تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

تانگوی چند نفره

آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه

بایگانی
۰۳مهر
بچه کلاس اولی دوتاشم زیاد چه برسه هفتادو هشتا
این روزا تنها معلم پایه اول مدرسمون هستم و مجبورم هفتادو هشتا شاگرد کلاس اول مدرسمون رو تو کلاسم نگه دارم  از فردا هم قراره تو نماز خونه مدرسه تو گرمای وحشتناک به هفتادو هشتا بچه ی شیطون درس بدم 
تا اداره معلم بفرسته ، کی خدا میدونه
فعلا که گفتن معلوم نیست شاید تا هفته دیگه  شایدم یکماه  
الان یه جنازه با سر درد شدید این چند خط رو می نویسه که یکم آروم بشه
خداهم یه رحمی بهم نمیکنه تا میام بگم خدارو شکر همچین میزنه کاسه کوزه هامو میشکنه که تو کارش می مونم 
دلم میخواد استعفا بدم سیزده سال زجر کشیدم به امید روزهای بهتر ولی نیومد که نیومد 
خوب که نشد بدترم شد مثلا چی میشد حالا که بهم لطف کرده همون روستای لعنتی و مدرسه کوفتی خودم موندم این بلا رو سرم نمی اورد ؟ به کجای دنیاش بر میخورد ؟
انگار تو زندگی هر چه بیشتر صبوری کنی بیشتر میزنه تو سرت 
حتی دیگه جونی واسه غر زدن هم نمی مونه 
خدا کنه حداقل تا اخر هفته معلم بیاد سر کلاسا من بمونم وشاگردام 



خورشید جاودان
۰۲مهر
نمیدونم شما چطوری کتاب میخونید من گاهی انچنان شیفته شخصیت های داستان میشم که جزیی از زندگیم میشن 
وابستگی و عادت به هر چیزی  خوب نیست ولی بخاطر تحمل درد و بیماری تنها راه، خوندن کتاب 
برای کسی که هفت سال از بهترین سالهای جوونیش رو مجبور  بوده تو بیمارستان های مختلف بستری بشه و بیماری باعث ایجاد محدودیت هایی شده فقط یک راه وجود داره ، خوندن کتاب و غلبه بر محدودیت هاش از این طریق 
ا 
یکی از راه حل ها ساختن یه دنیای خیالی از شخصیت های کتابهایی که تا الان خوندم 
خیلی جالبه که تو دنیای خیالیت نویسنده ها وشخصیت های داستان هاشون حضور دارن  برای هیچ کدوم از ما امکان دیدن نویسنده های مورد علاقمون وجود نداره حتی نمیتونیم خیلی از نویسنده های متوفا رو ببینیم ولی من تو دنیای خیالیم با اونا زندگی میکنم باهم مهمونی میریم ، تو مهمونیام حضور دارن و  حتی وقتی بیمارستان بستری میشم به دیدنم میان وساعتها برام کتاب میخونن یا باهم صحبت میکنیم  باهم عکس یادگاری داریم و....
این مقدمه رو گفتم که بگم یکی از اون شخصیت های داستانی که خیلی دوستش دارم و بهتره بگم عاشقش شدم ایلیا ایلیچ آبلوموف دوست داشتنی 
از گنچاروف بخاطر خلق همیچن اثر ی سپاسگذارم و در گوشتون بگم که جوری عاشقش شدم که نمیتونم جای خالیش رو بین کتابای کتابخونم ببینم
مدتی ابلوموف رو از کتابخونه محل امانت گرفته بودم شبا  بعد خوندنش کتاب رو بغل میگرفتم و میخوابیدم :)) اغلب ترجیح میدم شب و در سکوت مطلق کتاب بخونم اونوقته که زندگی خیالیم شروع میشه و سرم پر میشه از هیاهوی یه زندگی خود خواسته شیرین 
یکبار وقتی دوازده سالم بود این تجربه عاشقانه رو از سر گذروندم عشق نامتعارف به کتاب آوای وحش و شخصیت اصلی داستان که سگی بنام بوگ بود ، کتاب رو از خودم جدا نمیکردم میخوندم و کتاب بغل میخوابیدم 
برای بار دوم که به کتابخونه رفتم و خواستم آبلوموف رو امانت بگیرم کتابدار گفت نیست ، کسی امانت برده پس نیاورده جوری غصه دار شدم که به خودم میگفتم ای کاش پیش خودم نگهش میداشتم اگه به دستم برسه دیگه نمیتونن ازم جداش کنن
یکی دوبار هم تصمیم گرفتم بخرمش اما بدلیل قیمت بالاش منصرف شدم 
به هر حال خیلی دلم برای ابلوموف تنگ میشه و خدا خدا میکنم به یه طریقی ابلوموف وارد قفسه های کتابخونم بشه 
امسال اولین حقوقی که گرفتم حتما ابلوموف رو میخرم تا از درد دوریش خلاص بشم:)))
یه جورایی نسبت بهش تعصب دارم و دلم براش تنگ میشه 
نمیدونم پست خل  گور به گوری من یادتونه یا نه این جور خیالبافی یکی از ویژگی های بارز یه خل گور به گوریه گفته بودم هر نوع خیالپرداری هم شامل حال این مدل خل بودن نمیشه یه خل گور به گوری از شیوه های غیر معمولی برای خیالپردازی استفاده میکنه که یه جوری سختی های زندگیش رو فراموش کنه این یادداشت  یه نمونه از تخیلات  رییس اتحادیه خل های گور به گوری  که هیچ کسی تا بحال ازش مطلع نبوده 

