بیست
اینکه حریصانه هر روز به بهانه های مختلفی میرم بیرون و سر از نمایشگاه کتاب در میارم هم اتفاق خوبه هم بد
خوبش که مشخص ولی بدش اینه که وقتی با کتاب بر میگردم خونه ومامان بزرگ میگه باز رفتی کتاب خریدی ؟ مادر پولاتو نگه دار لازم میشه
دچار عذاب وجدان میشم ، چرا ؟ چون میدونم پس این حرف مامان بزرگ یه نگرانی عمیق
نگرانی از اینکه نتونیم از عهده خرج بیمارستان مامان بر بیایم
نگرانی از اینکه بیست وسوم اسفند عروسی پسر خاله است و میخوایم کادو بدیم نهم هم عروسی پسر عمه بود وکادو دادیم
دیشب میگه دا حساب بانکیت چک کن و من بهش اطمینان دادم اونقدری توش هست که اسفند وفروردین رو بدون دغدغه سر کنیم
نگران ایام عید و مهمونیا وعیدی دادنا ست وتنها امیدش به من وحقوق وپس انداز من
عذاب وجدان مثل خوره به جونم می افته ولی چه کنم دست خودم نیست ، کی می تونه در مقابل تخفیف پنجاه درصدی وکتابایی که چند سالی تو لیست خریدن مقاومت کنه ؟ وجدانی کی می تونه ؟
من نمی تونم اخه تنها دلخوشیم خرید کتاب و چرخیدن تو نمایشگاه کتابه
روزی که به خودم قول میدم دیگه بسه دست نگه دار اون روز بیشتر از هر وقت دیگه وسوسه میشم برای خرید
خب دیگه نمیرم نمایشگاه کتاب ولی برای بار اخر تو سال نود وشش از سایت شهر کتاب انلاین کتاب خریدم وخدا خدا میکنم وقتی کتابا برسه که مامانبزرگ خونه نباشه اخه تحمل نگاه نگرانش سخته وعذاب وجدان لذت وخوشی گرفتن بسته ی پستی رو از بین می بره
و اما کتابای من
ابروی از دست رفته ی کاترینا بلوم ( هاینریش بل)
تیمبوکتو ( پل استر)
دهانم قشنگ و چشمهایم سبز ( سالینجر) یه مجموعه داستان که ممکنه مترجم اسمش رو اینجوری ترجمه کرده باشه وگرنه به گفته ی رفیق جان سالینجر همچین کتابی نداره
صبحانه قهرمانان وونه گات جانمان
یادداشت های یک دیوانه گوگول ( اگر اشتباه ننوشته باشم)
هم به مامانبزرگ و هم به شما قول میدم بر خلاف میل باطنیم تا وقتی که وضعیت مامانم مشخص نشده باشه کتاب نخرم
ولی ممکنه یه ماده یا تبصره ای هم برای فرار از این قول بگذارم :))