زندگی و مرگ
شقایق نوه ی دختر دایی بابامه
من نه خودش رو دیدم نه یادم میاد مامانش کدوم دختر دختردایی بابامه
تصادف کرد و فوت کرد
اعضای بدنش رو اهدا کردن
و من با بی رحمی تمام دارم به این فکر میکنم خوش بحال اونایی که اعضای این دختر ۲۵ ساله رو دریافت کردن و برخلاف من حداقل میتونن بیشتر زندگی کنن
نمیدونم حسرت یا بی رحمی؟
حالا بنفشه مامان شقایق همه امید به زندگیش رو از دست داده و عزا دار دخترشه دختری که برای بزرگ کردنش سختی های زیادی کشیده ولی من نمیتونم به چیزی جز اعضای پیوندی فکر کنم
فرانی و زویی رو دست میگیرم تا خودم رو از شر این حسرت و عذاب وجدان راحت کنم
باور کنید برای اون ادما خوشحالم و برای بنفشه ناراحت ولی اون حسرت دست خودم نیست
خیلی مسخره است که زندگی عده ای به مرگ دیگران وابسته است
و مسخره تر از اون امیدی که به بهبودی دارم بهتره بگم هنوز منتظر معجزه هستم
یاشاید منتظر مرگ کسی