تو دنیای خیالیم علاوه بر نویسنده ها وشخصیت های کتابها ادمهای خیالی هم وجود دارن که ساخته پرداخته ذهن خودم هستن موجوداتی سایه مانند که نه صورتی دارند ونه شخصیت و اسمی ، دوستانی که بسته به حال و احوالم همیشه کنارم هستن  موجوداتی که بعد از مرگ مادرم وقتی دختر بچه ده ساله ای بودم کم کم از گوشه دیوار اتاق پذیرایی خونه قدیمی موجودیت خودشون رو اعلام کردن ووقت دلتنگی و غصه دار بودنم دلداریم میدادن دوستانی که تا الان هر وقت بهشون احتیاج داشتم حضور داشتن 
 
عقلم سر جاشه حالمم خوبه فقط بجای اینکه برای فرار از دردام برم معتاد بشم ترجیح دادم تو دنیای خیالیم زندگی کنم مدیونید اگه فکر کنید دیوونه شدم :))) جاتون خیلی خالیه اینجا شاید یه روزی علم اونقدر پیشرفت کرد که ادما بتونن وارد دنیای خیالی هم بشن البته هر کسی رو راه نمیدم باید از هفت خوان رستم بگذرید گفته باشم 
خورشید جاودان
۰۱مهر
سال تحصیلی جدید با خبر بدهی پانزده میلیونی برق مدرسه آغاز شد 
پانزده میلیون بدهی برق داریم و هر ان ممکنه برق مدرسه تو این گرمای کشنده قطع بشه ، امروز مدیرمون میگفت چار میلیون پرداخت کرده و حساب مدرسه خالی و این رسما یعنی سال تحصیلی پر از دردسر 
فکرشو کنید مدرسه منطقه محروم باشی با یک هزار مشکل اونوقت در به در دنبال پول باشی واسه بدهی برق ، پول کاغذ ، شارژ دستگاه کپی ،آب و.... اداره هم چند سال هیچ سرانه ای نداده 
تنها کاری که تو این سالها  بعنوان معلم مدرسه از دستم  بر می اومد   این بود که به خانوادم بگم جای نذر ونیاز هایی که همش اسراف پولش رو بدن به من تا خرج کلاسم کنم خب خیلی خجالت میکشم بگم به کلاسم کمک کنید ولی مجبورم ، میدونید چقدر برام سخته بخوام یه ساعت قصه بدبختی بچه هام رو بگم و تهش بگم خب حالا شماها که وضع مالیتون خوبه به دخترا و مدرسه کمک کنید تا حداقل هشت ماهی که تو مدرسه هستن روزگارشون خوش باشه
بقول مامانم اشهد باید از غیب بیاد خب من سه سال پیش بهشون گفتم که به کمک مالی نیاز دارم تا بتونم کلاسم رو جوری که دلم میخواداداره کنم  ولی همون موقع یه کمک هایی کردن بعد فراموش کردن میگن بهمون بگو برام سخته  مدام بگم به کلاس و مدرسمون کمک کنید یه بار گفتم کافیه 
هیچوقت نفهمیدم فلسفه غذا پختن ماه محرم چیه این همه اسراف نصفش یا یه ربعش میتونه پول لباس گرم یه دختر نحیف باشه که جلو چشمام از سرما می لرزه ، پول تغذیه سالم بچه های کلاس سومی باشه که تو سن بلوغ هستن و به خوراک سالم نیاز دارن پول وسایل کمک آموزشی باشه که تدریس رو برای معلم و دانش اموز راحت تر کنه و... 
خب میشه جور دیگه نذر کرد 

