونید 

وخبر خوشحال کننده این روزها اینه که دوست جان جانانمان قراره برام دارالمجانین و همسایه ها رو بفرسته به شدت ذوق زده هستم به دستم برسه وبخونم ودر موردش بنویسم 

بدترین اتفاق به نظرم مرگ عزیزان که اینم تجربه کردم و الان احساس میکنم دیگه هر اتفاقی از این به بعد بیافته جز حوادث کوچیک و ناچیز زندگیم به حساب میاد 

من خوبم و ممنونم از همه دوستانی که با پیامهای محبت امیزشون وصبوریشون تو این روزای سخت کنارم بودن

خورشید جاودان
۲۲آبان
خیلی بده که یتیم شده باشی 
و خیلی بدتر اینه که خاله فریبا همسایه مهربونمون هم بر اثر سرطان فوت کرد  بچه هاش یتیم شدن
و خیلی خیلی خیلی بدتر اینه که خیلی از هموطنامون هم دیشب والدین ، بچه ها و عزیزانشون رو از دست دادن 
موندم با این حجم غم چیکار کنم 
برای خودم غصه بخورم یا سارا سمیرا و محمد علی که سه روز بی مادر شدن 
یا همه اون سیصد و چند نفری که تا الان بر اثر زلزله فوت شدن وخانواده های داغدارشون 
خدا خیلی بی رحمی بخداوندی خودت قسم تحمل این همه غم رو ندارم 
تصمیم داشتم نه از دردم حرفی بزنم و نه چیزی بنویسم ولی نگذاشتی یهو همه چی خراب شد وقتی دیشب کل خونه می لرزید فقط به یه چیز فکر کردم اونم سلامتی مردم بود تا صبح به خودم امیدواری میدادم که خدا کنه هیچ کس طوریش نشده باشه و با این امید رفتم مدرسه که وقتی بر میگردم اخبار اعلام کنه تلفات جانی نداشته اما وقتی برگشتم خونه زیرنویس خبر دیدم که نوشته بود بیمارستان سر پل ذهاب بر اثر زلزله اسیب دیده 
و خیلی از هموطنامون رو تو کرمانشاه  از دست دادیم 
تو بدترین شرایط از خدا شاکی نشدم ولی الان ازش حسابی شکایت دارم 
واقعا داری چیکار می کنی ؟

خورشید جاودان
۱۹آبان

یه بار دیگه همصدای هم همه و جیغ های ریزشون رو شنیده بودم ، وقتی مامان و مامانبزرگ مجبور شدن  اونا رو بندازن تو تنور 

اونایی هم که تو صف انتظار بودن پر از ترس واضطراب بودن ، و مدام از خودشون می پرسیدن به چه جرمی ؟ چرا ؟

اون موقع  پنج ساله بودم و کاملا صداشون رو می شنیدم ترسشون رو حس میکردم وبا تک تکشون گریه می کردم  مامان به زور جلداشون رو پاره می کرد اخه بعضی هاشون مقاومت می کردن و خوب نمی سوختن 

بعضی هاشون هم خیلی با ابهت وبا شکوه تسلیم دستای مامان می شدن وقتی به سمت تنور می رفتن میشد غرورشون رو دید ، مثل صحنه هایی از فیلم که شخص موقع اعدام یه ابهت خاصی داره 

مطمعنم همشون می دونستن برای محافظت از عزیز ترین صاحب دنیا دارن قربونی می شن ولی نمی تونستن باور کنن آگاهی و اگاه کردن هم بعضی مواقع و تو بعضی دوران جرم محسوب میشه 

هر چند که این مدل مراقبت هم جواب نداد و عزیز ترین صاحبشون هم بعد مدتی اسیر چنگال تاریکی شد و الان همشون یه جایی که نمیدونم کجاست مثل قبل کنار هم هستن

این چند روز هم که بابا رفته باز صدای پچ پچ و هم همه اشون رو می فهمم  میدونم اونا هم عزادارن بعد عمو مجید بابا اون باقی مونده ها رو که خطری نداشتن به فرزندی قبول کرده بود تو این چند روز 

هر وقت میرم سمتشون سکوت میکنن و به خیال خودشون من غصه دار نشم ولی از دست دادن بهترین صاحب دنیا چیزی که هیچوقت جای زخمش خوب نمیشه 



خورشید جاودان
۱۹آبان
بابای من از اون مدل باباها نبود که بغل کردن بوسیدن و مهربونی کردن به یه دختر رو بلد باشه 
همیشه به مامانم می گفتم ارزو به دل موندم که بابا مثل عمو داریوش باشه اخه عمو داریوش وفروغ از نظر من پدر دختر نبودن رفیق بودن شوخی ،خنده ،تو سرکله هم زدن و خیلی چیزای دیگه 
اما خونه ما از این خبرا نبود 
ولی حالا که جای خالیش تو خونه خیلی پیداست و به گذشته فکر میکنم می بینم چیزهایی دارم که نه فروغ و نه هیچکدوم از دخترای فامیل نمی تونن داشته باشن
بابام بهم مردونگی یاد داد ، مقاومت در مقابل سختی ها ، محکم بودن 
تا روزایی مثل امروز رو دوام بیارم وپشت سر بگذارم وخانواده ام رو جمع و جور کنم 
همیشه بهم میگفت خیالم از بابت تو راحته ولی اگه من نباشم حواست به داداشت باشه هنوز بچه است و احتیاج به حمایت داره و من با خنده میگفتم همینجوریشم عزیزی لازم نیست مثل بچه ها خودتو لوس کنی قراره هزارسال زنده بمونی 
این یک هفته که از نبودنش گذشت فهمیدم چه مسوولیت سنگینی رو دوش بابام بوده خیلی وقت ها به چشم نمیاد ولی وقتی درگیرش بشی متوجه میشی باباها چه چیزهایی رو تحمل می کنن
با رفتن مامان برای داداشم مادری کردم حالا در نبود بابا وظیفه پدری کردن هم به دوش من 
این روزا مدام این سوال تو ذهنمه خدا پیش خودت چی فکر کردی من که کوه نیستم اگر هم بودم زیر بار این همه فشار خرد می شدم 
میشه یکم بهم استراحت بدی ؟ 
حس خیلی بدی دارم که حتی یه قطره اشک از گوشه چشمم در نیومده ، چرا مثل سنگ شدم؟ خودمو تو اتاق حبس کردم و مثل اون موقعی که مامان رفت مدام در حال دوخت و دوزم اونقدر کار میکنم تا از خستگی بیهوش بشم
ادمی نیستم که از خوشبختی کسی بیزار باشم ولی این روزا پر خشم وحسادتم ، حسادت نسبت به کسانی که بابا مامان دارن  سلامتی دارن و یه خانواده دارن 
میدونم این ادم حسود من نیستم و باید شرایط رو بپذیرم ولی سخته 
میگن کم کم باید به روال عادی زندگی برگردی 
چطور میشه به روال عادی برگشت وقتی همه چی به طرز وحشتناکی غیر عادی شده؟

تو شرایط سختته که اطرافیانت ، دوستات و دشمنات رو خوب می شناسی و من تو همین هفته تلخ گذشته خیلی ها رو شناختم


خورشید جاودان
۱۴آبان
بابا  دیروز رفت 
 دخترک تنها شد 
دخترک بی کس شد 
دخترک به پایان خود نزدیک شد
من به پایا خودم نزدیکم خیلی نزدیک جوری که نفس های فرشته مرگ رو حس میکنم


خورشید جاودان