تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی

دنیای عجیب

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۴۱ ق.ظ

بعضی ادما خیلی عجیبن هم عجیب هم ترسناک میان تو زندگیت ولی اونقدر علائم عجیب از خودشون نشون میدن که عطاش رو به لقاش باید ببخشی

مخصوصا وقتی اون ادم یه مرد باشه

دیشب واقعا خشمگین و عصبی بودم جوری که هر آن اراده میکردم میتونستم بلایی سر خودم بیارم اما از اونجایی که من با صحبت کردن حالم خوب میشه و میخواستم حرف خودشو که گفته بود اگر در توانم باشه که کاری کنم حالت خوب باشه دریغ نمیکنم امتحان کنم بهش پیام دادم

ولی درجواب فقط گفت که بس کن اینجوری حرف بزنی من نیستم

مسخره ترین و حال بهم زن ترین جوابیه که از طرف کسی که قرار دوستش داشته باشی میشنوی

از بی توجهی هاش متوجه شدم که از اون دسته ادمایی که نیاز جنسی و عشوه گری و.... میخواد نه دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی که من اهل اینطور روابط نیستم  اخر عمری میخواستم به خودم فرصت بدم عشق رو تجربه کنم که انگار سهم من نیست ادمی تو شرایط من انگار تو لحظات اخر برای جیزایی که تجربه نکرده ،نخورده، ندیده ، نشناخته  حرص و ولع داره

ولی تا لحظه اخر عمرم هم نمیخوام وارد یه روابطی بشم که اصولم رو زیر پا بگذارم

با مجید صحبت میکردم ازش پرسیدم چرا دنیا اینجوریه و ادماش اینقدر بی تعهد  شدن  ما هم وقتی باهم اشنا شدیم حداقل سالها گذشت تا بعنوان دوست اعتماد سازی کردیم زیر و بم هم رو شناختیم تا اینکه بتونیم دوستای خوب ده ساله باشیم ولی الان کسی این فرصت رو به طرف مقابلش نمیده کسی اعتماد سازی نمیکنه تا میگن سلام یهو ... میخوان 

جوری شده که انگار اصحاب کهفم از خواب بیدار شدم و می بینم دنیا جوری عوض شده که من و امثال من توش غریبیم گفت تقصیر تو نیست  وقتی فلسفه زندگی ادما برپایه لذت باشه و ادما به هرطریقی و هرقیمتی لذت بخوان دنیا به نظر ادمایی مثل تو ترسناک میشه و این حس ناامنی رو تنها تو تجربه نمیکنی خیلی از دخترها و پسرها تجربه میکنند 

 

و من تو این دنیایی که نمیشناسمش به غار تنهایی خودم پناه میبرم و دیگه

هیچوقت تا لحظه ای که زنده ام در دنیام رو به روی هیچ کس باز نمیکنم

بقول بکت من خود را در آغوش گرفتم نه چندان مهربان و نه چندان با لطافت اما وفادار وفادارو من به این جمله با تمام وجودم اعتقاد دارم

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۰۸
خورشید جاودان

نظرات  (۴)

لایق محبتت نبوده

پاسخ:
چی بگم 
فقط باعث شد برگردم دنیای خودم

نگو آخر عمری

بدجور دلمو می چلونی

نگو

کجااااااایی

چرا نیستی این همه وقته

یه دلیل داشتم صفحه م رو نگه دارم اونم تو بودی

آنقدر نیومدی که پاکش کردم

منم یه دختری هم سن خودتم با مختصاتی مختلف با تو

 

پاسخ:
کاش میدونستم یکی این دنیا هست که دلیل نوشتنش منم اونوقت اگر چرت و پرتم تو ذهنم بود مینوشتم
هرچند مدتیه خودمم وسوسه شدم در اینجا رو تخته کنم
قول میدم دیگه نگم اخر عمری 
نبودم چون حرفی واسه گفتن نداشتم
اینبار اومدم حرصمو اینجا خالی کنم از دست بعضیا

یه داستانم با الهام از تو نوشتم

زیاد خوب نشد اما اگر دوست داشتی برات می فرستم

پاسخ:
واقعا؟
حتما برام بفرست بخونم 

همینجا می ذارمش اگه اشکالی نداره که نظرت رو درباره اش داشته باشم:

باباعباس، با ناراحتی پرسید: کی این شیشه را شکسته؟ شیشه ی اتاق نسرین شکسته بود. دلم هزار راه رفت. نکند دزدی چیزی؟ نکند نصف شبی وقتی نسرین را ترسانده باشند؟  داغ دلم تازه می شود. نباید می گذاشتیم نسرین تنهایی در این خانه ی بزرگ زندگی کند. آن هم توی این دهات پرت. کاش لااقل ....هیعی انگار دارم بلند بلند فکر می کنم که بابا هم صورت چروکش را می آورد  جلوی نگاهم و می گوید بچم بی کس و کار نبود که هفده تا خواهر زاده برادر زاده داشت. ماهی دو بار بیشتر سهمتون نمی شد. چی می شد هر شب یکی از بچه هاتون اینجا ماندگار می شد؟

سجاد ار اتاق نسرین می زند بیرون و رو به من می گوید: مامان من دیدم چی شد وقتی عمه نسرین شیشه اتاقش را شکست.