کاش حداقل حقوق ماهیانه می گرفتم ، اونوقت مقداری از حقوقم رو میگذاشتم برای کمک به مدرسه 
هیچوقت نمیتونید چیزایی که با چشم خودم می بینم رو درک کنید مگر اینکه به مناطق محروم سر بزنید وخودتون از نزدیک ببینید 
فقز مالی یکی از معضلاتی که با کمک  مالی  میشه تا حدودی رفعش کرد  اما ادم نمیدونه با فقر فرهنگی مردم اون منطقه چیکار کنه؟
یادتونه با  کمک های  شما  و فروش عروسکهام مقداری پول جمع کردم برای خانواده های محروم ماه رمضون مواد خوراکی خریدم  از اون پول هشتاد هزار تومن باقی مونده بعضی دوستان بهم پیشنهاد دادن واسه بچه ها لوازم تحریر بخرم منم صبر کردم  تا مهرماه حالا میخوام ازتون اجازه بگیرم اگه راضی باشید اون هشتاد هزار تومن رو با مقدار پولی که  دستم بریزم به حساب مدرسه یا برای پول برق یا خرج های دیگه 
نمیخوام بدون اطلاع خودتون کاری کنم هر چی باشه کمک های شماست دوست دارم در جریان ریز کار باشید تا شک و شبهه ای تو کار نباشه  اینجوری خیالم راحت تره
ممنونم از اعتمادتون 


توضیح نوشت 
این عکس مربوط به  جشن شکوفه ها و ورود کلاس اولی ها به مدرسه است
کلاسم و دخترای گل اول سه





خورشید جاودان
۳۰شهریور

وقتی حس کنی کسی بیشتر از تو کتاب خونده ، بهتر می نویسه ، وخیلی میدونه باعث میشه حتی اگه یه چیزایی مدام تو سرت بچرخه جرات نکنی بیانش کنی من معمولا جذب کسانی میشم که یه علاقه مشترک باهاشون داشته باشم و این علاقه مشترک هم کتاب 

ماجرای خوندن وبلاگ میله بدون پرچم هم از اینجا شروع شد که رفیق هیچ کس وقتی کتابی بهم معرفی میکنه میگه فکر کنم میله در موردش یه چیزایی نوشته بد نیست بخونی و نوشته های میله بدون پرچم برای من یه جور مرجع به حساب میاد 
تقریبا یکی دو ساله که خواننده خاموش این وبلاگم راستش رو بخواین خیلی چیزاها تو ذهنم هست که دلم میخواد بپرسم ولی تا میام بنویسم اعتماد به سقف من در حد صفر میاد پایین :))
دیروز رفیق کنفوکار قرار بود بره دور همی با رفقای وبلاگی که یکی دوتاشون هم رفقای مشترک هستن خب از اونجایی که فاصله زیاد مانعی برای دیدن دوستان  هست حسودیم شد:)))  در این مواقع سعی میکنم اون فضا وادما رو نقاشی کنم بهتره بگم تخیلاتم و تصوراتم رو نقاشی میکنم  عجیب اسم میله بدون پرچم مثل کنه به مخم چسبیده بود ونقاشی که می بینید تو سرم می چرخید 
کلا یکی از سرگرمی های من کشیدن تصور و تخیلم نسبت به کسانی که ندیدمشون 
رفقای وبلاگیم هم پایه ثابت این سرگرمی هستن کسانی که فقط نوشته هاشون رو میخونم  و تقریبا شناختی ازشون ندارم 
دوستانی که جناب میله رو می شناسن میگن انتخاب اسم میله بدون پرچم هیچ ربطی به تصور من نداره ولی خب من رو می شناسید ذهنی به شدت بازیگوش دارم و تخیلی افسار گسیخته ، فکر کنم خاصیت تخیل به این باشه که تو هیچ قاعده و قانونی قرار نگیره 
وقتی این نقاشی رو کشیدم ذهنم اروم گرفت 
میله بدون پرچم از نظر من شبیه همون نخل بی سری که تو حیاط خونمون تو خرمشهر باقی مونده   شبیه شعر های داریوش معمار 
 
