چهل و پنج و نیم اعصاب خوردی
لعنت به این زندگی که نود و نه و نیم درصدش برای امثال من به داشتن پول بستگی داره
حساب کتابخونه خالی موندم با چی قفسه ی پونصد هزار تومنی بخرم با چی تابلو کتابخونه بسازم پول کتاب از کجا بیارم
الانم تو این اوضاع بد اقتصادی انتظار کمک مردمی داشتن کاری مسخره است
دوتا هم مثل عموم که پولشون از پارو بالا میره به روی مبارکشون نمیارن
راستش دوای دردمم پیش اینجور ادما باشه رو نمیزنم چه برسه انتظار کمک برای کار خیر داشته باشم
از اون طرف پول دارو و دوا درمون از طرف دیگه خرج زندگی
یکی به من بگه چرا اینقدر پوست کلفتم بابا گفتم میخوام کرگدن بشم ولی خداییش افراط کردم زیادی پوست کلفت از اب در اومدم
اخرشم میدونم بعد این همه غر یه لیوان اب میخورم میگم گور پدر زندگی و مشکلاتش پاشو خودتو جمع کن دختر
کلی کتاب بردم روستا با یه قفسه و در به در دنبال یه نجارم که دوتا قفسه ی اسقاطی رو برام تعمیر کنه
و تو دلم خدا خدا میکنم دلشون بخواد پول نگیرن
حال روز تو غار رفتن ما هم اینه که ارامشی نیست