بهترین صاحب دنیا
یه بار دیگه همصدای هم همه و جیغ های ریزشون رو شنیده بودم ، وقتی مامان و مامانبزرگ مجبور شدن اونا رو بندازن تو تنور
اونایی هم که تو صف انتظار بودن پر از ترس واضطراب بودن ، و مدام از خودشون می پرسیدن به چه جرمی ؟ چرا ؟
اون موقع پنج ساله بودم و کاملا صداشون رو می شنیدم ترسشون رو حس میکردم وبا تک تکشون گریه می کردم مامان به زور جلداشون رو پاره می کرد اخه بعضی هاشون مقاومت می کردن و خوب نمی سوختن
بعضی هاشون هم خیلی با ابهت وبا شکوه تسلیم دستای مامان می شدن وقتی به سمت تنور می رفتن میشد غرورشون رو دید ، مثل صحنه هایی از فیلم که شخص موقع اعدام یه ابهت خاصی داره
مطمعنم همشون می دونستن برای محافظت از عزیز ترین صاحب دنیا دارن قربونی می شن ولی نمی تونستن باور کنن آگاهی و اگاه کردن هم بعضی مواقع و تو بعضی دوران جرم محسوب میشه
هر چند که این مدل مراقبت هم جواب نداد و عزیز ترین صاحبشون هم بعد مدتی اسیر چنگال تاریکی شد و الان همشون یه جایی که نمیدونم کجاست مثل قبل کنار هم هستن
این چند روز هم که بابا رفته باز صدای پچ پچ و هم همه اشون رو می فهمم میدونم اونا هم عزادارن بعد عمو مجید بابا اون باقی مونده ها رو که خطری نداشتن به فرزندی قبول کرده بود تو این چند روز
هر وقت میرم سمتشون سکوت میکنن و به خیال خودشون من غصه دار نشم ولی از دست دادن بهترین صاحب دنیا چیزی که هیچوقت جای زخمش خوب نمیشه