وقتی حس کنی کسی بیشتر از تو کتاب خونده ، بهتر می نویسه ، وخیلی میدونه باعث میشه حتی اگه یه چیزایی مدام تو سرت بچرخه جرات نکنی بیانش کنی من معمولا جذب کسانی میشم که یه علاقه مشترک باهاشون داشته باشم و این علاقه مشترک هم کتاب
وقتی حس کنی کسی بیشتر از تو کتاب خونده ، بهتر می نویسه ، وخیلی میدونه باعث میشه حتی اگه یه چیزایی مدام تو سرت بچرخه جرات نکنی بیانش کنی من معمولا جذب کسانی میشم که یه علاقه مشترک باهاشون داشته باشم و این علاقه مشترک هم کتاب
اخرای شهریور ماه رو فقط به یه دلیل دوست ندارم ، هفته دفاع مقدس
سالهاست که با خودم کلنجار میرم خاطرات و تصاویر تلخ اون قسمت از بچگیم که مربوط به زمان جنگ هست رو پاک کنم ، خاطرات تلخی که برای یه بچه پنج ساله زیادی سخت و وحشتناک بود
صدای تیر اندازی هنوز تو گوشم،بمبارون هوایی و بمبایی که تو عالم بچگی شبیه پولک می دیدمشون ، اشکهای مامان و زمزمه دعاهاش
سقوط شهر و جنگ زدگی ، دوست ها و همسایه هایی که دیگه نبودن و... همه و همه باید از ذهنم پاک میشدن ولی هفته دفاع مقدس باعث رژه رفتن همه اون تلخی ها تو ذهنم میشه سی سال از اون دوران گذشته اما همه اون خاطرات درست با شروع هفته دفاع مقدس ذهنم رو درگیر میکنه
وقتی تصویر آواره های سوری رو میبینم کمپ جنگ زده ها میاد تو ذهنم وقتی فیلم جنگی میبینم اون روزی رو به یاد میارم که بابام من و رضا رو برده بود پارک مشغول بازی بودیم ، بی خبر از همه جا که آژیر وضعیت قرمز به صدا در اومد چند لحظه بعد هواپیماهای عراقی بالا سرمون بودن پناهگاهی اطرافمون نبود ، بابا ما رو بغل کرد وخوابید رو زمین اینجوری میخواست ازمون محافظت کنه ، نمیدونم چطوری برگشتیم خونه فقط یادمه مامان و همه زنا وبچه هایمحلمون گوشه دیوار خونه عبدالامام و تو چندتا سنگر پناه گرفته بودن خودمو به مامان رسوندم و محکم بغلش کردم و با تمام وجودم جیغ می کشیدم هواپیماها هم بالا سرمون بمباشون رو روی پتروشیمی ها و سازمان اب خالی میکردن تو نور افتاب بمبا شبیه پولکای براق به نظر می رسیدن
شب همون روز من و مامان و رضا وسایلمون رو جمع کردیم وهمراه بابا حجی و دایه و عمه ها رفتیم منطقه امن اما بابا تو خونه موند ، موند که مراقب خونه زندگی باشه ، انگار باورش نمیشد که یه روزی مجبور میشه شهرش رو برای همیشه ترک کنه هیچ کسی اندازه ما بچه های جنگ نمی تونه جنگ زده های باقی دنیا رو درک کنه ، هیچ کسی نمیتونه اندازه من و طاها و علی از جنگ بدش بیاد
جنگ قسمت بزرگی از زندگیامون رو نابود کرد جوری که بابام دیگه به شهرمون برنگشت
من از اخرای شهریور متنفرم چون هفته دفاع مقدس تمام اون خاطرات فراموش شده رو برامون زنده میکنه
سال هفتاد ویک برای اولین بار برگشتیم شهرمون اما همه چی با خاک یکسان شده بود
این اولین بار اخرین بار عمرمون هم شد چون چیزی از اون شهری که می شناختیم باقی نمونده بود و بابا تاب و تحمل دیدن نابودی ها رو نداشت
جنگ طاهرا تمام شده بود اما برای ما جنگ زده ها هنوز هم ادامه داره