چشم گرد می کنم و خیره می شوم که یعنی زود باش بگو

هیچی عمه داشت اون کتاب سیاهه را می خوند . اسمش یادم نیست اما به کهکشان و ستاره و اینها انگار ربط داشت. یه دفعه عمه زد زیر گریه و بعدشم پیشونیش را کوبید به شیشه. مامان تازه از پیشونیش خون اومد و ریخت روی کتاب.

 سرازیر می شویم به سوی اتاق نسرین و کتابهای توی طاقچه اش را یکی یکی با سجاد چک می کنیم. این بود ؟ نه ! 

بالاخره پیدا می شود کتاب قطوری است که درباره ستاره ها و کهکشان نیست. اسمش کهکشان نیستی است و درباره ی ....چه می دانم ورق می زنم ورق می زنم تا به رد قهوه ای رنگی که از خون مانده ایجاد شده می رسم....خون ریحته است روی یک بیت: همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت 

من و حجلت سجودی که نکرده ام برایت

اینجا نامه ای هم هست

کاغذش را باز می کنم

و محو ادبیات نامه می شوم..

از شاعری مبتلا به معلمه ی رشک برانگیز آبادی ما

اما بعد

نازنینا با جوانان ناز کن با ما چرا

تو هرگز از چیزی گله نکردی

هرگز از اجوالت برایم ننوشتی و من امروز باید از دختر خاله ام خبر نارسایی قلبی ات را بشنوم؟ این انصاف است به نظرت

جشمم دست خط زیبای نویسنده را تند تند دنبال می کند تا سر در بیاورم نویسنده ی نامه مرد است یا زن

انگار خون تازه به رگهایم تزریق شده ....نامه را بدون اینکه بابا بفهمد بر میدارم و کتاب را به او می دهم ...با دیدن رد حون چوان در گذشته اش می نشیند روی زمین و صدا دار گریه می کند...

زیر طاقچه پوش یک بسته ی ده بیست تایی از همین نامه ها پیدا می کنم

خدایا هیچ کدامشان نام و نشانی فرستنده را ندارند.

باید پاکتها پستی اش را پیدا کنم. ولی نه نوشته بود: "معلمه ی آبادی ما "

از اهالی است.  

این نامه ها را پست نرسانده است

کاش همانی که من فکر می کنم باشد. همان جوانی که در تشییع و خاکسپاری نسرین خیلی به هم ریحته به نظر می رسید. که از مسجد نمی رفت. کاش بتوانم پیدایش کنم...بعدا می خواهم بگویم چه؟ ببخشید شما خواهر من را دوست داشتید؟

می روم به اتاق آبی و از بابا دور می شوم

بسته ی نامه ها به دامنم ...تند تند و تصادقی جملات را قورت می دهم:

من کیانوش هستم. با شما در می نی بوس آبادی آشنا شدم . یعنی ببخشید من صندلی پشتی شما نشسته بودم و نشد خودم را معرفی کنم شما را غرق مطالعه دیدم . اسم کتابتان من را خیلی نسبت به شما کنجکاو کرد: موهبت حیرانی 

با خودم می گفتم یک خانم متشحصی مثل شما چرا باید بیاید روستای ما برای معلمی؟

من خودم سالهاست از روستا مهاجرت کرده ام . اما این روزها در بحرانی به سر می برم که تنها پناهم این آبادی است. می خواستم اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشد هر از گاهی برای شما بنویسم. 

من خیلی تنها هستم و نیاز به حرف زدن دارم.

در صورتی که مشکلی نداشتید فردا صبح قبل از طلوع آفتاب، از مقابل در خانه تان رد می شوم و در صورتی که جوابی برایم نوشته باشید آن را از زیر در خانه تان برمیدارم.

ممنون که به روستای ما و بچه هایش توجه نشان داده اید. 

نمی دانم چند ساعت این نامه ها مشغولم می کنند و چقدر گریه می کنم

نمی دانم نسرین برای کیانوش چه می نوشته است که او را این طور واله و شیدای خودش کرده ...تاجایی که یادم مانده نسرین زیاد اهل نوشتن نبود

اما چه تعریفها که این کیانوش شاعر پیشه از خط و ادبیات خواهرم نکرده است.

جالب است که حتی اشاره ای هم به چشم و ابرو و ...نیست.

اشکهایم را پاک می کنم. قطعا باید با کیانوش صحبت کنم.

طفلی نمی دانسته که نسرین را بخاطر قلب ضعیفش از عشق و اضطراب  منع کرده بود دکتر...

هوس می کنم سربالایی کوه را در پیش بگیرم و در خنکی قبل از غروب خودم را برسانم سر خاک نسرین.

توی راه جمله های کیانوش چلوی چشمم رژه می رود. نسرین ناکام از دنیا نرفته ....نسرین عشق را تجربه کرده....

وقتی می رسم: مادر دختر بچه ای که نسرین جانش را روی او گذاشت آنجا نشسته و شمع روشن کرده...

راستی که نسرین را قلبش کشت

قلبی که جز مهربانی نمی دانست

 

پاسخ:
نمیدونم چی بگم فقط حالمو یه جوری کرد یه حس عجیب نمیدونم چطور توصیفش کنم
دوستش دارم 
ممنونم 
بازهم بنویس و برام بفرست کاش میتونستم بگم بنویس و بخون 
اینجوری دیگه احساس تنهایی نمیکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی