امروز وقتی از مدرسه برگشتم خونه تو اوج نا امیدی وارد اتاق شدم رو تخت دو بسته پستی دیدم
با دیدنشون خیلی خوشحال شدم
سحر عزیز و دوست مهربونی که بنام میله بدون پرچم می شناسیمش برام دوتا هدیه ارزشمند فرستادن
دوتا کتاب که سحر جان مترجمشون هستن با امضای خودش
و یه سالنامه رمان که جناب میله وبلاگشون معرفی کردند که توی این سالنامه تعدادی نویسنده وآثارشون معرفی شده که یه هدیه مناسب برای علاقمندان به کتاب
خیلی وقتها شده که ناامید بودم ویه بسته پستی از طرف یه دوست حالمو دگرگون کرده
از وقتی بابا رفت اوضاع خانواده یکم بهم ریخته شده خواهر برادرا اونقدر اخلاقشون عوض شد که من از تعجب شاخ در اوردم ، انگار بابا یه جورایی با بودنش مثل زنجیر بهم وصلمون می کرد ، حالا دم دم عید من بعنوان بزرگترشون موندم چطور باز مثل سابق بهم وصلشون کنم واقعا کار هر بز نیست خرمن کوفتن ، حرف گوش نمیکنن
اینا رو گفتم که بگم نا امید وخسته از یه تلاش نا موفق بعد مدرسه برگشتم خونه ، اون لحظه حس میکردم بی پناه ترین دختر روی زمینم ، ذهنم پر شده بود از حس بد تنهایی واینکه چرا کسی نیست که بهم توجه کنه ، درست مثل بچه کوچولوها توجه میخواستم ، خلاصه حسابی کلافه بودم که بسته های پستی رو دیدم وقتی بازشون کردم یه دفعه همه اون حس های بد از بین رفت انگار کسی تو دلم فریاد میزد خب اینم توجه ، کسانی که ندیدیشون وممکنه تا اخر عمرت هم سعادت دیدنشون رو نداشته باشی اونقدر دوستت دارند که برات هدیه فرستادن بهتر و بیشتر از این چی میخوای؟
واقعا خیلی خوشبختم که تو این اوضاع بهم ریخته که خواهر برادرام مثل سگ و گربه به جون هم افتادن شما رفقای خوب رو دارم ناشناخته هایی که از هر آشنایی آشنا تر هستین خدا روشکر میکنم برای داشتنتون
قرار بود کاردستی هایی که براتون درست کردم رو بفرستم ، دلم میخواست قبل عید بفرستم ولی متاسفانه پام شکسته ومدتی باید خونه نشین باشم
اینکه حریصانه هر روز به بهانه های مختلفی میرم بیرون و سر از نمایشگاه کتاب در میارم هم اتفاق خوبه هم بد
خوبش که مشخص ولی بدش اینه که وقتی با کتاب بر میگردم خونه ومامان بزرگ میگه باز رفتی کتاب خریدی ؟ مادر پولاتو نگه دار لازم میشه
دچار عذاب وجدان میشم ، چرا ؟ چون میدونم پس این حرف مامان بزرگ یه نگرانی عمیق
نگرانی از اینکه نتونیم از عهده خرج بیمارستان مامان بر بیایم
نگرانی از اینکه بیست وسوم اسفند عروسی پسر خاله است و میخوایم کادو بدیم نهم هم عروسی پسر عمه بود وکادو دادیم
دیشب میگه دا حساب بانکیت چک کن و من بهش اطمینان دادم اونقدری توش هست که اسفند وفروردین رو بدون دغدغه سر کنیم
نگران ایام عید و مهمونیا وعیدی دادنا ست وتنها امیدش به من وحقوق وپس انداز من
عذاب وجدان مثل خوره به جونم می افته ولی چه کنم دست خودم نیست ، کی می تونه در مقابل تخفیف پنجاه درصدی وکتابایی که چند سالی تو لیست خریدن مقاومت کنه ؟ وجدانی کی می تونه ؟
من نمی تونم اخه تنها دلخوشیم خرید کتاب و چرخیدن تو نمایشگاه کتابه
روزی که به خودم قول میدم دیگه بسه دست نگه دار اون روز بیشتر از هر وقت دیگه وسوسه میشم برای خرید
