کتابهای پرنده اقای موریس لسمور
در حال دانلود شدنه البته دیشب تا الان سه بار خواستم دانلود کنم ولی به دلیل قطع شدن نت موفق نشدم
ظاهرا قراره بعد دیدن این انیمیشن حالم خوب بشه و طبق فرموده اقا مهرداد نویسنده وبلاگ کتابنامه خیلی خوشحال بشم
به هر حال ذهنم درگیر این موضوع که انیمیشنی بدون کلام اونم با یه دنیا حرف که هم ممکنه کودکان خوششون بیاد ولی به احتمال خیلی خیلی زیاد بزرگسالان بیشتر خوششون میاد چه معجونی می تونه باشه
راستش تا حالا هر چی انیمیشن یه به عبارات خودمونی تر کارتون دیدم اون مدلی بوده که کودک درون شاد کنه ، کارتون برای من حکم رابط بین دنیای کودکی و بزرگسالیه ، روان کننده چرخ دنده های خشک بزرگسالی که گاهی مثل مفاصل مبتلا به آرتروز انچنان به تلق تولوق و غژ و ویژ می افته که هیچ چیزی جز پناه بردن به دنیای کودکی نمی تونه اون رو تسلا بده
و بهترین راه دیدن کارتونه
پیش پیش نسبت به این انیمیشن دچار قضاوت شدم ، میدونم ندیده نمیشه نظر داد ولی قبلا هم نسبت به نوشته های موراکامی همین حس رو داشتم یه جور پیش داوری و قضاوت که نتیجش شد مقاومت برای نخوندن اثارش . این مقاومت زمانی شکسته شد که رفیق هیچ کسم یه کتاب ازش بهم هدیه داد ..
به هر حال فعلا در حال دانلوده و با این سرعت لاک پشتی وقطع و وصل های مکرر احتمالا مدتی طول بکشه
امیدوارم حداقل ارزش سر و کله زدن با نت رو داشته باشه
میبینم نظرمو راجع بهش می نویسم
فعلا برای کسب اطلاعات بیشتر به وبلاگ کتابنامه و مخصوصا کامنت های مربوط به این پست مراجعه کنید ، یا خودتون سرچ کنید
به هر حال صلاح مملکت خودتونُ خودتون می دونید :))
مورد اول - وقتی من با خودم و دنیا لج میکنم خدا هم استغفرالله بیاد پایین و در مورد مهربونی کردن سخنرانی کنه فایده نداره چون لجباز درونم تصمیم گرفته این روش تاریک رو امتحان کنه پس لطفا بذارین امتحانش کنه ، خیالتون راحت من یک میلیون باره تو عمر سی وپنج سالم با خودم اینطوری لج کردم و خیلی زود هم فراموشش کردم ، خدا رو شکر حافظه جلبکی من اونقدر ظرفیت نداره که بخواد حساب کتاب نگه داره
خاصیت خل های گور به گوری اینه که لج میکنن بعد خیلی شیک و مجلسی از خر شیطون پیاده میشن و همون خلی که بودن میشن
مورد دوم - خانم عزیز ، اقای محترم ، خاله ، عمه ، عمو ، دایی ، دوست و همکار محترم رنجوندی به درک حداقل با جملاتی از این قبیل که من چیزی نگفتم ، اینا دلسوزیه ، یه حرف ساده زدم ، شوخی کردم چقدر بی جنبه ای ، من که چیزی نگفتم ناراحت شدی و .... توجیه نکن ( بعنوان معلم کلاس اول رسما به درست نوشتن کلمه توجیح ، توجیه و اشکال مختلفش شک دارم علما املای درستش رو لطف کنن بنویسن ):))))
مورد سوم و مهمترین مورد
بابا اون یه تکه گوشتی که تو دهانتونه و اسمش زبانه افریده شده که بچرخه و ازش حرفای خوب در بیاد جونمون در نمیاد به کلام خیر ختم بشه حرفامون ، نه تیر سمی پرتاب بشه سمت طرف مقابل
دنیا پر خشم و کینه و نفرت وهزار تا کوفت و زهر مار دیگه هست پس ما دیگه چیزی بهش اضافه نکنیم ؟ موافقین ؟
چرا حواسمون به کلاممون نیست ؟ چرا یک سر سوزن موقع حرف زدن به این فکر نمیکنیم که کلام ما چه اثری روی طرف مقابل داره
