تو زندگیم بیماری رو پذیرفتم
مرگ پدر مادرمو پذیرفتم
سختی های دیگه رو هم پذیرفتم
فقط یه چیز مثل خوره به جونم می افته و فکرش مثل کنه به مخم می چسبه اونم تنهایی
از پس سخت ترین امتحانای زندگیم بر اومدم ولی برای حال و هوایی مثل امشب هیچ راه حلی ندارم
وقتی به بقیه فکر میکنم که دور هم جمعند و خانواده دارن پر از بغض میشم پر از خشم و حسرت میدونم این حسم میگذره ولی وقتی تو وجودم هست روح و روانمو ازار میده
شاید هم بخاطر حال و هوای بیمارستانه ولی به هر دلیلی حسی که دلم نمیخواد تجربش کنم
لیست تماسهامو بالا پایین میکنم که با یکی حرف بزنم ولی متوجه میشم که کلا حتی برای احوالپرسیم اولویت هیچ دوستی نیستم و تا الانم خودم بهشون پیام دادم
کاش من هم یکی مثل خودم داشتم یکی مثل خودم که حواسش به همه هست یادش میمونه که چه مدته از کی خبر داره و نداره حتی در حد یه سلام خوبی حالشون رو می پرسه و واقعا برای خودم متاسف میشم که اونا منو دارن و خودم خودمو ندارم
هندزفری تو گوش گذاشتم جوری صداش رو بلند کردم که هشدارمیده به شنواییتون اسیب میرسه فقط بخاطر اینکه صدای سیلی تنهایی رو صورتمو نشنوم