هر وقت حال دلم بده فقط با کتابام قهر میکنم ، از اون روزی که تو جنگل انبوه کتابای عمو مجیدم ماهی سیاه کوچولو رو پیدا کردم تا الان همینطور بوده
حال بد = قهر کردن با کتابا و وقتی می فهمم حالم خوب شده ،که مثل قبل با هیجان برم سراغ کتاب و کتابخونه
خیلی چیزا اکتسابی ولی فکر میکنم برای من کتاب خوندن یه جورایی ژنتیکی خب خنده دار به نظر میاد ولی هر جور تلاش کردم با کتابام قهر کنم واصلا آشتی نکنم نشده مثل بیماریم که ژنتیکی و جنبه ارثی داره کتاب خوندن هم با تک تک سلولام عجین شده
نمیخوام از خودم تعریف کنم وبگم من ادم خاصی هستم ، نه برعکس یه ادم خیلی معمولی هستم که داره سعی میکنه یه چیزایی رو بفهمه و دنیاش رو به کمک دانسته هاش بهتر کنه ولی خیلی وقتا دلم میخواد از شرش خلاص بشم
متاسفانه یا خوشبختانه وقتی کتابی میخونم با تمام وجود وارد فضای اون داستان میشم اگر نکته بدرد بخوری برای زندگیم وایجاد تغییر تو کتابی وجود داشته باشه یه گوشه یادداشت میکنم یا زیرش خط میکشم ، اونقدر میخونم که تا مغز استخونم رسوخ کنه چه برسه ملکه ذهنم بشه:))تا اینجای ماجرا که ظاهرا مشکلی نداره ، سختی از زمانی شروع میشه که کتابها ادمو وارد یه دنیای دیگه میکنن ، دنیایی متفاوت از بقیه و همین تفاوت باعث آزارت میشه جوری که دلت میخواد یه اسلحه برداری به سمت مخت شلیک کنی و خلاص . این مشکل زمانی بیشتر خودشو نشون میده که دانسته هات با عمل همراه بشه و نخوای زنبور بی عسل باشی
کتاب باعث فهمیدن میشه و ته فهمیدن تنهایی میشه چون دیگه ظاهر دنیا برات مهم نیست همیشه دنبال پاسخ سوال هایی هستی که خیلی وقت کسی بهش فکر نمیکنه
خب این حجم رنج برای یه ادم معمولی مثل من خیلی زیاده همیشه به خودم میگم من که داشتم زندگیمو می کردم چیکار کتابخونه عمو مجید داشتم ؟ چرا بهترین سالهای بچگیمو تو اتاق عمو مجید و لابلای کاغذ و کتاباش هدر دادم ؟ وقتی همه تو کوچه مشغول بازی و بچگی کردن بودن من با اون کتابا چیکار می کردم
بعدش برای اروم کردن خودم یه نفس عمیق میکشم و به خودم میگم خب شاید انتخاب شدی که راه عمو مجید رو ادامه بدی
مبارز راه روشنایی
خوب که فکر میکنم حتی معلم شدنم هم به خواسته و میل خودم نبود گاهی باید مسیری که سرنوشت برات انتخاب کرده رو بپذیری
بچگی تا وقتی عمو مجید زنده بود رابطه خیلی عمیق باهاش داشتم ، علاقه به کتاب و معلم شدنم همه با هم من رو تو مسیری قرار دادن که ادامه دهنده راه عموم مجید باشم
امیدوارم اونقدر دوام بیارم که مخمو متلاشی نکنم:))
///////////////////////////////////////////////////
ده دوازده روز گذشته سه کتاب خوب خوندم
رگتایم
خدمتکار و پروفسور
سه شنبه ها با موری
از این بین نمره الف به رگتایم تعلق می گیره
کتابی فوق العاده عالی که پیشنهاد رفیق هیچ کسم بود و حسابی از خوندنش لذت بردم
داستان کتاب اوایل قرن بیست میلادی اتفاق افتاده بود
روایت های مختلفی از زندگی که یه جاهایی تو داستان این روایت ها بهم می رسن و کل داستان رو تشکیل میدن با رگه هایی از خشم