میدونم تصورم از شما و ایشون با واقعیت فرق داره و زمین تا آسمون متفاوت ولی وقتی چیزی مثل خوره به مغزم فشار میاره  باید یه جوری از شرش خلاص بشم
امیدوارم یه روز این ترس و استرس ناشی از کم خوندن و کم دونستن دست از سرم برداره وبتونم وبلاگ میله بدون پرچم کامنت بگذارم وسوالام رو بپرسم مطمعنم اگه این اتفاق بیافته  به کمک ایشون وبقیه دوستان میتونم خیلی چیزها رو یاد بگیرم
 
 نقاشیم در حد بچه های ابتدایی باقی مونده و هیچ پیشرفتی نکرده ولی وقتی نمیتونم  در قالب کلمات حرفمو بگم این خط خطی های کودکانه به کمکم میاد هر چند نه نوشته هام چنگی به دل میزنه و نه نقاشی هام  حداقل برای جلوگیری از انفجار مناسبه :))
 
 
 
 
خورشید جاودان
۳۰شهریور

اخرای شهریور ماه رو فقط به یه دلیل دوست ندارم ، هفته دفاع مقدس 

سالهاست که با خودم کلنجار میرم خاطرات و تصاویر تلخ اون قسمت از بچگیم که مربوط به زمان جنگ هست رو  پاک کنم ، خاطرات تلخی که برای یه بچه پنج ساله زیادی سخت و وحشتناک بود 

صدای تیر اندازی هنوز تو گوشم،بمبارون هوایی و بمبایی که تو عالم بچگی شبیه پولک می دیدمشون ، اشکهای مامان و زمزمه دعاهاش 

سقوط شهر و جنگ زدگی ، دوست ها و همسایه هایی که دیگه نبودن و... همه و همه باید از ذهنم پاک میشدن ولی هفته دفاع مقدس باعث رژه رفتن همه اون تلخی ها تو ذهنم میشه سی سال از اون دوران گذشته اما همه اون خاطرات درست با شروع هفته دفاع مقدس  ذهنم رو درگیر میکنه 

وقتی تصویر آواره های سوری رو میبینم کمپ جنگ زده ها میاد تو ذهنم  وقتی فیلم جنگی میبینم اون روزی رو به یاد میارم که بابام من و رضا رو برده بود پارک مشغول بازی بودیم  ، بی خبر از همه جا که  آژیر وضعیت قرمز به صدا در اومد چند لحظه بعد هواپیماهای عراقی بالا سرمون بودن پناهگاهی اطرافمون نبود ، بابا ما رو بغل کرد وخوابید رو زمین اینجوری میخواست ازمون محافظت کنه ، نمیدونم چطوری برگشتیم خونه فقط یادمه مامان و همه زنا وبچه هایمحلمون گوشه دیوار خونه عبدالامام و تو چندتا سنگر پناه گرفته بودن خودمو به مامان رسوندم و محکم بغلش کردم و با تمام وجودم جیغ می کشیدم هواپیماها هم بالا سرمون بمباشون رو روی پتروشیمی ها و سازمان اب خالی میکردن تو نور افتاب بمبا شبیه پولکای براق به نظر می رسیدن 

شب همون روز من و مامان و رضا وسایلمون رو جمع کردیم وهمراه بابا حجی و دایه و عمه ها رفتیم منطقه امن اما بابا تو خونه موند ، موند که مراقب خونه زندگی باشه ، انگار باورش نمیشد که یه روزی مجبور میشه شهرش رو برای همیشه ترک کنه هیچ کسی اندازه ما بچه های جنگ نمی تونه جنگ زده های باقی دنیا رو درک کنه ، هیچ کسی نمیتونه اندازه من و طاها و علی از جنگ بدش بیاد 

جنگ قسمت بزرگی از زندگیامون رو نابود کرد جوری که بابام دیگه به شهرمون برنگشت 

من از اخرای شهریور متنفرم چون هفته دفاع مقدس تمام اون خاطرات فراموش شده رو برامون زنده میکنه 

