بچه بودم یکی از آرزوهام ازدواج با عمو پدیده بود
میگم بچه یعنی تقریبا دوازده سیزده ساله بودم عمو پدیده پیرمرد کتابفروشی بود که وقتی جنگ زده بودیم بیشتر اوقاتم رو کنار اون و تو کتابفروشیش می گذروندم
بعد سالها باید اعتراف کنم که من تو بچگیم دو تا فکر پلید داشتم :)) یکی اینکه فکر میکردم اگه زن عمو پدیده بشم صاحب همه کتابهای کتابفروشیش میشم دوم اینکه فکر میکردم محمود پسر حاج خانم صاحبخونمون چون کارمند بانک همه پولای بانک مال خودش و خیلی پولدار چند باری تو ذهنم نقشه کشیدم یه جورایی پولهاشو بدزدم و برم باهاش کتاب بخرم :)))
الانم که یه بچه تو لباس ادم بزرگام دلم میخواد یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم و تو خونه یه کتابخونه بزرگ با دوهزار جلد کتاب ، از اون مدل کتابخونه های اشرافی که تو فیلمای انگلیسی دیدم
خب نه زن عمو پدیده شدم و نه پولای محمود رو دزدیدم ولی الان یه کتابخونه کوچیک دارم که داشتنش بهترین اتفاق زندگیم بود دو سال پیش بابام بعنوان عیدی برام یه کتابخونه کوچیک و قشنگ خرید و من از شر قفسه اهنی بیریختی که از بچگیم کتابام توش بود خلاص شدم
گاهی خوشبختی های یه ادم اینقدر کوچیکن که اگه به کسی بگه زمانی داشتن یه کتابخونه یه ارزوی بزرگ و دست نیافتنی بوده و الان بهش رسیده تعجب کنه ، اخه این روزا سقف ارزوهای مردم خیلی بالاتر از داشتن یه جای مناسب واسه کتاباشون هست
دیروز با مامانم صحبت میکردیم راجع به ثروت و زندگی فامل ثروتمندمون ازش پرسیدم مامان چرا اصلا دلت چیزی نمیخواد و اینقدر قانعی ؟ خب فلانی رو ببین میخواد و بهش میرسه
مامان گفت خب فلانی ارامش نداره مادر ، ثروت من ارامشی که تو خونه هست
و من همینطور که تو آشپزخونه مشغول کار بودم تو ذهنم داشته هامو می شماردم خب همون اتاق کوچیک خودمو که در نظر بگیرم من خیلی ثروتمندم
بالاخره بعد سالها تونستم اتاقم رو کاغذ دیواری کنم ، یه تشک طبی بخرم ، و یه پرده گل گلی خوب که فکر میکنم تو گذشته روزهایی داشتیم که حتی شام و یا ناهار رو به سختی میخوردیم اما الان همه چی فرق کرده درسته در مقایسه با تب و تابی که اطرافیانم برای بدست آوردن دارن من عقبم اما نمیدونید وقتی به پرده گل گلیم نگاه میکنم و یا قفسه های کتابخونه ام رو تمیز میکنم چه حس خوبی دارم
باور کنید حس میکنم ثروتمند ترین دختر دنیام می دونید چرا ؟ چون خوشبختی من و ثروتم همون رضایت درونی
این رضایت درونی روی جنبه های دیگه زندگیم هم تاثیر گذاشته زیبایی و خیلی چیزای زندگیم تحت الشعاع همین رضایت درونی
وقتی قلبا راضی باشی گرفتار دور باطل رقابت نمیشی و همیشه به داشته هات حتی اگه اندازه یه سر سوزن باشه راضی و خوشحالت میکنه
یادمه خیلی وقتها تا صحبت عروسی و یا جشن میشد مامانم غصه دار میشد که چجوری با این وضع مالی برام لباس تهیه کنه بخاطر همین همیشه یه بهونه واسه نرفتن داشتیم اسم مهمون و مهمونی می اومد از ترس نداشتن وسیله پذیرایی همیشه نگران بود اما سختی ها تموم و ورق برگشت و خدا رو شکر روی خوش زندگی رو هم دیدیم
جنگ همه زندگیمون رو ازمون گرفت و بجاش فقر اومد ولی یه چیز با ارزش ازفقر یاد گرفتیم قناعت و رضایت از داشته هامون در عرض یه روز زندگیمون نابود شد ولی طی سالیان سال مامانم و بابام ذره ذره ساختنش و من مادری رو دیدم که با کمترین امکانات زیباترین خونه رو داشت جوری که خونه ما ، تمیزی و زیباییش زبون زد فامیل بود
همه اینا رو گفتم که تو چند خط اخر به این نتیجه برسم رضایت درونی که آرامش میاره و فقر و نداری خلاقیت ادما رو تقویت میکنه چیزی که با تمام وجودم تجربش کردم شایداگر مجبور نبودیم هیچوقت قدرت خلق کردن و ساختن درونمون رشد نمی کرد جوری که بیشتر وسایلمون بازیافتی وسایل قدیمیمون هست وقتی بحث سر وسایل خونست به شوخی به دختر خاله هام میگم خونه ما شبیه موزه است قدیمی ترین وسایلی که دیگه تو بازار نیست تو خونه ما گیر میاد
البته خیلی از مخترعان و خیلی از تغییرات مثبت دنیا استارت اولیه اشون از فقر بوده
اینم قبول دارم که ثروت رفاه میاره ولی مساله این جمله است یا راهی وجود داره یا راهی میسازم خب از وجود داشته هاش استفاده کنیم وقتی سخت شد بسازیم
الانم زندگی سخته نه تنها ما بلکه همه مردم فشارهای زیادی رو تحمل میکنن ولی یه راه بیشتر وجود نداره باید دنبال تغییر رفت و تنها چیزی که تو این شرایط حال دلمون رو خوب میکنه رضایت درونی و ارامشی که پشت بندش میاد
اگه این یادداشت رو خوندین میخوام قول بدین هر جایی که بودین و تو هر شرایطی تو دلتون داشته هاتون رو بشمارین و مدام اینو به خودتون تذکر بدین که بخازطر داشتن این و این و.... من ثروتمندم و این حس رو واقعا تو وجودتون نهادینه کنید اونوقت هیچ چیزی نمیتونه حالتون رو خراب کنه چون رضایتتون درونی میشه