اتاق ۳۲۵
قبلا که برای تزریق میرفتم بیمارستان با امیر اشنا شدم همسن من بود ولی برعکس من حسابی خودش رو باخته بود با اینکه از دو دنیای متفاوت بودیم و تنها وجه اشتراکمون عالیجناب خرچنگ بود ولی تونستیم دوستای خوبی بشیم نود درصد اوقات هم فازمون مخالف هم بود و حرف همو نمی فهمیدیم ولی انگار خرچنگ باعث شده بود یک جورایی باهم کنار بیایم مثل اینکه بگن شماها تنها ادمای روی زمین هستین و اخر دنیاست جوری باهم کنار می اومدیم
امیر هیچوقت نمیخندید البته جوری که مامانش میگفت قبلا اینجوری نبود وگویا تنها کسی که میتونست مجبورش کنه بخنده من بودم
وقتی فکرش رو میکنم تو اون بیمارستان تونستم خیلی ها رو بجز امیر بخندونم ولی حالا که خرچنگ برگشته کسی نیست کمکم کنه خودم بخندم
دیروز مامان امیر بعد مدتها شاید چندسالی که از رفتنش میگذشت تماس گرفت و گفت خواب امیر رو دیدم که میگفت به خنگول خیالپرداز بگو بخنده
امیروی بداخلاق هنوزم حواسش به من هست
ولی حیف که خودش نیست نامرد زود رفت اونقدر زود که اصلا یادم نمیاد چند ساله که نیستش با اینکه کمتر از یکسال باهم تو اون بیمارستان بودیم