سال هفتاد ویک برای اولین بار برگشتیم شهرمون اما همه چی با خاک یکسان شده بود 

این اولین بار اخرین بار عمرمون هم شد چون چیزی از اون شهری که می شناختیم باقی  نمونده بود و بابا تاب و تحمل دیدن نابودی ها رو نداشت 

جنگ طاهرا تمام شده بود اما برای ما جنگ زده ها هنوز هم ادامه داره 


خورشید جاودان
۲۸شهریور

هر وقت حال دلم بده فقط با کتابام قهر میکنم ، از اون روزی که تو جنگل انبوه کتابای عمو مجیدم ماهی سیاه کوچولو رو پیدا کردم تا الان همینطور بوده 

حال بد = قهر کردن با کتابا و وقتی می فهمم  حالم خوب شده ،که مثل قبل با هیجان برم سراغ کتاب و کتابخونه 

خیلی چیزا اکتسابی ولی فکر میکنم برای من کتاب خوندن یه جورایی ژنتیکی خب خنده دار به نظر میاد ولی هر جور تلاش کردم با کتابام قهر کنم واصلا آشتی نکنم نشده مثل بیماریم که ژنتیکی و جنبه ارثی داره کتاب خوندن هم با تک تک سلولام عجین شده 

نمیخوام از خودم تعریف کنم وبگم من ادم خاصی هستم  ، نه برعکس  یه ادم خیلی معمولی هستم  که داره سعی میکنه یه چیزایی رو بفهمه و دنیاش  رو به کمک دانسته هاش بهتر کنه ولی خیلی وقتا دلم میخواد از شرش خلاص بشم 

متاسفانه یا خوشبختانه وقتی کتابی میخونم با تمام وجود وارد فضای اون داستان میشم  اگر نکته بدرد بخوری برای زندگیم وایجاد تغییر تو کتابی وجود داشته باشه یه گوشه یادداشت میکنم یا زیرش خط میکشم ، اونقدر میخونم که تا مغز استخونم رسوخ کنه چه برسه ملکه ذهنم بشه:))تا اینجای ماجرا که ظاهرا مشکلی نداره ، سختی از زمانی شروع میشه که کتابها ادمو وارد یه دنیای دیگه میکنن ، دنیایی متفاوت از بقیه  و همین تفاوت باعث آزارت میشه جوری که دلت میخواد یه اسلحه برداری به سمت مخت شلیک کنی و خلاص . این مشکل زمانی بیشتر خودشو نشون میده که دانسته هات با عمل همراه بشه و نخوای زنبور بی عسل باشی 

کتاب باعث فهمیدن میشه و ته فهمیدن تنهایی میشه چون دیگه ظاهر دنیا برات مهم نیست همیشه دنبال پاسخ سوال هایی هستی که خیلی وقت کسی بهش فکر نمیکنه 

خب این حجم رنج برای یه ادم معمولی مثل من خیلی زیاده همیشه به خودم میگم من که داشتم زندگیمو می کردم چیکار کتابخونه عمو مجید داشتم ؟ چرا بهترین سالهای بچگیمو تو اتاق عمو مجید و لابلای کاغذ و کتاباش هدر دادم ؟ وقتی همه تو کوچه مشغول بازی و بچگی کردن بودن من با اون کتابا چیکار می کردم 

بعدش برای اروم کردن خودم یه نفس عمیق میکشم و به خودم میگم خب شاید انتخاب شدی که راه عمو مجید رو ادامه بدی 

مبارز راه روشنایی 

خوب که فکر میکنم  حتی معلم شدنم هم به خواسته و میل خودم نبود گاهی باید مسیری که سرنوشت برات انتخاب کرده رو بپذیری 

بچگی تا وقتی عمو مجید زنده بود رابطه خیلی عمیق باهاش داشتم ، علاقه به کتاب و معلم شدنم همه با هم من رو تو مسیری قرار دادن که ادامه دهنده راه عموم مجید باشم

امیدوارم اونقدر دوام بیارم که مخمو متلاشی نکنم:))

///////////////////////////////////////////////////

ده دوازده روز گذشته سه کتاب خوب خوندم 

رگتایم 

خدمتکار و پروفسور 

سه شنبه ها با موری 

از این بین نمره الف به رگتایم تعلق می گیره 

کتابی فوق العاده عالی که پیشنهاد رفیق هیچ کسم بود و حسابی از خوندنش لذت بردم

داستان کتاب اوایل قرن بیست میلادی اتفاق افتاده بود 

روایت های مختلفی از زندگی  که یه جاهایی تو داستان این روایت ها بهم می رسن و  کل داستان رو تشکیل میدن  با رگه هایی از خشم 