خب دیگه نمیرم نمایشگاه کتاب ولی برای بار اخر تو سال نود وشش از سایت شهر کتاب انلاین کتاب خریدم وخدا خدا میکنم وقتی کتابا برسه که مامانبزرگ خونه نباشه اخه تحمل نگاه نگرانش سخته وعذاب وجدان لذت وخوشی گرفتن بسته ی پستی رو از بین می بره
و اما کتابای من
ابروی از دست رفته ی کاترینا بلوم ( هاینریش بل)
تیمبوکتو ( پل استر)
دهانم قشنگ و چشمهایم سبز ( سالینجر) یه مجموعه داستان که ممکنه مترجم اسمش رو اینجوری ترجمه کرده باشه وگرنه به گفته ی رفیق جان سالینجر همچین کتابی نداره
صبحانه قهرمانان وونه گات جانمان
یادداشت های یک دیوانه گوگول ( اگر اشتباه ننوشته باشم)
هم به مامانبزرگ و هم به شما قول میدم بر خلاف میل باطنیم تا وقتی که وضعیت مامانم مشخص نشده باشه کتاب نخرم
ولی ممکنه یه ماده یا تبصره ای هم برای فرار از این قول بگذارم :))
این روزا تو کتابخونه ی محلمون یه نمایشگاه کتاب برگزار شده که خیلی خیلی حال سگی این مدتم رو خوب کرده
تنوع کتاباش کمه ولی برای من یه نعمته
پنجاه درصد هم تخفیف داره و این یعنی خرید کتابهای گرونی که بخاطر قیمت به تاخیر افتادن
دیروز که از مدرسه بر میگشتم یه سر رفتم نمایشگاه و این کتابا رو خریدم
قمارباز داستایفسکی طبق پیشنهاد اقا مهرداد وتایید رفیق هیچ کس خریدم
بینایی ژوزه ساراماگو( کوری رو قبلا خوندم وخیلی خوشم اومد ازش حالا میخوام بینایی رو امتحان کنم میگن سیاسی ترین کتاب این نویسنده است)
ملت عشق الیف شفاک ( راستش با ریسک بالا وفقط بر اساس تعریف زیادی که ازش شنیدم خریدم خب قیمتشم زیاد بود که تو این نمایشگاه نصف شده بود:))
و کوهستان طنین انداز شد خالد حسینی ( از خالد دو کتاب بادبادکباز وهزار خورشید تابان رو خوندهم وحسابی خوشم اومد حسینی برای من امتحان پس داده است)
1984 اورول (مزرعه حیوانات رو خوندم واین کتاب رو خریدم)
زندگینامه چارلی چاپلین ( بچه بودم به دختر عموم قرض دادم دیگه پس نداد و هنوز بعد سالها تو ذهنم بود که ای کاش یه جایی پیداش کنم که تو نمایشگاه پیداش کردم)
-------------------------------------------------------------------------------
اقا من تو دومورد حرص وطمع دارم یکی خوندن وخریدن کتاب اون یکی هم خوردن بستنی :)
جوری که وقتی بچه بودم دلم میخواست یا زن عمو پدیده بشم یا زن بستنی فروش محلمون
اینو گفتم که بگم من تا اخر اسفند که این نمایشگاه دایر میرم ومیام کتاب می خرم واحتمالا کلی یادداشت این مدلی خواهیم داشت:)
از این به بعد همه هزینه ها برای کتاب ونمایشگاه
باز خدا رو شکر که بعد این همه اتفاق بد حال بهم زن خدا به من هم یه نگاهی کرد
---------------------------------------------------------------------------------------------------
بیربط نوشت
خیلی وقتها یه حس دلتنگی دارم دلتنگی عجیبی که تمام وجودمو تو خودش محو میکنه
دلتنگی که نمیدونم برای کی یا چیه فقط دلتنگم
دلتنگ کسی یا چیزی که نیست ، یه ناشناخته و این بدترین حسی که میتونه گریبانگیرت باشه
یه چیزیت باشه ولی ندونی چی فقط حال دلت ابری بشه
برای فرار از این حال که سالهاست باهاش درگیرم هیچ راه چاره ای ندارم جز سرگرم کردن خودم
امروز میخوام اتاق تکونی کنم ویکم با مرتب کردن وتمیزکاری حالمو خوب کنم