خشم ناشی از سرمایه داری و اختلاف طبقاتی ، فقر و ایجاد تغییر وصنعتی شدن
که به گفته رفیق هیچ کسم یکی از تم های اصلی اکثر آثارشاخص امریکا خشونته و رگتایم هم مستثنی نبود
کتاب بعدی خدمتکار و پروفسور هست که چند خطی قبلا در موردش نوشتم فقط می مونه سه شنبه ها با موری
این داستان درمورد شخصی بنام موری شوارتز که به دانشجوهای جامعه شناسی به روش غیر متعارف درس میده
روشی که زندگی کردن به معنای واقعی رو یاد می گیرن
همین حد بگم که با خوندنش خیلی چیزا که تو گذشته جا گذاشته بودم رو به یاد آوردم مطالبی در مورد عشق محبت ازدواج مرگ و... رو میتونید بخونید ، مطالبی که همه ما اونا می دونیم اما فراموش کردیم رو به کمک موری و میچ بیاد خواهیم آورد
مشخصات کتابهام رو تو کتابخونه این خونه میگذارم بخونید ولذت ببرید
1-امشب از اون شبایی بود که دلم میخواست با کسی حرف بزنم وقتی حالم خوبه دوست دارم حس و حالمو برای کسی بگم اما نبود هیچ کسی نیست که بشه دو کلمه باهاش حرف زد جز در و دیوار اتاقم:))
با دیدن طرح های عاشقانه روی تیشرت های گروه هو مان بیشتر از قبل حس کردم تنهام امان از شعر ها ، اهنگ ها و یا تصاویری که تنهاییت رو به رخ میکشن بخاطر فرار از این افکار آزار دهنده کتاب رگتایم رو به دست گرفتم و یه نفس شروع به خوندن کردم راستش قرار بود وقتی تموم شد ازش بنویسم ولی طاقت نیاوردم 90 صفحه از 285 صفحه کتابو یه نفس خوندم و پر از هیجانم ، حس خوبی که داره سر ریز میشه درست مثل وقتی که هفده سال پیش وقت اعلام نتایج کنکور بعد جستجوی فراوون وبدست نیاوردن روزنامه تو خیابون با التماس از پسر جوونی خواهش کردم روزنامه اش رو بهم بده نگاهی بندازم واز شانس خوبم حرف ر هم تو اون روزنامه بود و اسمم رو دیدم .پرا زهیجان شدم جوری که غیر قابل کنترل بود و یادم رفت که تو خیابونم کلی جیغ زدمو بالا پایین پریدم ، الانم همون مقدار هیجان با خوندن رگتایم تو رگام تزریق شده جوری که دلم میخواد با ذوق به یکی بگم این کتاب عالیه بهترین چیزی که تا حالا خوندم و... ولی به خودم میام میبینم هیچ کسی نیست که خوشیمو باهاش شریک بشم یکی خوابه ، اون یکی بچش تب داره ، این دستش بنده واون ترجیح میده تنها باشه نباید مزاحمش شد فلانی نت نداره و بهمانی الان وقت چای خوردن و گپ زدن با شوهرشه:))
2- خدارو شکر بخاطر همه چیز روزهای تلخ و شیرین ، داده و نداده ، داشته و نداشته
3- من همواره در حمایت و هدایت الهی هستم
5- فکر نکنید اتفاق خاصی افتاده ها نه همه اون چیزای بد سرا جاشون هستن فقط این وسط برای بار هزارم یا شاید میلیونم معجزه خدا رو تو زندگیم حس کردم و اون خوشی درونیه که بقول شاملو حسینقلی خنده ی لب خاک و گله خنده اصلی به دله
7-به لینک زیر برید و از کسب وکار جدید دوستم مرجان حمایت کنید لطفا
تو حال خوبم دست از سرم بر نمیداره دلتنگی
به خودم میگم تو چی داری دختر که مدام دلت واسه خودت تنگ میشه ؟
هر چی میگردم تو خودم یه چیزی پیدا کنم که جواب سوالم باشه ،چیز خاصی پیدا نمیکنم که ارزش این حجم دلتنگی رو داشته باشه