بیشترین لطفی که تا بحال شامل حالم شده و تجربه گرانبهایی که داشتم :))))رفیق سابقم بود که هر چی دلش خواست گفت وقتی خوب به توهین کرد و تهش تو دلش احتمالا گفت اخیش سبک شدم وقتی بهش گفتم طرف ممنونم بابت توهینات ، گفت اوووو تو دعوا که حلوا نمیدن عصبانی بودم یه چیزی گفتم
بله ادم حسابی تو دعوا حلوا خیرات نمیکنن اما قرار نیست کنترلی رو زبونم نباشه
یه پسر بچه شیطون و شرور بوده که محله ای از دستش کلافه بودن یه روز پدر اون پسر بچه بهش میگه پسرم هر وقت یه کار بد کردی به دیوار انباری یه میخ بزن پسرم همینکار رو میکنه بعد مدتی، نمیدونم چی میشه که پسرک قصه ما از کارای بدش خسته میشه ، احتمالا دوستای اونم ترکش کرده بودن و تنهایی حالشو جا اورده بوده :))) میره سراغ پدرش میگه بابا چیکار کنم این وضع تموم بشه ، پدر میگه از همه کسانی که اذیتشون کردی عذرخواهی کن ، با هر عذرخواهی یه دونه میخ تو انباری رو بردار
خلاصه جونم براتون بگه پسرک از کل محل عذرخواهی کرد و میخ ها از دیوار انباری در اومد روزی که اخرین میخ رو در اورد با خوشحالی دیوار خالی رو به پد رش نشون داد .
پدر رو به پسر با اشاره به جای میخ ها گفت پسرم هر کار بدی که کردی مثل اون میخ های به دیوار بودن و وقتی عذر خواهی کردی میخ ها در اومدن اما ببین جاش مونده مردم بخشیدن اما اثرش باقی می مونه
نکته اخلاقی این داستان اینه ملت بزرگوار ایران تو جه فرمایید ملت برگوار ایران توجه فرمایید
مراقب کلام خود و اثری که روی روح و روان طرف مقابلتون میگذاره باشید
شاید یه کلام خوب اونو به عرش برسونه و یه کلمه نا بجا به زمین گرم بزنش
حالا تا چه حد تونستم عمق فاجعه رو تو این یادداشت نشون بدم خدا عالمه :))
اخرین باری که کتاب خوندم فکر کنم هفتم یا هشتم همین ماه بود درست یادم نمیاد فقط میدونم اخرین کتابی که تابستون خوندم تنهایی پر هیاهو بود
بعدش وارد دوران رکود شدم یه جور بی حوصلگی و فاصله گرفتن از کتاب که برای من کمی عجیب وتا حدودی نگران کننده است
ده پانزده روز فاصله گرفتن از کتاب
بخاطر همین رفتم سراغ دوباره خونی کتاب های کتاب خونم و این بار بخاطر حالم و بی حوصلگی که دچارش شدم با عزیز نسین و کتابهای خیلی خوبش شروع کردم اشنایی من با عزیز نسین از یه فایل پی دی اف بنام مگه تو مملکت شما خر نیست شروع شد فایلی که فقط در مرحله اول جذب اسمش شدم و از کنجکاوی شروع به خوندن کردم وهمین زمینه ساز خرید چند کتاب از این نویسنده ی اهل ترکیه شد
یکی از خوش شانسی هایی که تو زندگیم داشتم خرید مجموعه ایه کتابهای عزیز نسین از شهر کتاب انلاین بود
پارسال کتابهایی که هر کدوم قیمت جداگانه ای داشتن رو به صورت مجموعه و با قیمت عالی بیست و نه هزار تومان خریدم و یه سر خوندم
یکی از این کتابهای عالی کتابی با نام مگه تو مملکت شما خر نیست هست که هم اسمش با نمکه هم داستان های کوتاه و جدابی داره
کتاب بعدی محمود ونگار نام داره وکتاب سوم دیوانه ای بلای بام
نوشته های طنزی که بنا به گفته خود نسین ناشی از شرایط ناگوار جامعه است
تنها طنزی را واقعی میدانم که به سود مردم باشد، چیزی که مرا به طنز نویسی کشاند، شرایط ناگوار روزگار بود... خلاصه این که طنز نوعی بروز خشم فروخورده است که ریشه در محرومیت و فقر دارد ...
