نقاب
من افسرده ی بی حوصله رو تخت دراز کشیده کتاب غول مدفون ایشی گورو رو دست گرفته و دل دل میکنه بخونه یا نخونه
من ظاهرا شاد عروسک ساز هی از این جلسه به اون نمایشگاه میره و کنار بچه ها خوش میگذرونه
من خشمگین و آسیب دیده تصمیم گرفته به روانپزشک مراجعه کنه و دارو بگیره
من .....
من......
من....
من...
خسته شدم از این همه شلوغی و واقعا دلم درونی اروم میخواد
کاش یه شعر زیبا داشتم برات می نوشتم اینجا
کاش یه فنجون چای می تونستم بهت بدم
نه
چای با لیوان دسته دار بیشتر حال میده.
موافقی؟
هیچ می دونستی درون شلوغ تو آرزوی درونهای حوصله شون سر رفته است؟
خوشحال شدم ستاره ی وبلاگت روشن شد؟
خوب و خرم هستی؟