وقتی از درک نشدن از طرف بعضی ادمای خاص زندگیم دلگیر میشم یا وقتی با خودم بد میشم تو بغل خودم جمع میشم و از خودم می پرسم خوبی ؟
وبه خودم میگم خوبم باز می پرسم مطمعنی؟ و جواب میدم بله در حالیکه میدونم دارم به خودم دروغ میگم و خوب نیستم
الانم به شدت دلم واسه خودم تنگ شده چون یکم دلگیرم حالم خوبه نگران نشید ولی امروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد بفهمم هضم بعضی رفتارها یا گفتارهای من برای یه نفر خیلی سخته ، جوری که هنک میکنه ، شوکه میشه و خیلی هم تلخ که من اینو دوست ندارم
من تو تلخترین حالتم سکوت میکنم وگریه اون تو تلخ ترین حالتش حرفایی میزنه که اگه نگه بهتره ، خب خودش فراموش میکنه چون خوشبختانه حافظه ی خیلی فراری داره ولی من مثل گاو اون رفتار یا حرف رو تو ذهنم نشخوار میکنم و بدلیل حافظه ی قوی متاسفانه با تلاش و به سختی فراموش میکنم داشتن حافظه ی قوی وقتی بعد سالها بتونی دوست های دوران ابتداییت رو پیدا کنی و یادت بیاد که شهرزاد همیشه یه گیس بلند راپونزلی داشت یا سارا مامانش پرستار بود و... خوبه ولی دیگه هیچ کاربردی برای من نداره
البته همونجور که بدیها توش ثبت میشه و به سختی فراموش میشه خوبی های ادما رو هم به سختی فراموش میکنم
------------------
همیشه بهترین لحظات من وقتیه که با مامان تو اشپزخونه حرف میزنیم اغلب هم مشغول تجزیه تحلیل رفتارهامون هستیم
مثلن بحث از این جا شروع میشه که مامان فلانی اینو گفت یا فلان رفتار بده و...و تهش به این ختم میشه که خب حالا ایا ما هم همون گفتار و رفتار بد رو داریم راستش اگر عیب کسی رو می بینیم بخاطر اینه که دوتایی باهم با ریز ریز کردن رفتارهامون تو خودمون عیب یابی کنیم
معتقدم ادم نباید به خوب بودن خودش مغرور بشه وهمه بدیها رو واسه همسایه ببینه ، خب فاصله ی خوبی وبدی برای ادم یه خط به باریکی یه تار مو هست فقط کافیه پاتو بذاری اونطرف خط تا معادلات بهم بخوره ، ادم خوبه به طرفه العینی میشه ادم بده و برعکسشم صادقه
یه مقطعی از زمان من هم به خودم مغرور بودم ببین من رفتار بد دختر فلانی رو ندارم پس من چه دختر خوبیم ولی اشتباهی کردم که الان که بهش فکر میکنم میبینم این خواست خدا بود که گوشمو بپیچونه و بهم بفهمونه به خودم مغرور نشم خب خدا خیلی از این درسها بهم داده و منم خوب یادش گرفتم ولی روز وشب ازش میخوام مراقبم باشه اشتباه کردن یه چیزه اشتباهت رو تکرار کنی یه چیز دیگه از خدا میخوام من رو در حمایت و هدایت خودش قرار بده و مراقبم باشه غرورُ هم ازم دور کنه
آمین
هنوز پس لرزه های تغییر وجود داره دارم سعی میکنم حواسمو نسبت بهش پرت کنم
یه چیزی هم فهمیدم قبلن تخیل من دوای درد ها و ناخوشیام بود حالا نمیدونم چی تغییر کرده که وقت ناخوشی در دنیای تخیلیم به روم بسته است احتمالن چون فکرم مشغول یه موضوع دیگس
کمی گیجم و دلم میخواد مثل سابق که تخیل به صورت یه چشمه جوشان حال خوب کن بود وارد زندگی خیالیم بشم ولی فعلن موفق نبودم و سردرگم تو دنیای واقعی و بین ادمای وقعی موندم چیکار کنم