شکلات تلخی با روکش طنز که ارسلان فصیحی تر جمه کرده
پیشنهاد میکنم حداقل یکی از سه کتابی که تو این یادداشت نام بردم رو تهیه کنید وحتما بخونید
عمو مجید جانم یادته وقتی دختر بچه ی پنج ساله ای بودم منُ با خودت می بردی پیاده روی تو شوره زار پشت خونه بابا حجی ، تو می رفتی ومن دنبالت راه می افتادم سکوت وسکوت صدای باد وباز هم سکوت خسته می شدم و می گفتم عمو بغلم کن خسته شدم ، می خندیدی و می گفتی از بغل خبری نیست راه بیافت بچه
اون موقع من لج می کردمُ می نشستم به امید اینکه دلت به رحم بیاد وبغلم کنی اما تو به راهت ادامه می دادی و من از جام تکون نمی خوردم ، داد میزدم اینجا پر سنگ و خاره پاهام درد می گیره همینجا می مونم گرگا بیان بخورنم راحت بشی وفقط بر می گشتی پشت سرتُ نگاه می کردی وباخنده می گفتی اگه میخوای گرگا نخورنت پس راه بیافت بچه ، اونقدر می رفتی که از نظرم کم کم محو می شدی و مجبور می شدم از ترس گرگا بدو بدو خودمُ بهت برسونم و دستت رو بگیرم که تنها نمونم
اون موقع ها از نظر من بد جنس ترین عموی دنیا بودی با خودم می گفتم می تونه بغلم کنه اما اونقدر بد جنسه که این کارُ نمی کنه
اما هر روز بعد از ظهر که می رفتی بیرون دنبالت می اومدم انگار داشتم خودمُ برای زندگی سختی که پیش روم بود آماده می کردم ، اینُ وقتی فهمیدم که اون سایه های سیاه تو و مامان زینبمُ بلعیدن وبردن تو دل آتیشیشون
اونوقت بود که فهمیدم از این به بعد قرار نیست زمین زیر پام سفت وهموار باشه و باید از همون بچگی یاد میگرفتم تو خار وخاشاک و سنگلاخ جوری قدم بردارم که کمترین آسیبُ ببینم
راستی تا حالا از سایه های سیاه برات چیزی گفتم ؟
یادته وقتی رضا میخواست تو اون شب تاریک بعد بمبارون دنیا بیاد من برای مامانم خیلی بی تاب بودم ؟ حس می کردم قراره مامان بره ودیگه برنگرده همون موقع که عمه کیمیا منُ بزور از مامان جدا کرد و مامان با چهر ه ای پر درد چادر به سر کرد که بابا ببرش بیمارستان اون چادر سیاه شد کابوس خوابهای بچگی من
همیشه یه چادر سیاه تو خواب می اومد که مامانمُ ببلعه درست مثل ملحفه ی سفیدی که بعد مرگ مادر جون انداختین روش تمام وجود مامانمُ در خودش حل می کرد
بعد ها که بزرگتر شدم تو و مامانم دستگیر شدین و تو رو اعدام کردند اون چادر سیاه کابوس بچگیام تبدیل شد به سایه هایی سیاه که از تو دلشون آتیش می بارید البته سایه هایی با هیبت اون دوتا پاسداری که اون روز شما رو از خونه بردند
مامان برگشت اما مامان سابق نبود و بالاخره هم وقتی ده سالم شد تو دریا غرق شد ولی اون سایه ها تو رو تا ابد تو دل آتیشیشون نگه داشتن
زمین هیچوقت صاف وهموار نشد بزرگتر وبزرگتر می شدم شوره زار پشت خونه بابا حجی هم با من بزرگتر میشد جوری برای بلعیدن محله دهن باز کرده بود که همه مجبور به فرار شدیم
امروز که یکی از سالگردهای نبودنتِ اینا رو می نویسم که بگم من بزرگ شدم و دارم تلاش میکنم زندگیمُ باب میلم بسازم همونجوری که آرزوی شما بود تا حالا موفق نشدم هنوز زمین زیر پام پر از خار وخاشاکه اما تو بهم یاد دادی که زندگی رو اونجور که میخوام بسازم کنم ، قدمهام مثل قدم های لاک پشته اما نتیجش رضایت بخش
من به پایان دنیا اهمیت نمیدهم،
چون دنیای من بارها تمام شده
و صبح روز بعد
دوباره از نو آغاز شده است.
چارلز_بوکفسکی
سالگرد عمو مجیدم فروردین ماه هست این یادداشت رو خیلی وقت پیش وبلاگ قبلیم نوشته بودم دلتنگ عمو بودم دنبال یه چیزی بودم که دلتنگیمو تسکین بده پیداش کردم به این خونه منتقلش کردم