خشم ناشی از سرمایه داری و اختلاف طبقاتی ، فقر  و ایجاد تغییر وصنعتی شدن  

که به گفته رفیق هیچ کسم یکی از تم های اصلی اکثر آثارشاخص امریکا خشونته و رگتایم هم مستثنی نبود 

 

کتاب بعدی خدمتکار و پروفسور هست که چند خطی قبلا در موردش نوشتم فقط می مونه سه شنبه ها با موری 

این داستان درمورد شخصی بنام موری شوارتز که به دانشجوهای جامعه شناسی به روش غیر متعارف درس میده

روشی که زندگی کردن به معنای واقعی رو یاد می گیرن 

همین حد بگم که با خوندنش خیلی چیزا که تو گذشته جا گذاشته بودم رو به یاد آوردم مطالبی در مورد عشق محبت ازدواج مرگ و... رو میتونید بخونید ، مطالبی که همه ما اونا می دونیم اما فراموش کردیم  رو به کمک موری و میچ بیاد خواهیم آورد

مشخصات کتابهام رو تو کتابخونه این خونه میگذارم بخونید ولذت ببرید 





خورشید جاودان
۲۱شهریور

1-امشب از اون شبایی بود که دلم میخواست  با کسی حرف بزنم وقتی حالم خوبه دوست دارم حس و حالمو برای کسی بگم اما نبود هیچ کسی نیست که بشه دو کلمه باهاش حرف زد جز در و دیوار اتاقم:))

با دیدن طرح های عاشقانه روی تیشرت های  گروه هو مان بیشتر از قبل حس کردم تنهام امان از شعر ها ، اهنگ ها و یا تصاویری که تنهاییت رو به رخ میکشن بخاطر فرار از این افکار آزار دهنده کتاب رگتایم رو به دست گرفتم و یه نفس شروع به خوندن کردم راستش قرار بود وقتی تموم شد ازش بنویسم ولی طاقت نیاوردم  90 صفحه از 285 صفحه کتابو یه نفس خوندم و پر از هیجانم ، حس خوبی که داره سر ریز میشه درست مثل وقتی که  هفده سال پیش وقت اعلام نتایج کنکور بعد جستجوی فراوون وبدست نیاوردن روزنامه تو خیابون با التماس از پسر جوونی خواهش کردم روزنامه اش رو بهم بده نگاهی بندازم واز شانس خوبم حرف ر  هم تو اون روزنامه بود  و اسمم رو دیدم .پرا زهیجان شدم  جوری که غیر قابل کنترل بود و یادم رفت که تو خیابونم  کلی جیغ زدمو بالا پایین پریدم ، الانم همون  مقدار هیجان با خوندن رگتایم تو رگام تزریق شده جوری که دلم میخواد با ذوق به یکی بگم این کتاب عالیه بهترین چیزی که تا حالا خوندم و... ولی به خودم میام میبینم هیچ کسی نیست که خوشیمو باهاش شریک بشم یکی خوابه ، اون یکی بچش تب داره ، این دستش بنده واون ترجیح میده تنها باشه نباید مزاحمش شد فلانی نت نداره و بهمانی الان وقت چای خوردن و گپ زدن با شوهرشه:))

2- خدارو شکر بخاطر همه چیز روزهای تلخ و شیرین ، داده و نداده ، داشته و نداشته

3- من همواره در حمایت و هدایت الهی هستم 

5- فکر نکنید اتفاق خاصی افتاده ها نه همه اون چیزای بد سرا جاشون هستن فقط این وسط برای بار هزارم یا شاید میلیونم معجزه خدا رو تو زندگیم حس کردم و اون خوشی درونیه که بقول شاملو حسینقلی خنده ی لب خاک و گله خنده اصلی به دله 

شاید برای شما اتفاق های کوچیک زندگیتون مثل این که بعد سازماندهی تو روستا ومدرسه خودتون بمونید یا رفتن مدیر رو مخ واومدن یه مدیر جدید چیز خاصی نباشه اما برای من حد معجزه بزرگ  بود اخه اونقدر دلم شکسته بود که ازش خواستم یه نشونه کوچیک بهم نشون بده با گریه و داد بهش گفتم خسته شدم و اونم صدامو شنید و این شنیدن باعث شد دیگه حس نکنم خدا هم فراموشم کرده 
حالا دعای روز وشبم اینه که این حال خوش همیشگی باشه
6- باز خوندن رو ادامه میدم وفکر کنم تا صبح بیدار بمونم و کتابو تموم کنم

