پایپر
نمیدونم چرا رفیق کتاب دوستمون وقتی فیلم معرفی میکنه کامنتی که قرار وبلاگش بنویسم تبدیل به یه پست میشه :))
البته یکی از دلایلش معرفی اون نوشته وبا فیلم خوبی که وبلاگشون خوندم و یا دیدم چون دوست دارم خوشی هامو به اشتراک بگذارم
و دلیل دیگش شاید مربوط به اینکه دلم نمیخواد وبلاگ کسی زیاد حرف بزنم و رو مخش سر بخورم :)
به هر حال اتفاق خوبی که دیدن فیلم حتی اگه یه انیمیشن شش دقیقه ای کوتاه باشه باعث نوشتن بشه
خب اول- از همه برید سراغ وبلاگش وفیلم رو حتما حتما ببنید ترجیحا مثل من از لینک اپارات که وبلاگشون گذاشتن ببینید که مجبور نباشید دانلود کنید ، اینم یه نکته مربوط به صرفه جویی هر چند که خیلی هم فرقی نداره ( طنزی که دوست دارم خودمو باهاش گول بزنم )
دوم ا-ینکه اگه از هیچ چیز فیلم خوشتون نیاد اونجا یه موجود شیرین دوست داشتنی منتظرتونه که عاشقش بشید جوجه آبچیلیکی که برای غذا خوردن باید به ترسش غلبه کنه
سوم- وجه تشابه من با این جوجه کوچولو ترس هایی که بهشون غلبه کردم و ترسهایی که باید بهشون غلبه کنم
این فیلم منو به گذشته های نه چندان دور برد دختر کوچولویی که تازه مادرش رو از دست داده بود ویه بچه کوچیک رو دستشون مونده بود ، غم از دست دادن مادر از یه طرف و نگران برادر کوچولو بودن از طرف دیگه ترس عمیقی از آینده نامعلوم به دلش انداخته بود ولی مجبور بود بخاطر حمایت و مراقبت از داداش کوچولوش پا به دنیای ناشناخته ادم بزرگا بگذاره وجای خالی مادر رو برای برادرش پر کنه وقتی تونستم با ترسم کنار بیام که باهاشون روبرو شدم وبا تمام وجود شروع کردم به جنگیدن
خب خوب وبد گذشت تا اینکه مریض شدم بیماری با نبودن مادر خیلی فرق میکرد ترس هاشم متفاوت بود
حس میکردم موجودی مرموز و غیر قابل پیش بینی درونم جا خوش کرده ، که اگه ازش غفلت میکردم زمینگیر میشدم بیماری که همیشه سورپرایزم می کرد و و میکنه
اینجوری شد که به کمک یه موجود نازنین با ترس های جدیدم روبرو شدم خب هنوز نتونستم بطور کامل رهاشون کنم اما یاد گرفتم که نگذارم مثل یه زنجیره به دورم بپیچن وفلجم کنن هروقت حس کردم خیلی قدرت گرفتن برای شکستن زنجیره ساعتها تمرکز میکنم وجملات تاکیدی مثبتم رو میگم اینطوری حالم بهتر میشه وبا دید بهتری میتونم به زندگی ودنیای اطرافم نگاه کنم
اگر برای ترس هاتون فکری نکنید مثل کنه بهتون می چسبه و تا ابد محکوم به زندگی تو ده نمکتون میشین
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم
من هر ترسی را رها میکنم
----------------------------------------------------
دقیق دقیق یادم نمیاد داستان ده نمکی که استادمون تعریف میکرد چی بود چون سالها از دانشگاه وکلاسای روانشناسیم می گذره فقط همین حد که تو یه روستایی که خشک وبی اب وعلف بوده مردم از طریق خرد کردن سنگ نمک امرار معاش میکردن و زندگی سختی داشتن در حالی که چند کیلومتر اونطرفتر از روستاشون روستایی پر از ثروت وجود داشته که کافی بوده این مردم چند کیلومتر از روستاشون خارج میشدن اما ترس از تغییر مانعشون میشده و سالهای سال سخت زندگی میکردن ولی حاضر نبودن به ترسشون غلبه کنن
به نظرم ترس ها موذی هستن ، فوبیاها که مشخص هستن ولی خیلی از ترس ها جوری تو وجود ادم رخنه میکنن که ممکنه خیلی وقت بگذره ولی متوجه اشون نشیم یکی از این ترس ها ترس از ایجاد تغییر
حتی اگه شده ساعتتون رو به دست راست ببندید یا کمی متفاوت تر از قبل لباس بپوشید اینکار رو بکنید این اولین قدم برای مبارزه با ترس از ایجاد تغییره ، اصلا نگران نگاههای مردم نباشید
یادم روزی استادمون مجبورمون کرد همه یکی از جورابامون رو دربیاریم وبا یه لنگه جوراب به پا بریم خونه اولش مقاومت کردیم ولی بعد اوضاع عادی تر شد وتونستیم تغییر رو بپذیریم و کم کم تمرین ها سخت تر شد و ما معذب تر ولی بالاخره تونستیم با شرایط کنار بیایم:))