رکود
جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ق.ظ
دلم برای خودم وقتی اتاق ۳۱۲ بیمارستان... بستری میشدم تنگ شده
اون موقع همه چی فرق مبکرد با اینکه مجبور بودم اون تزریق های دردناک رو انجام بدم انگار حس و حالم بهتر بود
به خودم و تنم که نگاه میکنم جای بخیه های مختلفی رو تنم هست که از کلیه شروع شده و چند روز دیگه به ریه میرسه یه چیزی شبیه جاده ابریشم یا فرانکشتاین
اون موقع شادتر و سرحال تر بودم تو دنیای تخیلی خودم با مرگ و زندگی شوخی میکردم
ولی از وقتی مامان رفت همه چی عوض شد
دیگه مثل سابق از خودم راضی نیستم به ندرت کتابی بخونم و ذوق کنم
دختر درون و کودک درون حتی خر شرک درونم بهنره بگم همه وجودم رو افسار زدم و رامشون کردم گذاشتم یه گوشه روح و روانم بمونن
همه چی به شدت اروم شده اونقدر اروم که گاهی فکر میکنم نکنه من مردم و خودم خبر ندارم مرده ای که کسی نمی بینش
البته نمیدونم دنیای مرده ها ارومه یا نه
ولی من این حس و حالمو دوست ندارم واقعا دلم برای اون خورشید سرخوش تنگ شده
همون خورشیدی که میتونست از یه چیز کوچیک کلی سوژه برای حال خوب خودش و دیگران پیدا کنه
دوستام میرن و برخلاف گذشته اصلا برام مهم نیست که هستن یا نه این دفعه خیلی راحت میتونم کنار بگذارمشون و اصلا جای خالیشون رو حس نکنم
تنها انگیزه من برای ادامه زندگی به سرانجام رسوندن ساخت کتابخونه ی روستای محل کارمه
مثل همه روزهای گذشته لیست تماس تلفنمو رو بالا پایین میکنم با کسی حرف بزنم و مثل همه روزهای گذشته هیچ کسی نیست
دیشب اخرین پیام در جواب سلام خوبی و چه کتابی میخونی این بود که ببخش جواب نمیدم میخوام مدتی از دنیای مجازی فاصله بگیرم
و پاسخ داده شد اشکال نداره مزاحمت نمیشم شب خوش
اخرین رفیقم رفت
روز و شبم تو کتابا میگذره بدون اینکه وسوسه بشم بخونمشون
گاهی فکر میکنم علایم افسردگی
شاید هم نباشه
فقط این روزا یکم گیجم
حتی دیگه دلتنگ بابا مامانم نمیشم
هم ترسناک هم نگران کننده
۹۷/۰۴/۲۹