7-به لینک زیر برید و از کسب وکار جدید دوستم مرجان حمایت کنید لطفا

خورشید جاودان
۲۱شهریور
تو مدت ریکاوری بخاطر تحمل سختی ها به خودم جایزه دادم 
سه کتاب سفارش دادم و وقتی به دستم رسید شروع به خوندن کردم که حواسم از سختی ها و تلخی های اون روزهام پرت بشه 
یکی از این کتابها خدمتکار و پروفسور بود ، کتابی که سالها پیش فیلمش رو دیده بودم ولی چون خیلی وقت ازش گذشته بود جز یه تصویر مبهم چیزی از اون فیلم تو ذهنم نبود 
این کتاب خیلی خیلی خوب بود ، چیزی بر خلاف تصورم 
به نقل از پل استر اثری کاملا خلاقانه ، دلنشین  و به شدت تکان دهنده 
بهتر از این نمی شد این کتاب رو توصیف کرد 
داستان راجع به  یه نابغه ریاضی که بر اثر تصادف حافظه اش رو از دست داده 
توسط این داستان می تونید با ریاضیات آشتی کنید و چهره خشک و خشن ریاضی از ذهنتون برای همیشه پاک خواهد شد جوری که به خودتون می گید کاش من هم یه معلم ریاضی مثل پرفسور داشتم 
به هر حال کتاب حال خوب کنی هست من که حسابی از خوندنش لذت بردم امیدوارم شما هم بخونید و لذت ببرید 
مشخصات کامل این کتاب به همراه عکسش  تو قسمت کتابخونه ی این خونه هست ببینید ،  یادداشت کنید  و حتما بگذارید تو لیست خرید 

کتابی که بعد خدمتکار و پروفسور برای خوندن انتخاب کردم رگتایم 
این کتاب رو رفیق هیچ کس بهم معرفی کرده به جرات می تونم بگم مشاوره های ایشون  در زمینه انتخاب کتاب عالی بوده و مطمعنم از این کتاب هم خوشم میاد
فعلا مشخصاتش رو داشته باشید تا بخونم و نظرم رو بگم من که منتظر یه هیجان حسابی هستم
رگتایم
نوشته ای .ال دکتروف
تر جمه نجف دریا بندری
انتشارات خوارزمی

دوران باشکوه حال خوش و کتاب های حال خوب کن چند روزی شروع شده 
خدا رو شکر بابت داده و نداده ، داشته و نداشته 


