پنجاه و هشت
تا دیشب ارزوی نویسنده شدن فقط ارزویی بود که هر از گاهی بین سرکوب شده های وجودم سر راست میکرد و با تمام وجود دلمو می لرزوند و بعد بی خیالش میشدم
ولی از وقتی با بهمن اشنا شدم عجیب به هدفم تبدیل شده
به امید خدا تصمیم گرفتم برای رسیدن به این هدف وقت بگذارم تمرین کنم و یاد بگیرم بقول رفیق هیچ کس خدا رو کی دیده شاید یه روزی منم نویسنده شدم
دارم روی طرح عروسک با لباس محلی شهرمون کار میکنم یه ایده که کسی بهش توجه نکرده و شاید به تولید انبوه برسه به امید خدا
لباس محلی شهرمون جوری که بعنوان مانتو بخوبی میشه ازش استفاده کرد بخاطر همین میخوام چند دست بدوزم و بجای مانتو ازش استفاده کنم تا پذیرفته بشه و اینجوری به ثبت ملی شدنش هم کمک میشه چون علاوه بر سنتی بودن کاربردی هم هست
کتابخونه چند وقت دیگه تمام میشه و عکاسی از کودکان معلول شروع میشه
امیدوارم بتونیم نمایشگاهی از کارامون برگزار کنیم
وقتی زندگی هدفمندی داشته باشی نبودن ها و نداشتن ها کمتر آزارت میدن
همیشه به خودم میگم خیلی چیزا ممکنه نداشته باشی ولی قدرتمندی خدا وقتی چیزی رو ازت میگیره گوشه کنار این دنیا بجاش چیزای خوبی برات گذاشته فقط کافیه پیدا کنی