خورشید جاودان
۲۰شهریور
حتما همگی در مورد قانون جذب چیزایی می دونید اگر هم نمیدونید خیلی مهم نیست مگه من که می دونم چه گلی به سر خودم زدم جز ترس از حمام خونه:))))
تعجب نکنید قانون جذب و حمام خونه ما ، یعنی راه اب حمام رابطه تنگا تنگی دارن 
ماجرا از این قراره که منطقه ما مشکل فاضلاب داره بخاطر همین مجبوریم درپوش های راه اب های خونه رو بپوشونیم چون سیستم فاضلابمون استاندارد نیست 
چند ماه پیش تا در پوش راه اب حمام رو باز کردم که بتونم حمام کنم یه سوسک کوچیک از راه اب پرید بیرون و همین باعث ترس شدیدم شد ، از این موجود به شدت متنفرم و چندشم میشه این ماجرا باعث شد از اون روز به بعد هر وقت میخوام برم حمام متاسفانه با این ذهنیت برم که الان یه سوسک از راه آب میاد بیرون . ذهنم برنامه ریزی شده روی دیدن سوسک تو حمام و متاسفانه خیلی کم پیش میاد که درپوش راه اب رو بردارم واین چندش کوچولو رو نبینم خب تو وضعیت استحمام هم توان واکنش سریع رو نداری ، نمیتونی به سرعت از حموم بپری بیرون :))
امروز  تا خم شدم که درپوش رو بردارم باز تو ذهنم به خودم گفتم واییی باز سوسک ، چشمتون روز بد نبینه اگه دفعه های قبل یکی دوتا بود و میشد سریع لباس بپوشی بزنی بیرون اینبار یه سوسک بزرگ و چارتا بچش به سرعت برق و باد از راه اب اومدن بیرون و تو حمام پخش شدن فقط خوبیش این بود که لباس تنم بود و فوری از حمام پریدم بیرون و جیغ زنان مامانمو صدا کردم
قسمت جالب و خیلی بد ماجرا اینه که هیچ کسی جز من تو حمام خونه سوسک نمی بینه 
خسته شدم از ترس واضطراب ناشی از ذهنم میدونم تا این فکر و ترس رو نگذاشتم کنار باز این ماجرا ادامه داره ولی  قانون جذب و ذهن خیلی خره اینهمه چیزای خوب هست که بهش فکر میکنم تا جذبش کنم هیچکدوم تا حالا اتفاق نیفتادن جز این سوسک های لعنتی و زجر حمام کردن من
دیگه داره حالت بدی میگیره باید براش یه فکر اساسی کنم تا مجبور نشدم اصلن حمام نکنم و مثل حسنی بشم :))
باز باید شروع به نوشتن جملات تاکیدی بکنم جملاتی که تونستم باهاش ناخن جویدن  و ترس از امتحان رو وقتی نوجوون بودم ترک کنم
خیلی دلم میخواد وقتی میرم حمام همش چشمم به راه اب نباشه :))
----------------------------------------------------------------------------------------
از این راه اب نامه که بگذریم 
اتفاق های خوبی تو حیطه کاری  افتاده که کلی حال خوب کنه 
مدیر و همکارای ازار دهنده ام از مدرسمون رفتن 
درسته هر مدیری بد قلقی خودش رو داره ولی سال جدید با مدیر جدید و همکارهای جدید شروع میشه
و فرصت مناسبی برای تجدید نظر کردن تو بعضی کارهام 
اخه دوسال گذشته به اسم همکاری خیلی ازم سو استفاده شد و متاسفانه نقطه ضعفم دست همکارم بود ولی امسال به خوبی روی خودم کار کردم 
به امید موفقیت

عنوان این یادداشت یه کتاب از محمد علی جمالزاده است که تو لیست باید بخونم هاست
خورشید جاودان
۱۸شهریور
نهنگ ابی یه بازی انلاین خطرناک ، که وقتی در موردش خوندم به تنها چیزی که فکر کردم پسر خاله سیزده ساله ی معتاد به بازی انلاین و بی خیالی های خاله و شوهر خاله بود ، دلم لرزید و از خدا خواستم امیر حسین  تپلی ما رو از همه ی خطرات حفظ کنه
نهنگ ابی چجور بازی ؟ 
بازی انلاینی که پنجاه مر حله داره و طی پنجاه روز انجام میشه و روز اخر یعنی مرحله پنجاه بازی به خودکشی بازیکن منتهی میشه 
این بازی توسط یه دانشجوی اخراجی روانشناسی  روس طراحی شده با هدف پاکسازی پسمانده های زیستی  به عقیده این ادم روانی کسی که به خودکشی فکر میکنه ارزش زندگی کردن نداره 
به لینک زیر برید و بیشتر بخونید

از تمام کسانی که فکر میکنید ممکنه در معرض خطر این بازی باشند با دادن اطلاعات کافی راجع به نهنگ ابی محافظت کنید در مورد این بازی برای دوستانتون نوجوون ها و... صحبت کنید شاید زنگ خطری باشه برای خانواده ها
خدا به همه امون رحم کنه واقعا نمیدونم به کجا میخوایم برسیم گاهی به خودم میگم ای کاش بشه از این دنیای مدرن دور شد ولی ایا میشه همه ی درها رو به روی خودت ببندی؟
و وقتی به اسیب هاش فکر میکنم باز هم به خودم و توانم برای محافظت از خودم شک میکنم 
با تمام وجودم سعی میکنم که از تکنولوژی مخصوصا اینترنت و اپلیکیشن های موبایل به درستی استفاده کنم اما به خودم دقت میکنم می بینم باز برای من هم اسیب هایی به همراه داشته ، چه برسه امیر حسین هایی که خانواده هاشون هیچ کنترلی روی بازی هاشون ندارن
ما که خودمون ، خود کنترلیم این وضعمونه و میگیم ای کاش ... وای به حال بچه های طفل معصوم
ا



خورشید جاودان